خلاصه:
دانلود رمان به من فرصت بده پشت شیشه ایستادم و داشتم نگاه میکردم هنوزایستاده بودم هنوزنیومده بود چادربه سختی روی سرم نگه میداشتم چندبارافتاددوباره سرم کردم اوم…بابام اومد ..بالباس راه راه …دل بیچارم تاب وتحمل نداشت بااین وضعیت ببینمشباباپشت شیشه ایستادبغض راه گلوموگرفت که بابایم گوشی روبرداشت ته ریش
پیشنهاد میشود دانلود رمان بادیگارد اجباری دانلود رمان ازدواج صوری دانلود رمان ولهانداشت چقدشکسته شده بود چقدتواین یه ماه تغییرکرده بود دستام میلرزید گوشیی
روبرداشتم وبابغض گفتم خوبی بابا؟
باباهم صداش پربغض بودمرد صبورخونمون مردعین کوه خونه ی دونفرمون
بغض داشت که گفت خودت خوبی غزل بابا؟
خیلی سعی کردم بغضم نشکنه که گفتم خوبم بابایی خوبم
چادرازسرم افتادروی سرم کشیدم وگفتم چکارکنم بابارضایت نمیدن پول خونه هم
خیلی کمه دیه دوبرابرماه حرام بوده
بابابابغض گفت باهاشون حرف میزدی
-حرف زدم التماس کردم )باگریه گفتم (به پاشون افتادم فایده ای نداره میگن باید
دیه کامل بدیم تارضایت بدن …ازکجا بیارم بابا؟
-ماشینوچکارش کردی ؟
-هنوزتوقیفه ..بعدمگه چقدمیشه ؟کجای این زخم بزنم این نمکو؟
بابابغضش شکست سرشوانداخت پایین اشکشونبینم که گفت شرمندتم غزل شرمنده
باگریه گفتم مگه عمدی بوده تصادف کردی خدابزرگه
-توچکارمیکنی ؟کجایی؟ دانلود رمان به من فرصت بده
آواره بودم جایی نداشتم خونه ی عمه ام بودم شوهرش عذرموخواست
دوتاپسرداشت میترسیدازراه به درشون کنم که گفتم جام خوبه نگرانم نباش
باباگریه گفت دیشب زنگ زدم عمه گفت خونه ی صوفیارفتی
گریم بیشترشد گفتم کجا برم چکارکنم عمه خونش رام نداد
-بروپیش آقای راد..
-اون …اون مگه نگفتی زمین گیرشده نیستش
-بروکارخونه ..بروشمارشوبهت میدم باهاش حرف بزن توموبایلم بود …
-بابایی برم چی بگم ؟دانلود رمان به من فرصت بده
-بروشاید کمکت کردن بروحداقل یه جایی بهت دادن فعلاتاببینم چی میشه
باگریه گفت بابامنوببخش رمان به من فرصت بده
دستموروشیشه گذاشتم وهق هق افتادم گفتم چراببخشم باباتوکه کاری نکردی؟
-بابابروکارخونه پسررادکارخونه رواداره میکنه …بروکارخونه آقای راد آدم
خوبیه …بی شک کمکت میکنه…براش تعریف کن چه اتفاقی افتاده من یه زمانی
رانندش بودم دانلود رمان به من فرصت بده
باباراننده ی آقای رادبود البته آقای رادتوراه شمال تصادف کردن وفلج شدن
حالابابامیگه پسرش کارخونشواداره میکنه باباهم بعداون توکارخونه مشغول
کارشدبعضی وقتاهم مسافرکشی میکرد که بیمه نبود ومتأسفانه تصادف کرد زدبه
یه متوری که زن وشوهربودن بابچشون که همشون باهم تموم کردن …اینه
سرنوشت شوم من غزل ۱۸ سالمه اوایل تیراین اتفاق افتادالانم اوایل مرداده وبابام
توزندانه یه آپارتمان پایین شهرداشتیم که فروختم به نام من بود ولی خونواده ی اونا
دیه کامل میخوان ماه حرام بود بابای بیچارم یه خواهرداره که اختیارش دست
خودش نیست شاید حق داره وسایل خونه هم دادم سمساری ولی بازم کوتاه نیومدن
هرچه گفتم تقلاکردم زجه زدم فایده نداشت رضایت بده نیستن
پیشنهاد میشود
رمان قاصدک من | دختر علی رمان پایان روزهای تلخ | fatemeh_i رمان کافه کاغذی | کار گروهی