دختری از جنس شیشه به اسم یلدا و مشکلاتش که اونو سخت هم نه داره کم کم سنگش میکنه
دختری که میخواد دیگه بیخیال باشه اما نمیشه
رمان ما در مورد ماموریت دوتا مامور پلیس نیست
بلکه اینجا عشق به یه خلافکاره
خلافکاری که برای اهداف خودش به دختر قصه ی ما نزدیک میشه
و پدری که همه ی سعیشو میکنه تا تکیه گاه دخترش باشه ولی اخرش ….
در رو باز کردم.واقعا که هوا دیگه شورشو در اورده! هم گرمه هم الوده.نفس ادم بند میاد.جزوه ها
و کیفم و پرت کردم روی کاناپه و خودم و رها کردم کنارشون.واقعا خسته شده بودم.تلفن
همراهمو در اوردم.اوه اوه کی بوده این همه زنگ زده.تماسهای بی پاسخ و چک کردم :
۶تماس بی پاسخ از مهرداد!
ای بابا.ول کن نیست این پدر محترم!من دیگه نمیدونم باچه زبونی باهاشون حرف بزنم که درکم
کنه.راه افتادم سمت اشپزخونه.دریخچال و باز کردم و یه پارچ آب سرد و یه نفس خوردم.چه
حااالی داد.داشتم میرفتم سمت اتاقم که گوشیم زنگ خورد.چشمم به صفحش افتاد:
مهرداد!
اه.
با حرص گوشی رو جواب دادم
_بعله؟
_سلامت کو؟
_سلام علیکم و رحمه الله و برکااااااات.
_من نمیدونم این چه رفتارایی.اخه دختره کله شق مگه تو تا کی میتونی تنها زندگی کنی؟یه
دختر ۱۲ ساله تنها توی خونه مجردی.بدتر ازون کارکنه وقتیکه پدرش همه چیزو براش فراهم
کرده و لای اسکناس و زیر ناز و نعمت بزرگش کرده.واقعا مسخرست کارات.