ساعت: 16:28 منتشر شده در مورخ: 1397/12/28 شناسه خبر: 1469390
یکی از قربانیان چهارشنبهسوری گفت: رقابت ما یک رقابت بچگانه بر سر هیچ بود و این بزرگترین اشتباه زندگیام بود که مرتکب شدم و هیچ راه برگشتی هم ندارم.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از خبرنگار اجتماعی شاخص، انگار که همین حالا از معرکه بیرون آمده باشد همه چیز هنوز برایش تازگی دارد، ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظهاش از مقابل چشمها و ذهنش دور نمیشود.
میگویم: اسم و فامیل؟ میگوید: هیچکدام. بشناسندم که چه؟
– با رضایت خودت اینجا هستم؛ اجباری در کار نبود.
– بله. راضی هستم اما نه برای اینکه شناخته شوم. حتی برای عبرت گرفتن دیگران هم نیست و یا ترحم و دلسوزی کسی را هم نمیخواهم. هر چه هست دلم خواسته که حرف بزنم و یکی باشد که بشنود.
میگویم: به جز من دهها نفر دیگر هم میخوانند و میشنوند. خب بدون اسم که نمیشود؛ میتوانی هر اسم مستعاری که دلت میخواهد انتخاب کنی.
انحنایی به لبهایش میدهد و چانه بالا میاندازد؛ شما بنویسید مهران.
دکمه دستگاه ضبط صدا را میزنم؛ از خودت برایمان تعریف کن.
-شما بپرسید من میگویم.
متولد چه سالی هستی؟ در چه مقطعی تحصیل میکنی؟
-متولد سال ۱۳۷۶ هستم. تحصیل که چه عرض کنم فعلا در دبیرستانش ماندهام. نمراتم همیشه بالاست بدون اینکه بخواهم وقت زیادی برای خواندن بگذارم.
پس شاگرد زرنگ هستی؟
کمی بر روی فعل حال تردید دارد اما با کمی مکث میگوید: بله.
تقلب هم میرسانی؟
-دروغ چرا، همیشه هوای رفیقهایم را دارم.
خانواده شما چند نفره است؟
-۵نفر، من فرزند بزرگ خانوادهام و یک خواهر و برادر کوچک تر از خودم دارم.
دستش را در هوا میچرخاند و به دیوار روبه رو اشاره میکند، -عکسهایشان روی دیوار هست میتوانید ببینید، البته چهار سال پیش گرفته شده الان دیگر همه بزرگ شدهایم؛ خیلی دوستشان دارم، دلم نمیخواهد حتی یک لحظه غم به چهره داشته باشند.
نگاهی به قاب عکس میاندازم؛ نوجوانی بلندقامت و با موهای لخت مشکی و چشمانی مشکیتر با لخبندی از ته دل در حالی که دستهایش را از دو طرف شانههای خواهر و بردار کوچک خود را در آغوش گرفته و به لنز دوربین نگاه میکند.
لبخندی میزند و این بار دیگر از فعل حال استفاده نمیکند و میگوید: خوشتیپ بچه محلها بودم.
به جز درس و مدرسه به چه کارهایی علاقه داری؟
-هیچ وقت نمیتوانم تنها یک کار را انتخاب کنم چون به خیلی چیزها علاقه دارم. هم نقاشیهای خیلی خوبی میکشم و هم عاشق والیبال هستم و گاهی هم کنار دست پدرم به مکانیکی میروم. به طور کلی آدمی نیستم که بخواهم یک جا بند شوم.
دوست داری چه شغلی داشته باشی؟
-پدر و مادرم که همیشه میگویند دکتر یا مهندس، اما برای من فرقی نمیکند از پس هر کاری برمیآیم چون همه جوره جراتش را دارم و درس خواندن هم برایم سخت نیست. کاری که درآمد خوبی هم داشته باشد تا بتوانم بهترین شرایط را براین خانوادهام فراهم کنم.
پدرم خیلی زحمت میکشد و تا جایی که میتواند برای ما کار میکند؛ ما وضعیت اقتصادی در حد بالایی نداریم برای همین بزرگترین آرزویم رسیدن به درآمد بالا است و دلم میخواهد هر چیزی که خواهر و بردارم میخواهند برایشان تهیه کنم و همین طور پدر و مادرم مجبور نباشند این همه سختی را تحمل کنند.
الان بیشتر به چه کاری مشغول هستی؟
انگشت دستهایش را در هم گره میزند و به پشتی صندلی تکیه میدهد، انگار برای این سوال جوابی ندارد و یا باید بیشتر فکر کند که واقعا چه کاری انجام میدهد.
