شاید سریال «چرنوبیل» تمام شده باشد، ولی کار ما هنوز با راز و رمزها و تاریخِ چرنوبیل تمام نشده است. این شما و این هم پیشنهادهای ما برای کسب اطلاعات بیشتر دربارهی این حادثه و فراتر از آن. همراه زومجی باشید.
مقالات مرتبطمینیسریالِ پنج اپیزودی «چرنوبیل» (Chernobyl) مدتی قبل با فینالِ پُرالتهابی که از تلفاتِ فیزیکی و روانی واقعی به جا مانده از فاجعهی سال ۱۹۸۶ پرده برداشت به اتمام رسید. ولی کار ما هنوز با فاجعهی چرنوبیل به اتمام نرسیده است. فاجعهی چرنوبیل شاید واقعهی مشهوری باشد، ولی سریالِ اچبیاُ پای آن را به فضای جریانِ اصلی باز کرد و نشان داد که چرا موضوعِ تاریخی سرگرمکننده و تاملبرانگیزی است که لایقِ مورد مطالعه قرار گرفتن است. بنابراین نهتنها کریگ مَزین، خالق سریال ازطریقِ حساب توییترش، منابعِ الهامش برای ساخت سریال را معرفی کرد، بلکه طرفداران هم این روزها بیوقفه در جستجوی منابع تازه برای کسب اطلاعات بیشتر و عمیقتر دربارهی این فاجعه یا داستانهای مشابهی «چرنوبیل» هستند. در نتیجه در این مطلب، فهرستی از منابعی تهیه کردهایم که یا بهطور مستقیم نقشِ پُررنگی در ساخت «چرنوبیل» داشتهاند یا اطلاعاتِ جانبی هیجانانگیزی دربارهی چرنوبیل ارائه میکنند یا معرفیکنندهی فاجعهها و مکانهای آلودهی دیگری از سراسر دنیا هستند که آشنایی با آنها به اندازهی چرنوبیل جذاب و مرموز خواهد بود:
۱-صداهایی از چرنوبیل: تاریخ شفاهی یک فاجعهی هستهایVoices from Chernobyl: The Oral History of a Nuclear Disaster
نویسنده: سوتلانا الکسیویچ
«صداهایی از چرنوبیل» بهعنوان اصلیترین منبعِ الهام و اقتباسِ سریال اچبیاُ، مهمترین چیزی است که باید بعد از تماشای سریال بخوانید. خانم سوتلانا الکسیویچ که به خاطر این کتاب برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد در سال ۱۹۸۶ که فاجعه چرنوبیل اتفاق افتاد در مینسک، پایتخت کشور بلاروس زندگی میکرد. سوتلانا در سن سی سالگی، با ۵۰۰ نفر از کسانی که شاهد این فاجعه بودند، از جمله مأموران آتشنشانی، سیاستمداران، فیزیکدانان، پزشکان و مردم عادی مصاحبه کرد. این کار ده سال به طول انجامید. کتاب «صداهایی از چرنوبیل» به چرایی و چگونگی این فاجعه نمیپردازد، بلکه بیشتر به شرح جهان بعد از فاجعه و اینکه مردم چگونه با آن مواجه شدند و چگونه این تجربهها بر روح و روانشان تأثیر گذاشت پرداخته است. اگر احساس میکنید که «چرنوبیل» از لحاظ عاطفی رویتان تاثیر گذاشته است، باید بدانید که تمامش از صدقهسری مهارتِ سازندگان در هرچه بهتر منتقل کردنِ روحِ این کتاب به سریال بوده است. «چرنوبیل» علاوهبر اقتباسِ مستقیم داستان کاراکترهایی مثل همسر آتشنشان یا مامورانِ پاکسازی حیوانات، روحِ این کتاب که ابراز عصبانیت و ناامیدی و فداکاری و آشوب روانی صدمهدیدگانِ فاجعه است را نیز به سریال منتقل کرده است. «صداهایی از چرنوبیل» شبیه هیچ کتابی که دربارهی این فاجعه نوشته شده نیست. کاری که خانم الکسیویچ انجام داده این است که خودش را از معادله حذف کرده است و میکروفون را دستِ خودِ چرنوبیلیها داده است و ازشان خواسته هر چیزی که دل تنگشان میخواهد به زبان خودشان بگویند. «صداهایی از چرنوبیل» نه دربارهی وقایعنگاری اتفاقات منتهی به انفجار راکتور است و نه دربارهی بررسیهای علمی. «صدایی از چرنوبیل» حتی به ندرت دربارهی اتفاقات زمان انفجار است. در عوض هدفِ کتاب این است که تاثیراتِ فیزیکی و روانی فاجعه را سالها بعد از اینکه به نظر میرسد همهچیز به پایان رسیده و فراموش شده است بررسی کند. معمولا وقتی با فاجعهای به بزرگی چرنوبیل سروکار داریم، وقتی با فاجعهای طرفیم که به جایگاهی اسطورهای میرسد، جزییاتِ انسانیاش فراموش میشوند. میگویند کشته شدن یک نفر تراژدی است و کشته شدن یک میلیون نفر، یک آمار است. هدفِ «صداهایی از چرنوبیل» این است تا جلوی تبدیل شدنِ کشتهشدگان و آسیبدیدگانِ چرنوبیل به یک سری آمار و ارقام خشک و خالی را بگیرد.
