هر دم از غصهی جان سوز تو آتش گیرم
مادرم داد به من درس وفاداری را
عشق شیرین تو آمیخته شد با شیرم
گاه سردار علمدارم و گاهی سقا
گه به پاس حرمت گشت زنان، چون شیرم
بوتهی عشق تو کرده است مرا، چون زر ناب
دیگر این آتش غمها ندهد تغییرم
گر مرا شور و جوانی و بهار عمر است
از خزان تو دگرای گل زهرا پیرم
غیرتم گاه نهیبم زند از جا بر خیز
لیک فرمان مطاع تو شود پا گیرم
تا که مأمور شدم علقمه را فتح کنم
آیت قهر بیان شد، ز لب شمشیرم
سایهی پرچم تو کرد سرافراز مرا
عشق تو کرد عطا دولت عالم گیرم
کربلا کعبهی عشق است و من اندر احرام
شد در این قبلهی عشاق دو تا تقصیرم
دست من خورد به آبی که نصیب تو نشد
چشم من داد از آن آب روان تصویرم
باید این دیده و این دست دهم قربانی
تا که تکمیل شود حج من و تقصیرم
زین جهت دست به پای تو فشاندم بر خاک
تا کنم دیده فدا، چشم به راه تیرم
ای که الهام عبادت ز وجودت گیرموصل شد حال قیامم ز عمودی به سجود
بی رکوع است نماز من و این تکبیرم
جسدم را به سوی خیمهی اصغر نبرید
که خجالت زده زان تشنه لب بی شیرم»
«حبیب الله چایچیان»
خوش به حال لب اصغر که تو سقا شدهای
آب از هیبت عباسی تو میلرزد
بی عصا آمدهای حضرت موسی شدهای
به سجود آمدهای یا که عمودت زده اند
یا خجالت زدهای وه که چه زیبا شدهای
یا اخا گفتی و نا گه کمرم درد گرفت
کمر خم شده را غرق تماشا شدهای
منم و داغ تو و این کمر بشکسته
تویی و ضربهای و فرق ز هم وا شدهای
سعی بسیار مکن تا که ز جا برخیزی
کمی هم فکر خودت باش ببین تا شدهای
مانده ام با تن پاشیده ات آخر چه کنم؟
ای علمدار حرم مثل معما شدهایمادرت آمده یا مادر من آمده است
با چنین حال به پای چه کسی پا شدهای
تو و آن قد رشیدی که پر از طوبی بود
در شگفتم که در این قبر چرا جا شده ای»
«علی اکبر لطیفیان»
«تیر بر مشک زدند و زجفا خندیدند
یک صدا در همه کرب و بلا خندیدند
تا بسوزد جگر فاطمه و ام بنین
پایکوبان همه با ساز و نوا خندیدند
تا که زیبایی چشم قمر از هم پاشید
همره حرمله اولاد زنا خندیدند
سر او خورد شد از ثقل عمود آهن
تا که دیدند سرش گشت دو تا خندیدند
تا شنیدند حسین انکسر ظهری گفت:
به زمین خوردن شاه شهدا خندیدند
ضمن تبریک به هم سوی حرم میرفتند
قوم محروم زشرم و زحیا خندیدند
وقت پاره شدن گوش یتیمان حرم
ناکسان بی خبر از قهر خدا خندیدند»
«جواد حیدری»
«ذکـرِ لاحـول ولا قـوه الا باالله
میکند بدرقه یِ راهت اباعبدالله
همه یِ عشقِ منی باید عَلَم برداری
مشک برداشته باذکرِ مدد فاطمه رفت
پسرِ صف شکنِ شیرِ خدا علقمه رفت
صف به صف میشکند لشکرِ روباهان را
اسـدالله به چـَنگ آوَرَد این میـدان را
قول داده به سکینه… به رقیه… به حسین
وَ نَدارد نشدی حرفِ علـمگیر حسین
قبرِ خود کَنده اگر هر که بیاید طرفش
او رسید علقمـه یا علقمـه آمد طرفش
آب میخواست خودش را به لبِ او بزند
مـَرهـَمی بر جگرِ داغ و تبِ او بزند
جهشی کرد و کفِ دستِ اباالفضل نشست
دستها شـُل شد و افتاد و دلِ ماه شکست
یاد لبـهـایِ گلِ فاطـمه بی تابش کرد
یادِ آن غنچه که از تشنگی و غم غش کرد
با خودش زمزمه میکرد و مناجات و دعا
دیگر این دست میآید به چه کارِ سقا؟!