از آنجایی که نمیخواهد هیچ سوالی را بیجواب بگذارد، در نهایت میگوید: من هر روز کاری برای انجام دادن دارم یعنی بیکار نمیمانم، ساعتی را برای کمک به درسهای خواهر و بردارم به ویژه در درس ریاضی میگذارم و آنها مسائل را برایم میخوانند و من برایشان توضیح میدهم و گاهی هم دوستان به دیدنم میآیند و باهم بیرون میرویم.
از چه زمانی با این شرایط جدید زندگی میکنی؟
-یعنی اتفاقی که افتاده را برایتان توضیح دهم؟
-بله
کمی روی صندلی جابهجا میشود و ادامه میدهد-خب برمیگردد به دو سال قبل و همه چیز در یک آتش بازی که اصلا فکرش را نمیکردم اتفاق افتاد.
پس اولین بار نبود که در آتش بازی چهارشنبه سوری شرکت میکردی؟
-خیر. من از وقتی که یادم میآید هرسال این شب را کنار خانواده جشن میگرفیتم و پدرم چند کپه آتش کوچک و ساده در حیاط خانه برایمان به راه میانداخت.
اما بزرگتر که شدم و دوست و رفیق پیدا کردم هر سال باهم قرار میگذاشتیم و از یک ماه قبل به فکر خرید بهترین ترقهها و یا بهتر است بگویم خطرناکترین آنها بودیم.
خانواده با این کار شما مخالفت نمیکردند؟
-بله پدرومادرم همیشه روی این مسئله با من بحث میکردند و حتی پدرم بدون اینکه من بدانم ترقههایم را پیدا میکرد و دور میانداخت.
چرا به سمت این کار میرفتی؟ از خطرات آن آگاه نبودی؟
-عاشق هیجان بودم و همین طور حالا هم هستم. از طرفی به یک رقابت بین بچه محلها تبدیل شده بود یعنی هرگروهی که انفجارهای بیشتر و خطرناکتری داشتند مورد ستایش سایر بچهها قرار میگرفتند و طور دیگری روی شجاعت و نترس بودن آنها حساب میشد.
هیچ وقت به خطرات و یا صدمههایی که ما را تهدید میکرد فکر نمیکردیم و فقط حس رقابت بود که ما را درگیر میکرد. حتی آسیب هم میدیدیم و جراحتهای جزئی برمیداشتیم اما باز هم به کارمان ادامه میدادیم.
مواد محترقه را از کجا تهیه میکردید؟
-تهیه کردنش کار سختی نیست چون به فراوانی در سطح شهر میفروشند و اگر هم به دنبال مواد دست ساز و خطرناک تر هم باشی به راحتی میتوان با پرس و جو از همین فروشندگان، محل توزیع را پیدا کرد.
خب اتفاقی که دو سال پیش افتاد را برایمان تعریف کن.
-مثل هر سال در تکاپوی جمع آوری مواد محترقه بودم و هر روز بعد از مدرسه با بچهها قرار داشتیم و طبق معمول به هر بهانهای پول توجیبی بیشتری از پدرم میگرفتم تا بتوانم هزینه ترقهها را تامین کنم.
چند روز بیشتر به چهارشنبه سوری نمانده بود و با دوستهایم دور هم نشسته بودیم و هر کدام پز ترقههایمان را میدادیم و هر از گاهی هم یک ترقه وسط کوچه پرتاب میکردیم و وقتی دزدگیر ماشینها به صدا درمیآمد پا به فرار میگذاشتیم و میزدیم زیر خنده.
تقریبا دیگرهوا رو به تاریکی میرفت و یکی یکی به خانههایمان میرفتیم، من و یکی از دوستهایم به نام رضا مانده بودیم و مسیر خانه را در پیش گرفته بودیم.
یکدفعه رضا گفت: جایی را میشناسد که ترقههای جدیدی آورده است و خودش میسازد و برای روکم کنی بچه محلهای دیگر حال میدهد.
اول مخالفت کردم و گفتم دیگر شب شده و الان دیروقت است بماند صبح میرویم سراغش اما رضا گفت: شاید تا فردا تمام کند چون مشتریهایش زیاد است.
وسوسه شدم و به یکباره راهمان از مسیر خانه کج شد و آدرسی که رضا بلد بود را در پیش گرفتیم.