هدفِ «صداهایی از چرنوبیل» این است تا جلوی تبدیل شدنِ کشتهشدگان و آسیبدیدگانِ چرنوبیل به یک سری آمار و ارقامِ خشک و خالی را بگیرد
سریالِ «چرنوبیل» تمام تلاشش را کرده تا درحالیکه دانشمندان و سیاستمداران در حال جنگیدن با غولِ نیروگاه هستند، آدمهای بیخانمانی که حال و آیندهشان از آنها سلب شده را نیز فراموش نکند. اما بااینحال، داستانکهای شخصی فراوانی به این شکل وجود دارند که سریال قادر به رسیدن به تمامی آنها نبوده است یا حتی مجبور شده از شدتِ درد و رنجشان بکاهد. بنابراین اگر دنبال نسخهی طولانیتر و مشابهای از خط داستانی همسر آتشنشان و ماموران پاکسازی حیوانات هستید، «صداهایی از چرنوبیل» سرشار از آنهاست. برای مثال در بخشی از کتاب که «تکگویی دربارهی اینکه نمیدانستیم میشود مرگ هم خیلی زیبا باشد» نام دارد، میخوانیم: «اول، همه دنبال مقصر میگشتیم. اما بعد وقتی بیشتر فهمیدیم، شروع کردیم به فکر کردن؛ حالا چیکار کنیم؟ چطوری خودمون رو نجات بدیم؟ وقتی فهمیدیم این یه مسئلهی یه ساله، دو ساله نیست و روی نسلهای بعدی هم اثر میگذاره، شروع کردیم به ورق زدن گذشته. جمعه آخر شب اتفاق افتاد و صبح فردا، کسی چیز خاصی حس نکرده بود. پسرم رو فرستادم مدرسه و شوهرم رفت سلمانی. داشتم ناهار درست میکردم که شوهرم برگشت: «مثل اینکه تو راکتور آتیشسوزی شده. میگن نباید رادیو رو خاموش کنیم». راستی یادم رفت بگم که ما در پریپیات زندگی میکردیم؛ نزدیک نیروگاه. هنوز میتونم اون نورِ سرخِ آتشین رو ببینم؛ انگار راکتور میدرخشید. اون یه آتیش معمولی نبود. انگار از چیزی ساطع میشد. خیلی هم زیبا بود. تا حالا چیزی شبیهاش تو فیلما هم ندیده بودم. اون غروب همه تو ایوونها بودن و هر کسی هم که ایوون نداشت، رفته بود خونهی دوستانش. ما دید خیلی خوبی داشتیم؛ طبقهی نهم بودیم. مردم بچههاشون رو روی دستشون میگرفتن و میگفتن: «تماشا کن، خوب یادت بمونه!» و اینا مردمی بودن که در راکتور کار میکردن؛ مهندسا، کارگرا، مربیهای فیزیک. زیر غبار سیاه ایستاده بودن، صحبت میکردن، نفس میکشیدن. همه شگفتزده بودن. مردم از خیلی جاها با ماشینهاشون یا سوار دوچرخه اومده بودن نگاهی بیندازند. نمیدونستیم مرگ میتونه اینقدر زیبا باشه. این رو هم باید بگم که آتیش نیروگاه بوی دود نمیداد. البته بوی پاییز و بهار هم که نمیداد؛ یه بوی دیگه داشت. بوی خاک هم نبود. نمیدونم. گلوم میخارید و از چشمام آب میاومد. تمام شب نخوابیدم و صدای همسایهی بالایی رو هم میشنیدم. اونا هم نخوابیده بودن. یه صداهایی از بالا میاومد؛ انگار چیزا رو میکشیدن. جابهجا میکردن. شاید داشتن وسایلشون رو جمع میکردن. قرص سیترامون خوردم تا سردردم خوب بشه. صبح که بلند شدم، به اطرافم خیره و گنگ نگاه میکردم. یه حسی داشتم. این حس چیزی نبود که بعد بهش رسیده باشم؛ همون موقع این حس رو داشتم. حس کردم یه چیزی درست نیست؛ یه چیزی برای همیشه عوض شده. ساعت هشت صبح خیابون پُر از نظامی شد. با ماسکهایی روی صورتشون. وقتی اونا رو تو خیابون دیدم. با اون همه وسیله نظامی، نهتنها وحشت نکردیم، برعکس خیالمون راحت هم شد و گفتیم حالا که ارتش اینجاست، همهچی به خیر میگذره. ما اون زمان نمیدونستیم که این اتمِ صلحآمیز چقدر کُشندهست و انسان چقدر در مقابل قوانین فیزیکی بیدفاعه».
۲- چرنوبیل: تاریخ یک فاجعهی هستهایChernobyl: The History of a Nuclear Catastrophe
نویسنده: سِرگی پلوکی
هرچه «صداهایی از چرنوبیل» نگاهی شخصی و شفاهی به فاجعهی چرنوبیل میاندازد، کتابِ سِرگی پلوکی حکمِ تاریخنگاری مرسومتری را دارد. اگر «صداهایی از چرنوبیل» حکم فلشبکهای جسته و گریختهای به دالانِ خاطرات را داشته باشد، این یکی از بالا کل ماجرا را زیر نظر میگیرید و نمیگذارد هیچ چیزی از دستش در برود. این کتاب شاید در مقایسه با «صداهایی از چرنوبیل» غیردراماتیکتر باشد، اما اگر دنبالِ وقایعنگاری پُرجزییاتی از تکتک مراحلِ منتهی به انفجارِ راکتور و اتفاقات بعد از آن، از زاویهی دید تمام سازمانها و افراد درگیر آن هستید، یکی از بهترین منابعی است که میتوانید پیدا کنید. فصلهای کتاب که از قبل از انفجار آغاز میشود، با عناوینی مثل «گنگره»، «به سوی چرنوبیل» و «نیروگاه» شروع میشوند، با فصلهای «جمعه شب»، «انفجار»، «آتش» و «انکار» ادامه پیدا میکنند و به «سکوتِ مرگبار» و «جنگ واژهها» و «جنایات و مکافات» ختم میشوند. اولینِ فصل کتاب به بررسی فضای اقتصادی نه چندان قوی شوروی در آن زمان که منجر به گسترشِ هرچه سریعتر صنعتِ هستهای شد اینگونه آغاز میشود: «روز بزرگی بود؛ بسیاری در مسکو و سراسر اتحاد جماهیر شوروی باور داشتند که این روز بهمعنی ظهورِ یک دورانِ جدید بود. در صبحِ روز زمستانی سردِ بیست و پنجم فوریه سال ۱۹۸۶ (دمای هوا در شب گذشته به منفی دو درجهی فارنهایت سقوط کرده بود)، نزدیک به ۵ هزار نفر از مردان و زنانی که لباسِ گرم به تن داشتند، کسانی که شاملِ مقاماتِ ارشد حزب کمونیست و دولت، ارتش، دانشمندان، مسئولانِ شرکتهای بزرگ دولتی و نمایندگان اتحادیهی کارگردان و کشاورزان میشدند وارد میدانِ سرخ در مرکزِ شهر مسکو شدند که با تصاویرِ غولآسایی از ولادیمیر لِنین تزیین شده بود. آنها نمایندگانی بودند که برای حضور در گنگرهی حزب کمونیست فرستاده شده بودند؛ بیست و هفتمین کنگره از زمان تاسیسن حزب به دست تنی چند از سوسیال دمکراتهای ایدهآلگرا در اواخر قرن نوزدهم. مأموریت آنها تدوین یک مسیر جدید برای کشور در پنج سال آینده بود. وقتی جمعیت به کرملین رسید، آنها به سمتِ کاخ کنگرهها، ساختمانِ بتنی و شیشهای مُدرنی که با سنگهای مرمر سفید تزیین شده بود حرکت کردند. این ساختمان در سال ۱۹۶۱ در محلِ ساختمانهایی که متعلق به بوریس گودانوف، سزارِ قرن شانزدهمی بود بنا شده بود. نیکیتا خروشچف، نخستوزیرِ شوروی در آن زمان میخواست ساختمانی بسازد که با تالار بزرگِ خلق که مائو تسهتونگ در سال ۱۹۵۹ در پکن افتتاح کرده بود رقابت کند. تالارِ چین میتوانست ۱۰ هزار نفر را در خود جا بدهد. شورویهای حسود اما ظرفیتِ صندلیهای تالار خودشان را با قرار دادن نیمی از ساختمان در زیرزمین، از ۴ هزار نفر به ۶ هزار نفر افزایش دادند؛ جایی که اکثر صندلیهای تالار جلسه در آن قرار دارند و فقط صندلیهای بالکن در بالای سطح زمین قرار دارند. وقتی نوبت به گنگرههای حزب رسید که هر پنج سال برگزار میشد، رهبران شوروی بدون در نظر گرفتنِ اینکه تعداد اعضای حزب کمونیست چقدر افزایش پیدا کرده است، محدودیت ۵ هزار نفری برای آن در نظر گرفتند. چرا که پُر کردن تمام تالار بهمعنی قربانی کردن راحتی حاضران میشد. منهای استادیومهای ورزشی، هیچ محلی در اتحاد جماهیر شوروی نبود که بتواند افراد بیشتری را در خود جا بدهد.
