خلاصه:
ماهور نیکو دختر حاج مرتضی نیکو حجره دار با آبرو تهران در خانواده سنتی خود دچار مشکل می شود وناخواسته با پندار صادقی پسری مرموز در جلد ِ یک پسر متین ظاهر میشود، در بین عکس های به دست پدر ماهور یعنی حاج مرتضی نیکو می رسد و…
به قلم کلثوم حسینی.
مقدمهباز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی
شمع شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی
زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی
با ما سرچه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی
شعرمن از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی
گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من، تو که مهمان نیامدی
خوان شکر به خون جگردست می دهد
مهمان من چرا به سرخوان نیامدی
نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر برلب ایوان نیامدی
گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی
در طبع شهریار خزان شد بهارعشق
زیرا تو خرمن گل وریحان نیامدی
” شهریار”
نوع قلم: ادبی و درحین حال زاویه دید کلی از همه نوع موارد جزوئی
ماهور: پستی وبلندی و اسم گل
پندار: گمال و حدس
” اکنون”
در میان هاله ای از خشم نگاهم صورت نادرش را می کاوید.
می خواستم بدانم چرا؟
کجای کار خبط کرده بودم که سزایش شده بود، خراب شدن کاخ آرزوهایم.
مگر من از زندگی با او در کنارش چه می خواستم که، اینگونه کلمات تلخ و زهرآگین را تحویلم می داد؟
حقم بود یا ناحق؟
آب دهانم را فرو دادم ولی، بزاقی نمانده بود تا قورتش دهم و دهانم خشک و چشمانم از خشم سرخ شده بود.
پلک محکم، سنگین روی هم فشرودم و دست راستم کنار ران پایم مشت.
سری عاجزانه خم کردن گذشته بود و…
صدایم زنگدار و خشدار به گوشش رسید:
فقط یه کلام، چرا؟
نگاهم کرد، نگاهش کردم; هر دو ناگفته ها زیاد داشتیم و هردو گفته های ناگفتی را با نگاه هایمان تاخت می زدیم.
مطالعه این رمان بدون نیاز به دانلود