خلاصه:
دانلود رمان نوازش خیالی اگر دنبال رمانی عاشقانه و انتقامی می گردید این رمان به شما پیشنهاد می شود نگاه بی روحم به تابی که در حال تکون خوردنه ، دوخته شده ؛ به عادت همیشگی ، گوشه ی مانتوم رو به دست گرفتم و به ماشین مشکی رنگی چشم دوختم .
ماشینی که من هر روز نظاره گرشم ، احمقانه است
اما تمام چیز هایی که به اون مربوط میشه برام مقدسه حتی این ماشین .
اون قدری که میتونم بدون خستگی ساعت ها به این دویست و شش نگاه کنم ، اما افسوس …
افسوس که ساعت زندگیم هیچ وقت به میل باطنی من پیش نرفته .
به ساعت مچی دستم نگاه میکنم ، ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه است ،
صاحب اون ماشین دوست داشتی هر روز ساعت یک ظهر از اون باشگاهی
که با پرس و جو فهمیده بودم مربی اون جاست بیرون میاد
و من هر روز ، قید کلاس جبرانی رو میزنم و روی این صندلی منتظر میشینم .
منتظر میشینم تا چشمم به کسی بیوفته که حتی یک بار نگاهش با نگاهم تلاقی پیدا نکرده ، راضیم …
نفوذ چشم هاش حتی اگه به من دوخته نشده باشه باز خیلی خوب قابل مشاهده است ؛
من ، ترمه تک دختر حاج صابر فروزان قاضی سرشناس شهر خودم
رو در مقابل این مرد انقدر ناچیز میبینم که حتی قدرت چشم در چشم شدن باهاش رو هم ندارم ،
اعتماد به نفس کاهش پیدا کرده ام برمیگرده به تحقیر هایی که توی خانواده ام جا افتاده بود ،
خانواده ای که از دور قشنگ به نظر میرسید و هرچه نزدیک تر میشدی ، میفهمیدی هیچ چیز این خانواده زیبا نیست .
دانلود رمان نوازش خیالیآهی میکشم ، هر ثانیه ای که میگذره ، ضربان قلبم بالاتر میره ؛
برای دیدنش حتی از دور لحظه شماری میکنم ، نمیدونم چه حکمت و رمز و رازی پشت این عشق جوونیم
پنهون شده اما خیلی خوب میدونم نگاه من به این مرد ، یک ه..و..س.. زودگذر نه ، بله یه حس از اعماق دلم بود .
درسته ، باهاش چشم تو چشم نشدم، هم کلام نشدم ،
خاطره ی عاشقانه با این مرد نداشتم … من فقط ته قلبم ،
یواشکی دوستش داشتم، ازش یه اسطوره ساختم و هر روز اونو بیشتر از قبل توی دلم بزرگ کردم
اونقدر که فکر نمیکنم ریشه های این عشق هیچ وقت خشک بشه ،
چون تا عمق دلم نفوذ کرده بود و من خیلی خوب آبیاری کردن این ریشه رو بلد بودم .
برای بار هزارم به ساعتم نگاه میکنم نزدیک یک ظهره و این یعنی چیزی تا دیدارش نمونده .
میل عجیبی دارم تا دستم و روی قلبم بذارم و از صدای کوبنده اش غرق تعجب بشم ،
چون جز معدود بارهایی بود که قلب من این طور میتپید .
چشم دوختم به اون باشگاه مردونه ، بالاخره میاد .
متوجه ی قدم های محکم و استوارش میشم که با صلابت از پله های باشگاه پایین میاد .
حتی پلک زدن هم برام حروم میشه ، نگاه میکنم ، با اشتیاق ، با بی قراری !
دست هام میلرزن و من برای بار هزارم به خودم میگم :
پیشنهاد می شود
رمان عشق مبارز من | مریم سالاری
رمان سراب رد پای تو | مریم علیخانی
این مطلب را به اشتراک بگذارید