اگر «صداهایی از چرنوبیل» حکم فلشبکهای جسته و گریختهای به دالانِ خاطرات را داشته باشد، این یکی از بالا کل ماجرا را زیر نظر میگیرید و نمیگذارد هیچ چیزی از دستش در برود
«خروشچف تالار جدیدِ کنگرهها را در اکتبر ۱۹۶۱ هنگام با بیست و دومین کنگرهی حزب افتتاح کرد. کنگره تصمیم گرفته بود تا جنازهی جوزف استالین را از مقبرهای که با لنین سهیم شده بود جدا کنند و برنامهی جدیدی را برای ساختن یک جامعهی کمونیست تصویب کردند؛ جامعهای که ستونهایش تا اوایل دههی ۸۰ در جایگاه خودشان قرار گرفته باشند. حالا در سال ۱۹۸۶، فرستادگانِ کنگرهی بیست و سوم باید باتوجهبه دستاوردهای گذشته تصمیمگیری میکردند. وضعیتِ کشور در بهترین حالت ناراحتکننده بود. با افزایش جمعیت، سرعت رشد اقتصاد کاهش یافته بود و احتمالا فروپاشی کامل اقتصادی محتملتر از قبل میشد. رشدِ درآمد ملی که اقتصاددانانِ شوروی آن را در دههی پنجاه، ۱۰ درصد تخمین زده بودند، در سال ۱۹۸۵ به کمتر از ۴ درصد سقوط کرده بود. حتی سازمان جاسوسی مرکزی ایالات متحده با ارزیابی نرخ ۲ تا سه درصدی رشد درآمد شوروی و کاهش دادن آن به حدود یک درصد، تخمینهای ناامیدکنندهتری زده بود. از آنجایی که اهداف کمونیسم در دیدرس خارج شده بودند، اقتصاد در بحران قرار داشت، چینیها اصلاحاتِ اقتصادی خودشان را معرفی کرده بودند و آمریکاییها هم تحت رهبری همیشه خوشبینانهی رونالد ریگان علاوهبر پیشرفت اقتصادی، در مسابقهی تسلیحاتی هم از شوروی جلو زده بودند، به نظر میرسید که رهبری شوروی راهش را گم کرده است. مردم که بیش از همیشه شیفتگیشان به تجربهی کمونیست را از دست داده بودند، ناامید شده بودند. بااینحال، با وجود قرار گرفتنِ آیین کمونیست در بحران، ناگهان به نظر رسید که کمونیست، مسیحِ نسبتا جوان و پُرانرژی و کاریزماتیکی را در قالبِ رهبر جدیدش پیدا کرده بود: میخائیل گورباچوف... گورباچوف میخواست که حزب، جنبههای منفی توسعهی اجتماعی/اقتصادی در سریعترین زمان ممکن را پشت سر بگذارد، تا به این پروسه، پویایی و شتاب ببخشد و درسهای گذشته را تا سر حد ممکن یاد بگیرند. او مأموریتهای جاهطلبانهای را برای اقتصاد و جامعهی شوروی تنظیم کرده بود؛ تا پانزده سال آینده، قبل از به پایان رسیدن هزاره، رشدِ محصولاتِ ملی را دو برابر میکرد. او انجام این مأموریت را برعهدهی انقلاب علمی و تکنولوژیک گذاشت که شامل معرفی تکنولوژیهای جدید و تغییر جهت از سوختهای فسیلی، مخصوصا زغال سنگ، نفت و گاز به سمت انرژی اتمی بود. گورباچوف اعلام کرد در برنامهی پنج سالهی فعلی، ایستگاههای انرژی اتمیای که دو و نیم برابر قویتر از برنامهی قبلی بودند فعال میشوند و نیروگاههای تروموالکتریکِ منسوخشده از بیخ جایگزین میشوند... کنگره در ششم مارس به پایان رسید. ویکتور بریوکانوف (مدیر نیروگاه چرنوبیل) و همکارانش به عنوانِ فرستادگان اوکراین، چمدانهایشان را بستند و راهی خانه شدند. آینده روشن به نظر میرسید؛ نهتنها برای صنعت هستهای، بلکه بهطور کلی برای کشور. بریوکانوف در مصاحبهی تلفنی که چند هفته قبل به مناسبت تولد پنجاه سالگیاش از اتاق هُتلش با خبرنگاری از کییف داشت، نگرانیهایش را ابراز کرده بود. طبق معمول او گزارش گورباچوف را تحسین کرده بود و از وظایف جدیدی که برعهدهی صنعتِ هستهای شوروی گذاشته شده حمایت کرده بود. اما او هشدار داده بود: ما باید امیدوار باشیم که این برنامهها باعث اختصاص یافتن توجهی بیشتری به ایمنی و قابلاطمینانسازی نسل انرژی اتمی، مخصوصا ایستگاه چرنوبیل ما شود. این برای ما از هر چیز دیگری ضروریتر است». مصاحبه با بریوکانوف بدون آن هشدار در روزنامه چاپ شد».