اول جلوی در ایستادیم تا جواد که چند سالی از ما بزرگتر بود ترقهها را از زیرزمین خانهشان بیاورد اما جواد دست خالی برگشت و گفت: چندتایی از سفارشهایی که خواسته بودیم کم دارد و باید داخل برویم تا آماده کند.
خانواده جواد از کار او باخبر بودند؟
-خانوادهاش کاری به کارش نداشتند و پدرومادر پیری داشت که از همه چیز بیخبر بودند.
جواد وسایل و مواد عجیب و غریبی در زیرزمین جمع کرده بود و با آنها ترقه میساخت و من از روی کنجکاوی اسم همه را میپرسیدم و او همان طور که مشغول کار بود جواب میداد و میگفت که در این مدت چقدر کاسب شده است.
رضا از زیرزمین خارج شد تا به سرویس بهداشتی که در حیاط بود برود و من هم محو کار جواد بودم؛ همه چیز در یک ثانیه اتفاق افتاد، نمیدانم چه شد و موادی که در دست جواد بود شعلهور شد.
خیلی ترسیده بودم و فقط توانستم خودم را به راه پله باریک زیر زمین برسانم و فقط یک صدای نهیب انفجار بود که در گوشم ماند؛ وقتی به خودم آمدم روی تخت بیمارستان از شدت درد و سوزش فریاد میزدم و نمیتوانستم جایی را ببینم.
از آن روز به بعد دیگر نتوانستم چشمهایم را باز کنم و محکوم به کوری تا آخر عمر شدم.
صدایش میلرزد و سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد؛ لیوان آب را برایش پر میکنم و جرعهای مینوشد. آرام که میشود، میپرسم:
به نظرت رقابت بر سر مواد محترقه ارزشش را داشت؟
-من هنوز هم رقابت را دوست دارم اما رقابت ما یک رقابت بچگانه بر سر هیچ بود و این بزرگترین اشتباه زندگیام بود که مرتکب شدم و هیچ راه برگشتی هم ندارم.
وقتی فهمیدی که نابینا شدهای چه حسی داشتی؟
-دلم میخواست که دیگر زنده نمانم. هنوز هم با این مسئله کنار نیامدم و خیلی از آرزوهایم برباد رفت. دیگران امیدوارم میکنند اما همه اینها دلسوزیهای الکی است چون دیگر کاری از دست کسی برنمیآید.
اگر به گذشته برگردی چهارشنبه سوری را چطور برگزار میکنی؟
-همان طور که پدرم همیشه برایمان برگزار میکرد و به جای ایجاد ترس و وحشت از انفجارهایی که درآن شب بلند میشود، در امنیت و آرامش کنار هم شاد باشیم. دلم لک زده که حداقل یک بار دیگر دنیا را ببینم، چهره پدر و مادر و خواهر و برادرم را ببینم اما تنها چیزی که هر روز و هر شب میبینم تاریکی است.
خانوادهات چطور با این شرایط کنار آمدند؟
خانوادهام سختیهای زیادی متحمل شدند و پدرم برای درمان سوختگیام و عملهایی که دارم هزینههای سنگینی را پرداخت میکند با وجود اینکه وضعیت اقتصادی خوبی هم نداریم.
مادرم یک شبه پیر شد و همیشه غصه و غم را از صدایش میفهمم و خواهر و بردارم دیگر آن شور و نشاط سابق را ندارند. حساس و زودرنج شدهام و سر هر مسئله کوچکی عصبی میشود و با آنها دعوا میکنم.
برای آیندهات چه برنامهای داری؟
– انگیزهای برای کاری ندارم. گاهی مینشینم و به هزاران کار فکر میکنم و تصمیم میگیرم که دنبالش بروم اما چند روزی نمیکشد که دوباره برمیگردم سر پله اولم.
در این شرایط چهارشنبه سوری را چه کار میکنی؟
-خودم را در اتاقم حبس میکنم و دلم نمیخواهد نه کسی را ببینم و نه صدایی بشنوم. تنها شبی است که تا صبح کابوس میبینم.
حرف پایانیات چیست؟
-میخواهم نه تنها نوجوانان بلکه به همه بگویم، من هم میتوانستم الان یک زندگی عادی داشته باشم، دانشگاه بروم، کار کنم و هزاران کار دیگر اما انتخاب اشتباه خودم بود که سرنوشتم را این طور رقم زد، همه چیز دست خود ماست پس فقط یک لحظه فکر کنند که آیا یک شب ارززش را دارد که یک عمرشان را به فنا دهند؟
انتهای پیام/