ای همراه بهترین روزهای زندگیم
نبودنت را باور نمی کنم
با اینکه می دانم محال ترین آرزوی من بوده ای
ای همسفر جاده تنهاییم
دیری است که به امید با تو بودن نفس می کشم
و به انتظار دیدار تو زنده ام
با اینکه بارها گفته ای دیگر برنمی گردی
ای هم درد با غصه هایم
هنوز هم شریک لحظه های غم و شادی من هستی
و من هنوز هم با کسی جز تو درد دل نمی کنم
با اینکه می دانم در کنارم نیستی
ای هم دل با قلب شکسته ام
قلبم برای تو می تپد
و تنها تو می توانی مرهمی بر زخمهای کهنه اش باشی
با اینکه تو خودت قلبم را شکسته ای
ای هم آغوش شبهای بی کسی ام
هر شب یاد تو را در آغوش می کشم تا به خواب روم
و پلکهایم به امید دیدن تو در رویا سنگین می شوند
با اینکه تو آنقدر دوری که حتی در رویا هم نمی توانم به تو دست پیدا کنم
ای همزبان بی صداترین فریادهایم
حتی وقتی سکوت تنها حرفی است که برای گفتن دارم
عشق تو را با تمام وجود فریاد می کشم
با اینکه می دانم گوشهایت صدای بی صدای دردهایم را نمی شنوند
ولی تو هر چه بی اعتناتر باشی من عاشقتر می شوم
من هنوز به عهد روز اول دوستی پایبندم
من هنوز هم به اندازه روز اول دوستت دارم
شاید هم خیلی بیشتر…
دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را
.
.
.
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال با من رفت
و در جنوب ترین جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی که . . .
– دگر کافی ست.
کاش هیچ عشقی متولد نمیشد كه
احساسی بمیرد
مهربانا!
میدانم که تا تو راهی نیست.
میدانم که آسمان فیض و رحمتت همه جا بر سرم سایه دارد.
میدانم که دستهای سبزت همیشه پشت و پناهم است.
میدانم که تو ، تنها تو نگران لغزشهای ناتمام من هستی.
اما نمیدانم
چرا هرروز که میگذرد از تو دورتر میشوم؟
دلم را به دست آب می سپارم و سبزی روحم را به شیرینی ناپایدار و فریبنده ی گناهان.
کمکم کن!
من این لذتها را به بهای دوری از تو نمی خواهم. من تو را میخواهم.
تنها تو را…ای مهربانترین مهربانان!
دستی نیست تا
نگاه خسته ام را نوازشی دهد.
اینجا ،باران نمی بارد…
فانوسهای شهر، خاموش و مُرده اند
دست های مهربانی ،فقیرتر از من اند…!
نامردمان عشق ندیده ،
خنجر کشیده اند بر تن برهنه و بی هویتم !
دلم می خواهد آنقدر بنویسم
تا نفسهایم تمام شود.
آنقدر دفترهای کهنه را سیاه کنم ،
تا سَرَم ، فریاد کنند.
می خواهم امشب ،
شاعر نو نویس کوچه ها شوم.
بوی غربت کوچه ها
امان بُریده است…!
می خواستم واژه ای پیدا کنم تا …
دلتنگی کهنه و بی خاصیتم را
عرضه کند ،
ولی
واژه ها باز هم غریبی می کنند.
می خواستم ،
کاغذی بیابم منت نگذارد ،
تنش را بدستانم بسپارد ،
تا نوازشش دهم ،
اما ، اعتمادی نیست…!
این لحظه ها ی لعنتی ،
باز هم مرا عذاب می دهند…
این دقیقه های بی وفا ،
بی وجدانترین ِ عالم اند…!
دستی نیست تا دستهای خسته ام را
گرم کند…
نگاهی نیست ، تا مرا امید دهد…
نفسی نمانده تا به آن تکیه کنم.
اینجا،
آخرین ایستگاه عاشقیست…!