۳-دستورالعملِ بقا: راهنمای چرنوبیل برای آینده
Manual for Survival: A Chernobyl Guide to the Future
نویسنده: کِیت براون
«دستورالعمل بقا» یکی از جدیدترین کتابهایی است دربارهی فاجعهی چرنوبیل نوشته شده است. تفاوتِ آن در مقایسه با دو کتاب قبلی این است که اینجا نویسندهاش کیت براون درواقع یک کتاب افشاگرایانه دربارهی تمام تلاشهایی که برای کوچک جلوه دادن عواقبِ انسانی فاجعهی چرنوبیل صورت گرفته نوشته است. حتما یادتان میآید که مینیسریال «چرنوبیل» با این جمله به پایان میرسد که تعداد تلفاتی که شوروی از سال ۱۹۸۷ تا حالا منتشر کرده همان ۳۱ نفر باقی مانده است. خب، هدف «دستورالعملِ بفا» بررسی این است که چرا عدد تلفات و آسیبدیدگان خیلی خیلی بیشتر از این حرفهاست. کیت براون کتابش را اینگونه شروع میکند که سه ماه بعد از حادثهی چرنوبیل، وزارت بهداشتِ اوکراین در ماه اوت ۱۹۸۶، پنج هزار اطلاعیه به منظور رسیدن به دست ساکنانِ مکانهای در معرضِ رادیواکتیو ناشی از ایستگاه اتمی چرنوبیل منتشر میکند. این اطلاعیه که مستقیما با خواننده صحبت میکند با اطمینانخاطر دادن آغاز میشود: «رفقای عزیز! از زمان حادثهی نیروگاه چرنوبیل، آزمایشهای دقیقی روی مقدار رادیواکتیوِ یافتشده در غذا و مناطقِ زندگیتان صورت گرفته است. نتایج نشان میدهند که زندگی و کار کردن در روستای شما هیچ آسیبی به بزرگسالان یا کودکان نمیرساند. بخشِ اصلی تشعشعات رادیواکتیو از بین رفته است. شما هیچ دلیلی برای محدود کردنِ مواد مصرفیتان به تولید کشاورزی محلیتان ندارید». اگرچه این اطلاعیه، امیدوارکننده آغاز میشود، اما بلافاصله شروع به هشدار دادن به خوانندگان دربارهی خطراتِ مصرف شیر، گوشت، توت یا قارچ محلی میکند و توصیه میکند که خانه را مرتب شستشو بدهند و وارد جنگلهای اطرافِ محل زندگیشان نشوند. به قول کیت براون، این اطلاعیه درواقع یک دستورالعملِ بقا است که در تاریخِ بشریت منحصربهفرد است. اگرچه در حادثههای اتمی قبلی، مردم رها شده بودند تا در مناطقِ آلوده به رادیواکتیو زندگی کنند، ولی تا قبل از چرنوبیل هرگز دولت مجبور نشده بود تا بهطور علنی به مشکل اعتراف کند و دستورالمعلی برای زندهماندن در دنیای پسا-اتمی جدید مردم منتشر کند. این اطلاعیه یکی از اولین دستورالعملهای سازمانی گمراهکنندهای بودند که گرچه با قصدِ و غرض خوبی منتشر شدند، ولی بهطور جدی عواقب طولانیمدتِ یک فاجعهی اتمی را دستکم گرفته بودند. از اینجا به بعد جستجوی کیت براون برای سر در آوردن از این عواقب آغاز میشود؛ تلاشِ او در آوردن آمار تمام کسانی است که شاید در ظاهر در زمان فاجعهی چرنوبیل حال خوبی داشتند، ولی سالها بعد بهدلیلِ آلودگی به رادیواکتیو خیلی زودتر از حالت عادی جانشان را از دست دادهاند.
کیت براون با «دستورالعمل بقا»، کتابی افشاگرایانه دربارهی تمام تلاشهایی که برای کوچک جلوه دادن عواقبِ انسانی فاجعهی چرنوبیل صورت گرفته نوشته است
براون دومین بخشِ کتابش را اینگونه آغاز میکند: «در کییف در نزدیکی یک بازارِ شلوغ، راه خودم را به دورِ تابلوی "مراقب سقوط آجر باشید" انتخاب کردم و به داخل مرکزِ آرشیو دولت رفتم. چیز زیادی از زمانیکه بیست سال پیش در اینجا کار میکردم تغییر نکرده است؛ همان کفهای پارکتِ پوسیدهشده، همان دیوارهای سبز تهوعآور و همان فرش شرقی. زنی که پشتِ میزِ پذیرش روی صندلیاش بهطرز مستبدانهای همچون یک ابوالهول مصری نشسته بود را شناختم. از او دربارهی سوابقِ سلامت عمومی چرنوبیل سؤال کردم و او خندید: «چرنوبیل تو دوران شوروی، یه موضوع ممنوعه بود. چیزی دربارهاش پیدا نمیکنی». با لبخندی محترمانه درخواست راهنمای آرشیو را کردم: «کسی چه میدونه. شاید باشه». در حال ورق زدن یک کاتالوگ بزرگ، سریعا با مجموعهای روبهرو شدم که به زبانی اوکراینی روی آن نوشته شده بود: «در باب عواقب پزشکی فاجعهی چرنوبیل». با شگفتی سرم را بالا آوردم. مسئول پذیرش سرش را تکان داد و فُرم درخواست را دستم داد. او قصد نداشت تا فریبم بدهد. از آنجایی که هیچکس تا حالا آن را درخواست نکرده بود، او اصلا روحش هم خبر نداشت که چنین سوابقی وجود دارد. میتوانستم روی کارت کتابخانه ببینم که اولین نفری بودم که آنها را گرفته بود. در میان درختانِ پلاستیکی در جای دنج و روشنی از اتاق مطالعه، منتظر پروندهها نشستم. در دههی ۱۹۹۰ از بیرون پنجرههای باز اینجا میتوانستم صدای شیپورهایی که برای مراسم خاکسپاری در قبرستان نزدیک کتابخانه نوحهسرایی میکردند بشونم. حالا سروصدای بوق و غرشِ ماشینهای ساخت و ساز اتاق را پُر کرد. پروندهها رسیدند. سراغ اولین ستون بلندِ آنها رفتم. صدها عدد از این کاغذها شامل سوابقِ پزشکی و کشاورزی، گزارشهای آماری، رونوشتهای جلسات، مکاتبات رسمی، درخواستها و نامههایی که داستان چگونگی اطلاع پیدا کردنِ مقامات اوکراین از تاثیرات فاجعهی چرنوبیل را روایت میکردند میشد. درحالیکه بایگانیکننده کاغذهای بیشتری را روی میزم روی هم میگذاشت، من یادداشت برمیداشتم. همان روز اول فهمیدم که سالها درگیر این کار خواهم بودم. خیلی زود با سندی مواجه شدم که متعجبم کردم. آن سند، تقاضانامهای بود که درخواستِ گزارشِ وضعیتِ پاکسازیکنندهها برای ۲۹۸ نفر از کسانی که در کارخانهی پشم در شهر چرنیهیف در شمال اوکراین کار میکردند را داده بود. پاکسازیکننده، اصطلاحی بود که از آن برای اشاره به کسانی که در حین تمیز کردنِ حادثهی چرنوبیل، در معرضِ دُز قابلتوجهای از رادیواکتیو قرار میگرفتند استفاده میشد. من گیج شده بودم. چطور امکان دارد کارگرانِ کارخانهی پشم که اکثرشان زن هم بودند، پاکسازیکننده بوده باشند؟ و تازه آن هم چرنیهیف؟ نقشهها نشان میدهند که این شهر خارج از مسیرِ اصلی بارش رادیواکتیو چرنوبیل قرار دارد. در ذهنم پاکسازیکنندهها را مردانی تصور میکردم که لباسهای سُربی به تن میکردند و با شجاعت به درون امواجِ نامرئی گاما هجوم میبُردند. آنها در تصوراتم کارگرانِ زنِ صنعت نساجی در یک شهرِ ساکت و تمیز که در هشتاد کیلومتری حادثه قرار داشت نبودند. آنها چه کار میکردند که در معرضِ چنین دُزهایی قرار گرفتهاند؟ این کارگرانِ کارخانهی پشم که جزو پاکسازیکنندگان از آب در آمده بودند تمام ذهنم را به خودشان معطوف کرده بودند. من برای یافتن اطلاعات بیشتر دربارهشان ادامه دادم. سوابق بیشتری پیدا کردم، اما هنوز گیج بودم. در ژوئیه ۲۰۱۶، یک ماشین کرایه کردم و همراهبا همکارم اُلها مارتینیوک به سمتِ چرنیهیف حرکت کردیم».
۴-تاریخ کوتاه حماقتِ هستهایA Short History of Nuclear Folly
نویسنده: رودولف هرزوگ
فاجعهی چرنوبیل شاید یکی از بدترین فجایع هستهای تاریخ باشد، اما نه اولیاش است و نه آخریاش است و نه اولین و آخرین دفعهای است که دولتها در جستجوی انرژی هستهای تا مرزِ نابودی دنیا پیش رفتهاند. رودولف هرزوگ، نویسندهی «تاریخ کوتاه حماقت هستهای»، بهعنوان یک آلمانی، کسی است که خاطراتِ واضحی از گذراندن دورانِ کودکیاش در جریانِ جنگ سرد دارد. او در مقدمهی کتابش تعریف میکند که او در کودکی با این وحشت زندگی میکرده که اگر جنگِ هستهای بین ایالات متحده و شوروی رخ بدهد (که البته در آن زمان هیچ شکی در وقوعش وجود داشت)، آلمانِ حکم میدانِ مبارزه را برای جبههی شرق و غرب خواهد داشت. این در حالی است که او به یاد میآورد که وقتی بارشِ رادیواکتیو ناشی از چرنوبیل به آلمان میرسد، بزرگترها جلوی بچهها را از بیرون رفتن میگرفتند و معلمها مدام به آنها گوشزد میکردند که روی زمین ننشینند. خلاصه داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که وحشتِ اینکه هر لحظه ممکن است محلِ زندگیاش به خاطر قلدربازی دو نفر دیگر، به یک برهوتِ رادیواکتیو تبدیل شود را با گوشت و پوستش لمس کرده است. او در کتاب «تاریخ کوتاه حماقت هستهای» علاوهبر ارائهی وقایعنگاری نحوهی آغازِ تهدید جنگِ هستهای بین ایالات متحده و شوروی، تمام دفعاتی که زمین به خاطر خطراتِ مربوطبه انرژی اتمی به نابودی نزدیک شده است را بررسی کرده است؛ البته نه تمام آنها. او در آغاز کتاب میگوید که موضوعاتِ آشناتری مثل هیروشیما، بحرانِ موشکی کوبا، چرنوبیل و فوکوشیما را حذف کرده است تا در عوض به اتفاقاتِ هستهای کمترشناختهشدهتری بپردازد. بنابراین اگر بعد از سه کتاب قبلی که همه بهطور اختصاصی به چرنوبیل اختصاص داشتند، دنبالِ منبعی برای اطلاع پیدا کردن از آغاز به کار جنگِ هستهای و دیگر وقایعی که میتوانستند به چرنوبیل بعدی تبدیل شوند هستید، این کتابِ خود جنس است. «تاریخ کوتاه حماقتِ هستهای» اصلا کتابِ جامعی در این زمینه نیست، اما اصلا کتابِ ضعیف و کممایهای هم نیست. «تاریخ کوتاه حماقت هستهای» برای کسانی که بهدنبال این هستند تا در سریعترین زمان ممکن، بیشترین اطلاعات را دربارهی این موضوع به دست بیاورند عالی است.