دستِ من خیس شده دستِ رقیه خشک است
بهتر این است که برگردم از اینجا بی دست
یادش افتاد نـظـر کرده به آبِ دریا
گفت: جا دارد اگر من بدهم چشمم را
ذکرِ یاحـیدرِ او داغِ دلِ صحرا شد
گـُرز آمد سـرِ او مثلِ سرِ مولا شد
سرِ عباس شبـیهِ سرِ بابا شده بود
فرقِ سر تا دمِ اَبرویِ عمو وا شده بود
بسته شد دیده یِ ماه و کمرِ شاه شکست
چند باری پسرِ فاطـمه در راه نشست
میگذارد به رویِ چشمِ تَرَش قرآن را…
یا که بوسه زده با گـریه به دستِ سقا
پسرِ فاطمه از زندگی اش سیر شده
شیر را روی زمین دیده زمین گیر شده
زینب آمـاده یِ دورانِ اسارت میشد
عمو افتاد و به ارباب جسارت میشد
به زمین خوردنِ ارباب کـرم خندیدند
عمو افتاده و میسوخت حرم… خندیدند
نفسِ عمـّه یِ سادات شده تنگ چرا؟!
گوشواره بِبَر اما… بی حیا چنگ چرا؟!
سرِ سـاقـیِ حـرم بر رویِ نِی پهلو زد
ندبه خوان عمه شد و به محملش اَبرو زد»
«حسین ایمانی»
«آب از دست تو سقا به خدا حیران است
مشک و تیر و علمت تا به ابد گریان است
تک یل حیدری و بر تو بنازد زینب
با نگه صف شکنی کین طرق شیران است
ادب از مکتب تو درس ادب را دیده
معرفت را زتوای جان اخا، بنیان است
همه اهل حرم از بودن تو دلگرمند
هیبت حیدری ات دلخوشیه طفلان است
باورم نیست که اینگونه زمین گیر شوی
ای برادر به خدا داغ تو صد چندان استدم آخر چه شده بانگ اخا سر دادی؟
رمقی نیست به پایم بدنم لرزان است
دست تو گشته جدا تیر در این چشمان است
حال با غربت خود گو چه کنم عباسم
ز ازل بین من و تو به خدا پیمان است
پاسدار حرم و لشکر من بعد از تو
غارت خیمه و آتش زدنش آسان است
بشکستی کمرم داغ برادر سخت است
سختتر اینکه عدو بر غم من خندان است»
«علی بهرامی نیا»
«وقتی گدایی را پناهی نیست دیگر
جز کوچهی چشم تو راهی نیست دیگر
جز تو به حاجتها الهی نیست دیگر
این جذبهها خواهی نخواهی نیست دیگر
تو شمعی و گرمای تو پروانه پرور
مشکت به دوشت بود و اشکم را گرفتی
ماهی و از خورشید هم غم را گرفتی
بی شک یداللهی که پرچم را گرفتی
دادی دو دستت را دو عالم را گرفتی
تا که بریزی زیر پای شاه بی سر
آمد سکینه از عمویش خواهشی داشت
اشکش شبیه دست گرمش لرزشی داشت
کم کم که موج سینه ات آرامشی داشت
در فکر دریا رفتی و لبهای اصغر
گفتی به آقایت که خون است آخر کار
لیلای من فصل جنون است آخر کار
انا الیه راجعون است آخر کار
حالا که میدانم که، چون است آخر کار
اول به دستم تیغ میدادی برادر
از تشنگی گرچه نگاهت تیره میشد.
اما همین که سمت لشگر خیره میشد
با تار و مار تیر مژگان چیره میشد
این منزلت باید برایت سیره میشد
تا که کسی چشمش نیفتد سوی خواهر
شق القمر شد که سرت بر شانه افتاد
انگار از تاج اناری دانه افتاد
از روی اسبت پیکرت مردانه افتاد
تیر سه پر در چشم پر پیمانه افتاد
با صورتت افتادهای بر پای مادر
ای کاش چشم درهمت درهم نمیشدپشت حسین و خواهر تو خم نمیشد
دیگر به معجرها گره محکم نمیشد
گیسوی سرخت روی نی پرچم نمیشد
میماند اگر دست علم گیرت به پیکر...»
«محمد امین سبکبار»
«تا علمدار افتاد
خنده از اشک رباب بر لب انظار افتاد
گریه مى کرد حسین
آنطرف بین حرم دخترکى زار افتاد
پیکرش درهم شد
گذر تیغ بر آن پیکر خون بار افتاد
سرش از هم پاشید
و حسین از غمش این بار به اجبار افتاد
تن او کم شده است
تکه هاى بدنش…واى…چه بسیار افتاد
لب او خونین است
روضه اى که زده آتش به ملائک این است
قامت او تا شد
چشم ارباب به آن سرو خمیده وا شد
اثر از خوودش نیست
فرق عباس چنان فرق سر مولا شد
تیر بر چشمش بود
چِقَدَر نیزه و شمشیر بر آن تن جا شد
از جگر آه کشید
تا حسین آه کشید هلهله اى بر پا شد
گفت: اى ماه جبین
خیز از جا که دگر قامت زینب تا شد
گره بر معجر زد
تا که افتاد زمین پیکر تو بر سر زد»
«آرمان صائمى»