به اسم کوچکم صدایم زد, ناباورانه برگشتم .
عینک دودی اش را برداشت , چشم های روشن اش در آفتاب صبحگاه عجیب می درخشیدند. همان چشمهایی که من هر شب و هر روز در آرزوی دیدار دوباره شان بی تاب بودم. در نگاهش همه چیز بود آمیزه ای از مهر و خشم و عشق و دلتنگی …
قلبم پس از روزها باز پر از حس پرواز شده بود …
اما تقدیر عاصی و بی حوصله به لحظه های نابم پوزخند میزد …
رمان چاپ شده دیگری از خانم رضایی عزیز رو میتونین از لینک زیر دانلود کنید
این کتاب چاپ شده هست و به درخواست نویسنده داخل سایتمون به اشتراک گذاشتیم
حتما این رمان رو دانلود و مطالعه فرمائید