ماشین دور زد و کنار پایم متوقف شد . در راباز کردم و روی صندلی عقب نشستم و
سرم را به شیشه ی باران زده تکیه دادم.
باران همچنان بر سر شهر می بارید و تن خانه ها و خیابان ها را می شست . با خودم
خیال کردم چه می شد اگر این قطره های زلال درد و اندوه سیاه قلب مرا هم می شستند؟
هر دو سکوت کرده بودیم و در دنیای افکار و اوهام خود گرفتار…
بی تاب و خسته از این کلاف سردرگم و پیچ در پیچ
کاش همه چیز آنطور بود که در ظاهر به نظر می رسید . او مهربان بود و من عاشق…
کاش این شانه های ستبر هیچگاه در آغوشم نکشیده بودند و زندگی اینطور بی رحم تازیانه ویرانی به جانم نمی زد
اصلا کاش عشق بی خیال قلبم میشد و در میان روزهایم سرک نمی کشید …
این کتاب چاپ شده هست و به درخواست نویسنده داخل سایتمون به اشتراک گذاشتیم
حتما این رمان رو دانلود و مطالعه فرمائید