خلاصه:
دانلود رمان دست منو بگیر حالم جهنمه نمیدونم چرا جدیدا احساس سرگیجه دارم، اصلا دلم نمیخواد از رختخواب کنده شمچرا فکر میکردم حس دلسوزی مادرونه رو به جوش میارم؟ مامان اما از هر فرصتی برای اعلام نارضایتی رشتهی تحصیلیم استفاده میکرد، همونطور که به سمت در اتاق مى رفت دستی به طرفم پرتاب کرد:
از بس صبح تا شب دارى با در و دیوار مى جنگى، من نمىدونم این هم رشته بود تو انتخاب کردى؟
کلافه از این بحث تکراری، شونه هام رو بالا انداختم:
_دوستش داشتم، بعد چرا هر چى میشه ربطش میدى به رشتهام؟
جلوى در اتاق ایستاد و انگشت اشارهاش رو به طرفم گرفت:
_چون من میگم ربط داره، حالا هم برو صورتت رو بشور شبیه خرس قطبى شدى
صداى اعتراضم بلند شد و مامان با چهرهای خندون اتاق رو ترک کرد، خودش هم میدونست داره زور میگه! نفسم رو با شدت بیرون فرستادم و برای شستن دست و صورتم به سمت سرویس بهداشتی رفتم، تماس صورتم با آب یخ خواب و خستگی رو از سرم پروند.
دانلود رمان ترسناک دست منو بگیر حالم جهنمهبه آشپزخانه رفتم و با کتلتی که از شام دیشب مونده بود یک ساندویچ کوچیک برای خود درست کردم که برای جلوگیری از ضعف تو راه بخورم، دلیل این سرگیجه ها رو به نامرتب و بد موقع غذا خوردن ربط میدادم.
ساندویچ رو تو کیفم گذاشتم و به اتاق رفتم تا حاضر بشم.
برای دانشکده همیشه از لباسهایی با رنگهای تیره استفاده میکردم، خسته کننده بود اما شرایط و اتمسفر دانشکده اینطور ایجاب میکرد؛ چادرم رو سر کردم و کیفم رو برداشتم، به سمت در خروجی خونه رفتم و مامان رو صدا زدم، اما جوابی نمیشنیدم، همونطور که کفشم رو از جا کفشی بیرون میآوردم با صدای بلند طوری که مامان بشنوه گفتم:
_من دارم میرم، کاری نداری؟
همچنان بیجواب موندم و خواستم از در خارج بشم که مامان سریع از آشپزخونه بیرون اومد و همونطور که دستهاش رو خشک می کرد گفت:
_ دستم بند بود مامان
به سر تا پام نگاه کرد و ادامه داد:
_ پول داری؟
سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم و بعد از خداحافظی از خونه خارج شدم.
کوچه تو سکوتی مطلق فرو رفته بود و جز صدای یا کریم هایی که روی تیر چراغ برق نشسته بودن صدای دیگهای به گوش نمیرسید. به سر کوچه رسیدم و دست راستم رو برای گرفتن ماشین از چادر بیرون آوردم؛ یک تاکسی زرد رنگ مقابلم نگه داشت، مقصد رو گفتم و هزینه ی کرایه رو پرسیدم، راننده که مردی هیکلی و سیبیل کلفت بود سر تا پای من رو نگاه کرد و مبلغی گفت که چشمهام از حدقه بیرون پرید:
_ چه خبره آقا؟ من همیشه با نصف این قیمت میرم
دانلود رمان جدید دست منو بگیر حالم جهنمهانگار به مزاجش خوش نیومد، دنده رو جا زد و آماده ی حرکت شد:
_ نمیخوای سوار شی نشو، همینه که هست!
به ناچار سوار ماشین شدم، با عجلهای که داشتم به این زودی ماشین دیگهای به پستم نمیخورد؛ سرم رو به شیشهی ماشین تکیه دادم و به بیرون چشم دوختم. صداهای اخیری که میشنیدم فکرم رو درگیر خودش کرده بود، شیشه رو پایین کشیدم تا خنکی هوا صورتم رو نوازش کنه اما فکرم از اون صداهایی که میشنیدم و منبعش رو پیدا نمیکردم، رها نمیشد؛ با صدای راننده به خودم اومدم: