خلاصه:
دانلود رمان عشق و سنگ در مورد دوتا دوست هست که تو یه رشته تو دانشگاه تهران قبول شدن و خانواده هاشون به شرط اینکه برن خونه یکی از فامیل ها اجازه میدن برن دانشگاه که که فامیلشون یه پسر جونه و اتفاقات طنز و زد خو خورد رخ میده یه روسری مشکی قرمزم از توی کشوم برداشتمو سرم کردم.
رمان های دیگر ما :
یه رژ کمرنگ با یه کرم به صورتم زدمو از اتاق رفتم بیرون.
ارسان در حالی که روی مبل کنار آشپزخونه نشسته بودو سرشو به پشتیش تکیه داده بود
داشت با خودش یه چیزو زمزمه میکرد.. به به به سلامتی خل بودن باید به صفتای خوبش اضافه کنم….
-من حاضرم.
با صدای من سریع سرشو از روی پشتی مبل بلند کرد
طوری که من به جای اون گردنم درد گرفت. اول یه چند لحظه از پایین به بالا و بالا به پایین براندازم کرد
بعد از جاش بلند شدو گفت
ارسان- بریم..
و خودش جلوتو از من به سمت در رفت. کفشامو پوشیدمو باهم از خونه اومدیدم بیرون.
درمانگاه یه ذره از خونه دور بود و ترافیکم توی اون موقع صبح خیلی شدید بود.
همین طور داشتم برای خودم زیر لب شعری میخوندمو اطرافو نگاه میکردم که ارسان گفت
ارسان- بیا..دیروز اینو جا گذاشتی.
رمان عشق و سنگبه طرفش برگشتم که دیدم فلشم توی دستشه. سریع از دستش گرفتمو
زیر لب یه تشکر خیلی خشک خالی کردم که فکر نکنم شنیده باشه.
تقریبا نیمه های راه بود که گوشیم زنگ خورد. سریع از توی کیفم درآوردمو صفحشو نگاه کردم.
بهزاد بود. صفحه ی گوشیمو لمس کردمو گوشی رو به گوشم نزدیک کردم.
-سلام .
بهزاد- سلام.. چطوری؟
-خوبم .. تو چطوری؟
بهزاد- منم خوبم… کجایی؟ دانشگاهی؟
-نه .. دارم میرم آتل پامو باز کنم.
بهزاد- ا.. پس مواظب باش دوباره کار دست خودت ندی.
-باشه حتما..جونم کاری داشتی عزیزم؟
بهزاد- اوه اوه…خوبه نمردیمو یه بار دیدم این یسنا خانوم پاچه نمیگیره.
-بهزاد جان ببند لطفا..کارتو بگو.
بهزاد- هیچی زنگ زدم بگم من فردا ساعت ۱۰ میام اونجا.
جیغی از خوشحالی کشیدمو گفتم
-وای راست میگی؟ خیلی خوشحالم کردی.
بهزاد- نه بابا تو انگار یه چیزیت میشه ها.. تو از دیدن کسی که همیشه بلای جونت بوده خوشحال میشی؟
-معلومه دیوونه.. بس که دلم برات تنگ شده حاضرم همه کارایی رو که باهام میکنی و تحمل کنم.
بهزاد- مطمئنی از حرفت پشیمون نمیشی؟
-مطمئن.
بهزاد- باشه.. خود دانی… فقط گفته باشم اگه پشیمون شدی دیگه عواقبش با خودته.
-باشه.. خب دیگه کاری نداری؟
بهزاد- نه دیگه.. فردا میبینمت.
-حتما.. خدافظ.
بهزاد- خدافظ.
گوشی رو قطع کردمو گذاشتم توی کیفمو صاف سرجام نشستم و با لبخند به روبروم نگاه کردم.
ارسان- کی بود؟
اوف باز این حس فوضولیش گل کرد ..برای این که ضایش کنم خیلی خلاصه و مفید فقط گفتم
-یه آشنا…
اونم انگار فهمید سوالش زیادی درست نبوده سری تکون دادو هیچی نگفت.
پیشنهاد می شود
رمان روزگاری در مستعمره | Mahsa.s.x
رمان هوایی هوایت زمینی | غزل نارویی
رمان نفس تو معنی زندگی | g_life+s
این مطلب را به اشتراک بگذارید