خداوندا نمی دانم
در این دنیای وانفسا
كدامین تكیه گه را تكیه گاه خویشتن سازم
نمیدانم
نمی دانم خداوندا.
در این وادی كه عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد.
كدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاك و والایت نمی دانم
دگر سیرم خداوندا.
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده.
پناهم ده .
امیدم ده خداوندا .
كه دیگر نا امیدم من و میدانم كه نومیدی ز درگاهت گناهی
بس ستمبار است و لیكن من نمیدانم
دگر پایان پایانم.
همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد
و می دانم كه آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد.
چرا پنهان كنم در دل؟
چرا با كس نمی گویم؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فكر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند
ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . كه دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی تركیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم
نمی دانم
و نتوانم به كس گویم
فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی من خون
دل دارم. دلی بی آب و گل دارم
به پو چی ها رسیدم من
به بی دردی رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمیدانم
نمی گویم
نمی جویم نمی پرسم
نمی گویند
نمی جوند
جوابی را نمی دانم
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در هیچم؟
چرا بیگانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
كللام آشنایی ده
خدایا آشنایم ده
خداوندا پناهم ده
امیدم ده
خدایا یا بتركان این غم دل را
و یا در هم شكن این سد راهم را
كه دیگر خسته از خویشم
كه دیگر بی پس و پیشم
فقط از ترس تنهایی
هر از گاهی چو درویشم
و صوتی زیر لب دارم
وبا خود می كنم نجوای پنهانی
كه شاید گیرم آرامش
ولی آن هم علاجی نیست
و درمانم فقط درمان بی دردیست
و آن هم دست پاك ذات پاكت را نیازی جاودانش هست…
باز گشتم….با روحی خسته و قلبی شکسته
و صدایی که بغض “بی او بودن” بر آن نشسته!!!
هوای چشمانم بارانی است
از تکرار حالا و امروز و امشب خسته ام…..می خواهم به جایی دورتر از
فردابروم…جایی که هیچ حدی میان من و خیالش نباشد
آه که روزگار چه بی رحم است!!!
چه غریبانه دقایقم را به مسلخ عشق کشاند
آنقدر تنهایم که حس می کنم یاسهای باغچه هم از من رو بر می گردانند
آنقدر احساس غریبی می کنم که حس می کنم خورشید
هم گرما و طراوتش را از من دریغ می کند و مرا به دست سایه ها سپرد
خسته ام …آنقدر که بی دلیل همه اتفاقات را پذیرفته ام
بدون هیچ تفکر و اندیشه ای چشمهایم را به روی همه چیز بسته ام
و باز هم من ماندم و حصاری از سکوت
در این روزهای غریب دلتنگی باز هم به نوشتن پناه آوردم
خود را در آغوش کلمه ها رها می کنم و بی صدا می گریم
بی صدا اشک می ریزم،
بی صدا نامش را بر زبان می آورم و بی صدا می میرم
هیچکس بغض فرو خورده ام را نفهمید….هیچکس
از پشت پنجره سکوت چشمهای اشکبار و قلب خسته ام را ندید
می خواهم برگردم به عالم بی خبری!
نمی دانید چه خواب آرامی بود!!! بی خبری مطلق
کاش این خوابم را بیداری نبود
و اینک حسرت سراب خواب بر همه حسرتهایم افزون شد
می روم……می روم با خدا درد و دل کنم…..سر در آغوش
مهربان و امنش بگذارم و برای تمام دلتنگیهای خود را گریه کنم
مطالب مرتبط:
زیباترین متنهای عاشقانه و احساسی +عکس
شعرهای زیبای عاشقانه و متن شکست عشقی
اس ام اس غمگین و گریه دار
اس ام اس تنهایی و گریه آور
جنجال پیامهای عاشقانه دنیا جهانبخت و اشکان اشتیاق +تصاویر
اس ام اس گریه و شکست عشقی