تبلیغات ویژه

» خرید ممبر تلگرام »طراحی سایت و سئو »خرید فالوور و لایک »ادمین حرفه ای اینستاگرام »پکیج آموزش ارزهای دیجیتال »تبلیغات در اینستاگرام »خرید پیج اینستاگرام

مطالب مهم




داستان کوتاه این است زندگی من

داستان کوتاه این است زندگی من

به نام خودش

..

نگاهی در آیینه ی ماشین به خودم می ندازم.

موهای شرابی رنگم رو دو طرفه روی صورتم می ریزم و حالت موج دارشون رو دوست دارم.

چشم هامو می بندم و سعی می کنم استرس ام رو مخفی کنم.

امروز روزی بود که بالاخره بعد از هفت ماه، تصمیم گرفتم به دومین شخص زندگیم که قصد موندن داشت همه چیزو بگم.

اولین نفر که رفت و اینم.. نمی دونم، نمی دونم.

تقی به شیشه ی ماشین می خوره، نگاهمو به چشم های قهوه ای خندونش می دوزم و لبخندی زورکی می زنم.

پیاده میشم.

شاخه گل سرخ رو از دستش می گیرم و باز همون لبخند زوری روی لب هامه.

-بریم داخل؟

چشم هامو باز و بسته می کنم.

-بریم.

ماشینو قفل می کنم و با هم سمت کافی شاپ می ریم.

کافی شاپی که شاهد تولد من و خودش بود، شاهد خنده هامون، لبخند هامون، عشق هامون و امروز.. از ته دل امیدوارم آخرین بارمون نباشه.

می شینیم روبروی هم.

خیره ی چشم هام، لب می زنه “دوستت دارم!”

نفس عمیق می کشم.

کاش واقعی دوسم داشته باشه، جوری که با شنیدن گذشته ی گند ام نره، نره!

صدام می زنه.

-ماهور؟

هومی آروم تحویلش می دم.

جفت دست هامو می گیره.

-حالت خوبه؟ من منتظرم حرف هاتو بشنوم.

یه آب معدنی سفارش میدم و گلوم خشک خشک بود، خشک!

باز صدام می زنه و من این بار خیره ی نگاهش لب باز می کنم.

-ده سالم بود، بابام راننده ی ماشین بزرگا بود، ماشین سنگین ها؛ خیلی کم می دیدمش، مامانم هر چند وقت یک بار، با یه آقایی قرار میذاشت، گاهی هم میومد خونمون، به من هم می گفت چیزی به بابا نگم، هله هوله و پارک و خرس و عروسک هم می شد حق السکوتم.

نمی فهمیدم.

یه چند وقت که گذشت مامانم و بابام با هم غیب شدن.

نمی فهمیدم چی شده و چرا نیستند.

پیش مامان بزرگ پدریم می موندم، خیلی از مامان بزرگم پرسیدم که مامان و بابام کجان اما جوابی عایدم نمی شد.

یادمه، خونه شلوغ بود، گریه، شیون، زاری.

عمه ام با ترحم بغلم می کرد و زار می زد.

مامان بزرگم، با نگاه بهم چشم هاش پر می شد و با لحنی پر می گفت و گریه می کرد.

گذشت و گذشت و گذشت تا شد بیست سالم.. مامان بزرگم که فوت کرد عمه همه چیزو بهم گفت.

گفت که…

بغض گلومو فشار میده.

قورتش میدم، نباید بباره!

ادامه میدم.

-بابام به مامانم شک کرده، بپا میذاره براش، می فهمه با یکی در ارتباطه، هر دو تاشونو می کشه؛ تیکه تیکه می کنه، جفتشونو!

خودش هم، خودش هم اعدام میشه، تموم میشه، تموم!

من می مونم و من و عمه ای که خودش زندگی داره.. این بود زندگی من!

با تردید نگاهش می کنم.

چشم هاش مات منه، لب می زنه.

-متاسفم.

متاسفه، متاسفه که میره، میره!

می گفت دوستم داره ولی میره، می گفت عاشقمه و میره، می گفت بی من نفس هاش تنگه و میره، میره.

خیلی راحت میره، دومین نفر مهم زندگیم که میره، بخدا میره.

اینم از این، باز هم من و من و من!

بی من!

#این_است_‌زندگی_من

#ا_اصغرزاده

۱۴۰۰’۱’۹

۲۲:۵۰




پیشنهاد میشه بخونید : برای مشاهده جزئیات کامل این خبر «داستان کوتاه این است زندگی من»اینجا را کلیک کنید. شفاف سازی:خبر فوق در سایت منبع درج شده و صرفا در این سایت بازنشر شده است .چنانچه به خبر فوق اعتراض دارید جهت حذف آن «اینجا» را کلیک کنید.

گزارش تخلف

تمامی مطالب از سایت های مجاز فارسی و ایرانی تهیه و جمع آوری شده است، در صورت وجود هرگونه مشکل از طریق صفحه گزارش تخلف اطلاع دهید.

جستجو های اخبار روز

اخبار برگزیده

هم اکنون میخوانند ..