«تاریخ کوتاه حماقت هستهای» علاوهبر ارائهی وقایعنگاری نحوهی آغازِ تهدید جنگِ هستهای بین ایالات متحده و شوروی، تمام دفعاتی که زمین به خاطر خطراتِ مربوطبه انرژی اتمی به نابودی نزدیک شده است را بررسی کرده است
رودولف هرزوگ اولینِ فصلِ کتابش را اینگونه آغاز میکند: «داستانِ این ماشین خطرناک در آخرین روزهای جنگ جهانی دوم آغاز میشود. آلمانِ هیلتر شکست خورده بود و ارتشِ سرخِ شوروی مشغول رژه رفتن بر باقیماندههای برلینِ بمبارانشده بود. پایانِ رایش سوم بهطور همزمان آغاز یک نظام سیاسی جدید بود. بخشهایی از این تغییر و تحول، علنی اتفاق افتاد: تسلیم شدن آلمانِ نازی، آزادسازی اردوگاههای کار اجباری و تقسیم شدن دشمنِ شکستخورده به مناطقِ اشغالی. اما رویدادهایی که صحنه را برای جنگ سرد آماده میکردند خارج از چشم عموم مردم صورت میگرفتند. ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی مدتها بود که خودشان را رقبای یکدیگر میدانستند و در قالب درگیری سیستمهای متضادشان، سعی میکردند تا از لحاظ فرهنگی، علمی و نظامی روی دست هم بلند شوند. هر دو جبهه بهطرز دیوانهواری میخواستند اطلاعاتِ دانشمندان و تکنسینهای نظامی آلمان را به چنگ بیاورند و آنها مشخصا با این نقشه، متخصصان را هدف قرار دادند. آنها بهویژه به اعضای «انجمن اورانیوم» آلمان چشم دوخته بودند؛ پژوهشگرانی که در برنامهی اتمی هیتلر کار کرده بودند. کماکان سر اینکه دانشمندانِ آلمانی چقدر به ساختنِ بمب اتم برای هیلتر نزدیک شدند، عدم توافق وجود دارد، اما در این شکی نیست که آنها در اولین سالهای جنگ جهانی اول، بهطرز قابلتوجهای از همتاهای آمریکاییشان پیشی گرفته بودند. کمتر از یک سال بعد از اینکه اوتو هان، فریتز استراسمن و لیزه مایتنر، شکاف هستهای را در سال ۱۹۳۸ کشف کردند، یک پروفسورِ هامبورگی به اسم پاول هارتِک به وزارتِ جنگِ نازیها سر زد تا با رهبری ارتش دربارهی احتمال ساختِ سلاحِ هستهای گفتوگو کند. هارتِک دلیل آورده بود که کشوری که پیش از دیگران موفق به ساختنِ دستگاه آخرالزمان شود، از برتری بزرگی نیست به دشمنانش بهره خواهد بُرد. نازیها به مواد فراوانی که برای ساخت بمب لازم بود دسترسی داشتند. آلمان دارای ذخیرهی عظیمی از اورانیوم و آب سنگین (عنصر حیاتی برای تبدیل اورانیوم به پولوتونیومِ درجهی سلاح) که در نروژِ تحت اشغال تهیه میشد بود. ولی با اینکه ازبهترینِ بهترینهای حوزهی فیزیک آلمان که شامل هان، کارل فریدریش فون وایتسزکر و ورنر هایزنبرگ برندهی جایزهی نوبل میشدند، روی برنامهی هستهای نازیها کار میکردند، ولی رایش سوم قادر به عملی کردنِ برتریاش نبود... احتمالا مهمترین دلیلِ شکست برنامهی سلاحهای هستهای آلمان به خاطر این بود که رهبرانِ نازی و بالاتر از همه هیتلر، قادر به هضم کردنِ پتانسیلِ تخریبگرِ بمب اتم نبودند. در نتیجه آنها تلاش زیادی برای افزایشِ سرعتِ توسعهاش نکردند. نیکولاس ریهل، شیمیدان هستهای که از عناصرِ داخلی «انجمن اورانیوم» بود، بعدها در کتاب خاطراتش ادعا کرد که یک پژوهشگر یا مهندس که از کنجکاوی علمی و عشق به تجربهگرایی فنی انگیزه میگیرد به زور میتوانست دربرابر جذابیتِ پروژهی اورانیوم ایستادگی کند و اگر آنها برای انجام این کار، تحتفشار قرار میگرفتند و دولت از تلاشهایشان حمایت میکرد، آلمانها بیشتر از اینها پیشرفت میکردند. ریهل علاقهی نه چندان قوی رهبران آلمان را ناشی از هوشِ عقبافتادهی هیتلر و نوچههایش میداند. ریهل مینویسد که آنها بدونشک میتوانستند چیزهایی مثل موشکها که سروصدای زیادی ایجاد میکردند و ساز و کارشان روشن بود را درک کنند، ولی آنها درکِ درستی از کانسپتهای انتزاعی و ناآشنای مقدارِ زیادی انرژی که بر اثر شکافِ هستهای آزاد میشود نداشتند».
۵-تاریخ تمدن در ۵۰ فاجعه
A History of Civilization in 50 Disasters
نویسندگان: گِیل ایتون و فیلیپ هوس
اگرچه بعد از تماشای مینیسریالِ «چرنوبیل» ممکن است فکر کنیم که روی دست این فاجعه نیامده است و اصلا آنقدر عصبانی و اندوهگین شویم که از خودمان بپرسیم اصلا دلیلی برای زندگی کردن در چنین دنیایی وجود دارد، ولی حقیقت این است که چرنوبیل اولین فاجعهی بزرگی که بشریت پشت سر گذاشته نیست. هدفِ نویسندگانِ کتاب «تاریخ تمدن در ۵۰ فاجعه» این است تا با فهرست کردنِ برخی از بزرگترین فجایع تاریخ که از عهد عتیق شروع میشود و تا همین حادثهی نیروگاه فوکوشیما ادامه دارند، نشان بدهند که فاجعهها همیشه بخشِ جداییناپذیری از زندگی بشریت بودهاند. به قولِ آنها، تمدن، طبیعت را برای آرامش انسان تغییر میدهد؛ لباسها و خانهها گرممان نگه میدارند؛ کشاورزی شکممان را سیر میکند؛ پزشکی با بیماریهایمان مبارزه میکند. همهی آنها اکثر اوقات نتیجه میدهند. اما منابعِ کلیدی در خطرناکترین مکانها یافت میشوند. پس ما تصمیم میگیریم تا در دشتهای سیلابی، بر کوهپایهی آتشفشانها، بر لبههای دریاها و بر فراز گسلهای زمین زندگی کنیم. تمدن بر لبهی فاجعه پیشرفت میکند. و چه اتفاقی میافتد وقتی که نیروهای طبیعی با تانکهای حاوی مواد شیمیایی، سکوهای نفتی وسط دریا و نیروگاه انرژی هستهای برخورد میکنند؟ ما بیوقفه یا در حال درس گرفتن از فاجعههای قبلی هستیم یا مشغولِ ساختنِ فاجعهی بعدی هستیم. شگفتانگیزترین فاجعهها، تمدنِ انسانی را با نیروهای طبیعی شاخ به شاخ میکنند. اگرچه ما هزاران سال است که سعی میکنیم آن را اهلی کنیم، ولی سیاره ما جای افسارگسیختهای است. این کتاب به پنجاهتای آنها نگاهی مختصر اما مفید میاندازد؛ فاجعههایی که بخشی از آنها توسط نیروهای طبیعی به وجود آمدهاند: زلزلهها و آتشفشانها؛ سیلابها و خشکسالیها؛ طوفان و سرما و میکروبها. اما همزمان بخشی از آنها هم تقصیرِ تصمیماتِ انسانها بوده است: اینکه چه جایی ساکن میشویم و چگونه میسازیم. برخی از این پنجاهتا، فاجعههای عظیمی هستند. مثلا اپیدمی طاعون معروف به «مرگ سیاه» در زمانیکه کل جمعیت جهان ۴۵۰ میلیون نفر بود، احتمالا حداقل جان ۱۰۰ میلیون نفر را در اروپا و آسیا گرفته است. برخی دیگر فاجعههای محلی هستند. مثلا سیل بزرگ ملاس بوستون در سال ۱۹۱۹ در بوستون ۲۱ کشته بهجای گذاشت، ولی در عوض انفجار یک مخزن بزرگ ذخیرهسازی ملاس، از آن اتفاقاتِ منحصربهفردی است که فارغ از تلفاتش، خواندنی است. اما هر پنجاهتا چه بزرگ و چه کوچک به این دلیل انتخاب شدهاند که نکتهی جالبی را دربارهی تمدنهایی که تحتتاثیر قرار دادهاند افشا میکنند. به این ترتیب این کتاب با تمرکز بیشتر روی فجایع مُدرن (بهدلیل دسترسی به اطلاعات قابلاطمینانتر به قدرت و خسارتهای آنها)، از ۳۷ هزار سال قبل از میلاد مسیح شروع میشود، از چرنوبیل عبور میکند و به اپیدمی ویروس اِبولا در سال ۲۰۱۴ ختم میشود.
