خلاصه
داستان درباره دختری با نام پرستو که با ازدواج بدون عشق مخالفه…
ولی با ورود عشق به زندگی اش یک دفعه همه چیز به هم می خوره و با
مشکلات زیادی مواجه می شه، از قبیل تهمت به خیانت و…
قسمتی از این رمان عاشقانه :باصدای مادرم که با تلفن صحبت می کرد. از خواب بیدار شدم کش وقوسی به بدنم دادم وخمیازه ای
کشیدم چه خواب خوشی داشتم عالیه بهتر از این نمی شه، چه عجب امروز کسی من رو از خواب
نازنینم بیدار نکرد و اجازه دادند خودم به تنهایی پاشم چقدر عالی می شد اگر درس ومدرسه نداشتم
اون وقت با خیال راحت تا دلم می خواست می تونستم بخوابم.
به اطرافم نگاه کردم و از تخت پریدم پایین و بدون آنکه به سر و وضعم برسم از اتاق بیرون رفتم و پله ها
رو طی کردم به مادرم که در آشپزخونه در حال پخت و پز بود یه صبح بخیر طولانی و کشی داری گفتم
– سلام مامان صبح بخیر.
– سلام بهتره بگی ظهر بخیر دختر الان چه وقت بیدار شدنه می دونی ساعت چنده؟
رمان طلوعی دوباره
شونه بالا انداختم و رفتم دست و صورتم رو شستم و برگشتم به آشپزخونه،
– مامان من گشنمه چی داریم؟ مادرم چپ چپ نگاهم کرد و قرقر کنان گفت:
-دختر این چه سر و وضعی که واسه خودت درست کردی؟! پاشو برو حداقل لباساتو عوض کن،
با بی اعتنائی به حرفش رفتم سمت یخچال پاکت شیر و خامه وچند تا چیز دیگه رو برداشتم و با پا در یخچال
رو بستم و نشستم زیر نگاه های سنگین مادرم صبحونه خوردم اصلا عادت ندارم روزی از خوردن صبحونه صرف
نظر بدم انگاری جونم به خوردن صبحونه بسته بود.
بابا همیشه بخاطر این کارم من رو تشویق می کرد.
راستی گفتم بابا، بابام کو؟ مادرم از پشت شونه در حالی که مشغول پخت چیزی بود نگاهم کرد و جواب داد:
-یه خورده خرید نیاز داشتم رفت فروشگاه
باحرص پا به زمین کوبیدم
– بابا رفته خرید؟ چرا من رو باخودش نبرد آخه؟!
-چون خانم خواب تشریف داشتی و بابات دلش نیامد بیدارت کنه، حالا این قدر نق نزن پاشو برو این سر و
وظع آشفته ات رو درست کن قبل از این که مهمون ها برسن.
-چی؟!