مقدمه:
یه زمانی آدم برای خودش هم غریبه می شه و خودش رو نمی شناسه!
زمانی که همه چیزش عوض می شه!
فکرش، عقیده اش، رفتارش و حتی قیافه اش، ولی یه چیزی هیچ وقت عوض نمی شه،…. علاقه اش!
و این علاقه است که غریبه رو آشنا می کنه!
به نام خالق هستی.
قسمتی از رمانکلید رو توی در چرخوندم و وارد خونه شدم.
به محض ورودم به خونه، چشمم به مانتو و کیف زنونه ای افتاد که به چوب لباسی جاکفشی آویزون بود و من با دیدنش تازه یادم افتاد که امروز خدمتکار قرار بوده برای تمیز کردن به خونه بیاد و من بر عکس هر روز، اون روز زود تر به خونه اومده بودم.
حسابی خسته بودم و دلم خواست قبل اینکه به اتاق برم و خودم رو توی تخت بندازم، با خوردن چایی خستگی رو از تنم بیرون کنم، برای همین به سمت آشپزخونه ی گوشه ی سالن که ازش صدای به هم خوردن ظرفا زیر شیر آب می اومد، قدم برداشتم.
وقتی که به پشت اپن آشپزخونه رسیدم، دختری که تا همین یه ثانیه پیش مطمئن بودم داره ظرف می شوره رو دیدم که تا نصفه توی کابینت زیر سینک بود و نمی دونم اون تو داشت دنبال چی می گشت.
برای اینکه او رو متوجه ی خودم کنم، صدای خفه شده ی توی گلوم رو بیرون دادم و گفتم: اینجا چه خبره؟!
اوکه متوجه ام شده بود، ترسید و خواست خودش رو از کابینت بیرون بکشه که سرش به لبه ی سینک خورد و بدون اینکه به سمت من برگرده، آخ گفت و دستش رو روی سرش گذاشت.
بدون اینکه برام مهم باشه چی به سرش اومده، نگاهم رو ازش گرفتم که به حرف اومد و گفت: ببخشید! فکر نمی کردم شما امروز زود بیاین خونه!