۶-چرنوبیل ۱:۲۳:۴۰: داستان واقعی باورنکردنی بدترین فاجعهی هستهای دنیاChernobyl 01:23:40: The Incredible True Story of the World's Worst Nuclear Disaster
نویسنده: اندرو لتربارو
در بازگشت به کتاب دیگری دربارهی فاجعهی چرنوبیل احتمالا میپرسید: «بعد از معرفی سه کتاب دربارهی چرنوبیل، این یکی دیگه تکراری نیست؟». در جواب باید بگویم نه. درواقع اگر از کسانی هستید که با دیدنِ مینیسریال اچبیاُ به این سوژه کنجکاو شدهاید، بهترین جا برای خواندن دربارهی آن، «چرنوبیل ۱:۲۳:۴۰» است. مهمترین دلیلش این است که اندرو لتربارو، نویسندهی کتاب هم یکی شبیه به خود ماست. او تعریف میکند که قبل از نوشتن این کتاب نه یک نویسنده بوده و نه یک تاریخدان. نه یک اوکراینی که در کودکی تحتتاثیر این فاجعه قرار گرفته بوده و نه استادِ فیزیک هستهای. او میگوید انگیزهی نوشتن این کتاب بعد از دیدن از چرنوبیل و شهر پرپیات در او شکل گرفت. درست همانطور که اکثر ما تازه بعد از دیدنِ مینیسریال اچبیاُ، علاقهی دیوانهواری به این بخش از تاریخ پیدا کردهایم. البته که علاقهی اندرو به خاطر دیدن و لمس کردنِ اصل جنس از نزدیک صد برابر قویتر از وضعیتِ فعلی ماست. اندرو تعریف میکند که بعد از بازگشت به خانه، با کله به درونِ کتابهای مربوطبه چرنوبیل شیرجه میزند، اما این کتابها هیچوقت چیزی که میخواهد از آب در نمیآیند. به قول اندرو مشکلِ کتابهایی که قبلا دربارهی چرنوبیل نوشته شده بود این بود که درکشان برای یک آدم معمولی کمی سخت است. او میگوید اگرچه چرنوبیل یکی از باورنکردنیترین و مهمترین رویدادهای ۱۰۰ سال گذشته است، ولی افراد کمی دقیقا میدانند که چه اتفاقی در آن نیروگاه افتاده است. بنابراین اندرو دست به کار میشود تا بهعنوان یک آدم معمولی از ته و توی فاجعهی چرنوبیل سر در بیاورد و هر اطلاعاتی که به دست میآورد را در ابتدا کاملا درک میکند و بعد به زبانِ خودش مینویسد. به عبارت دیگر او مدرکِ چرنوبیلشناسیاش را شخصا به دست آورده است. در ابتدا او این کار را برای دل خودش انجام میدهد، اما بعد از اینکه بخشی از یافتههایش را در رِدیت منتشر میکند، با واکنشِ مثبت کاربران مواجه میشود و حتی موفق میشود ۷۰۰ نسخه از کتابش را بفروشد. ناگهان معلوم میشود که بله، درگیری ذهنی اندرو دربارهی اینکه کتاب خوبی برای توضیحِ این فاجعه با حفظِ اکثر جزییات و پیچیدگیهایش برای یک آدم معمولی وجود ندارد به او خلاصه نمیشود و ظاهرا دیگران هم اینطور فکر میکنند و به محض اینکه چیزی پیدا کردهاند که نیازشان را برطرف میکند شدیدا از آن استقبال کردهاند. در نتیجه اندرو به کتابش سر و سامان میدهد و آن را منتشر میکند.
«بهطور تصادفی با ساختمانِ دایرهایشکلی برخورد میکنم که ظاهرا یک چیزی در مایههای استادیوم ورزشی بوده است؛ باقیماندههای متلاشیشدهی رینگِ بوکس در مرکزش دیده میشود»
اندرو دربارهی گشت و گذارش در شهر پریپیات مینویسد: «ما در حال نزدیک شدن به هُتل هستیم. از کنار یک سری گرافیتیهای ترسناک عبور میکنم: تصاویرِ سیلوئتِ کودکانی مشغول بازی کردن روی دیوارهای رستورانِ هتل نقاشی شده است. درکنار گروهی از آنها یک نفر نوشته است «کودکانِ مُرده گریه نمیکنند». هُتل پولسی که مشرف به میدان قرار دارد دارای یکی از بهترین چشماندازهای شهر است. پس مستقیم به سمت پشتبام حرکت میکنیم و هر کدام از طبقاتِ وسوسهکنندهی ساختمان را بدون معطلی پشت سر میگذاریم. از این بالا میتوان تا مایلها دورتر را دید. درحالیکه چرنوبیل در افق پشتِ خانههای متروکه نشسته است، نوکِ چرخ و فلک هم ۱۵۰ متر آنطرفتر از فرازِ گسترهی درختانِ به چشم میخورد. درحالیکه دیگران مشغولِ عکسبرداری از بالای پشتبام هستند، من از آنها جدا میشوم و به سمتِ چرخ و فلک حرکت میکنم. اولین باری است که دارم تنهایی بیرون قدم میزنم. به سمت میدانی با بتنِ ترکبرداشتهاش که با علفهای هرز پوشیده شده نگاه میکنم و عکسهای چند ده سالهی قدیمی از روزهای آفتابی را به یاد میآورم؛ بوتههای تر و تازه گلهای رُز، رژهها و صورتهای خندان. احساس تنهایی در اینجا بیداد میکند. من آدم منزویای هستم و بارها با شگفتی دربارهی اینکه تبدیل شدن به آخرین انسان روی زمین و داشتنِ توانایی رفتن به هر جایی و انجام هر کاری که دوست دارم با آزادی مطلق فکر کردهام. همیشه داستانهای پسا-آخرالزمانی، بهویژه من را از خود بیخود میکنند. حالا چقدر کنایهآمیز است که در حال تجربه کردنِ بُریدهای از آن زندگی متصورشده هستم؛ بسیار مضطربکننده است. بهطور تصادفی با ساختمانِ دایرهایشکلی برخورد میکنم که ظاهرا یک چیزی در مایههای استادیوم ورزشی بوده است؛ باقیماندههای متلاشیشدهی رینگِ بوکس در مرکزش دیده میشود. عکس میگیرم و بیرون میروم و به احتمالا شناختهشدهترین ساختارِ حادثهی چرنوبیل بعد از خودِ ایستگاه نیروگاه میرسم. احساس خیلی عجیبی است وقتی چیزی که از عکسها میشناختی را برای اولینبار از زاویهی چشمانِ خودت میبینی؛ مثل دیدن از برج ایفل یا اهرام میماند. اما آشنایی مانعِ شگفتی نمیشود. اگرچه آدم تمام جزییات اصلی مثل رنگها و اشکال را میشناسد، ولی هنوز چیزهای زیادی هستند که قبلا متوجهشان نشدهای. نهتنها این، بلکه چارچوب هم حیاتی است: آدم تمام چیزهای اطرافش را هم میبیند، جغرافیا و فاصلهی چیزها از یکدیگر که انتظار نداشتی آنها را از فلان نقطه ببینی. در نزدیکی چرخ و فلک که از آنجایی که برای افتتاح بهعنوان بخشی از جشنوارههای اول ماه می، هرگز فرصت پیدا نکرد تا بهطور رسمی افتتاح شود، ماشینهای برقی قرار دارند. ده-دوازدهتا ماشینِ پلاستیکی در محفظهی فلزی ۱۰ در ۲۰ متری بیحرکت نشستهاند. پردههایی که برای محافظت دربرابر باران در نظر گرفته شده بودند خیلی وقت است از بین رفتهاند. پایههای فلزی بیحفاظ یکی از رادیواکتیوترین بخشهای شهر هستند، ولی خود ماشینها با درنظرگرفتن همهچیز در وضعیتِ خوبی قرار دارند. قبلا عکس خیلی خوبی از این ماشینها دیده بودم و سعی کردم تا یک نمونه از آن را تکرار کنم، ولی مدام حواسم با افکارِ کودکانِ مهاجرِ ناامید در اول می ۱۹۸۶ پرت میشود. آنها امیدوار بودند که جایی که الان هستم باشند؛ در حال خندیدن و لذت بردن از کوبیدنِ ماشینهایشان به یکدیگر».
۷-مترو ۲۰۳۳Metro 2033
نویسنده: دیمیتری گلوخوفسکی
اما دیگر کتابهای غیرفیکشن بس است. بعضیوقتها بهترین وسیله برای قرار گرفتنِ در حال و هوای یک چیز، هیچ چیزی بهتر از یک رُمانِ خیالی نیست. مینیسریالِ «چرنوبیل» بهراحتی تمام عناصرِ ادبیاتِ پسا-آخرالزمانی را دور هم جمع کرده است و اگر از کسانی هستید که تحتتاثیرِ جنبههای آواره شدنِ مردم و سوختگیهای رادیواکتیو و هرچیزی که مربوطبه روبهرو شدن با وحشتی غیرقابلهضم بود لذت بُردید، شاید بهترین کاری که میتوانید برای تکرار آن حس انجام بدهید، خواندنِ «مترو ۲۰۳۳» و دنبالههایش باشد. «مترو ۲۰۳۳» با اینکه وسعتِ فاجعهی چرنوبیل را به اندازهی کلِ روسیه افزایش داده است و به آن عناصر فانتزیای مثل حیواناتِ جهشیافته اضافه کرده است، ولی هستهی احساسی آن و «چرنوبیل» فرقی با هم نمیکنند؛ هر دو مخاطبانش را در یک برهوتِ هستهای با افکارِ پُرهیاهویشان تنها میگذارند؛ هر دو دارای همان حال و هوای افسردهکننده و سردِ اروپای شرقی هستند که در ترکیب با دنیای رادیواکتیوِ بیخورشید به یک معجونِ مرگبار برای عواطف لطیفِ انسانی تبدیل میشوند. «مترو ۲۰۳۳» در سالهای پس از یک جنگِ اتمی در روسیه جریان دارد. بازماندگان هنوز عظمتِ بشریت در گذشته را به یاد میآورند، ولی هنوز هیچی نشده، آخرین باقیماندههای تمدن به خاطرهای دورافتاده تبدیل شدهاند؛ به یک سری اسطوره و افسانه. بیش از ۲۰ سال از آخرین هواپیمایی از زمین برخاست گذشته است. راه آهنهای پوسیده و زنگزده به سوی چیزی جز پوچی ختم نمیشوند. آسمانی که زمانی میزبانِ فرکانسهای رسیده از اخبارِ توکیو، نیویورک، بوینس آیرس و غیره بود، حالا به فضای تهیای پُر از زوزههای مورمورکنندهی بادِ تبدیل شده است. انسانها دربرابر ساکنانِ جدید زمین، به زیرزمین پناه بردهاند؛ سیستم متروی مسکو بدل به بزرگترین پناهگاهِ انسانها شده است. هرکدام از ایستگاههایش به مینیایالتهایی تبدیل شدهاند که ساکنانش براساس ایدئولوژیها و ادیان و فیلترهای آب مشترک با هم متحد شدهاند. کسی نمیداند در دیگر نقاط دنیا چه خبر است؛ درواقع حتی کسی نمیداند که در آنسوی تاریکی تونلهای مترو چه چیزی پرسه میزند. شخصیتِ اصلی داستان م