تلنگر
مقدمه:
خستهام از این همه بیرحمیهای دنیا
خستهام از این همه بیرحمیهای روزگار
خستهام از این بازی شوم سرنوشت
خستهام از بازی که مهر سکوت بر لبانم زد، اما دلم هنوز با داغ نبودنت فریاد میکشد.
رو به دنیا گویم:
ای دنیا، دیگر ساز بازی نزن که هر چه داشتم را از من بیچاره گرفتی
دلم دیگر طاقت و توان بغض سنگینتر از نبود فرزندم را ندارد
بس کن که دیگر باد کرده است این بغض در سینهام، از این همه بازی ناجوانمردانهات
اکنون به شدت دلم هوای ابری و بارانی از خون کرده است.
شب با پاهای لرزان، از کوچه پس کوچههای تنگ و تاریک میگذرم. در نهایت روبهروی درب آهنی کهنه و
زنگ زدهای میایستم و به آن مینگرم. پاهایم توان داخل شدن به خانه را ندارد و یاریام نمیکنند.
دستم را درون جیبم میکنم تا اگر پولی داشته باشم، نان و یا خوراکی بخرم و دست خالی نباشم که بحمدالله
خالی است. آهی از ته دل میکشم که بی شک اگر کسی آن را میشنید، زمان برایش میایستاد و دلش خون و سوزان میشد.
با یادآوری چشم به راهی که منتظر من نشسته، قدمی سمت در برمیدارم. کلید را با دستان لرزان از جیب
خارج میکنم و در را میگشایم. با سری افتاده وارد خانه میشوم و با بستن درب از پلههایی که سه عدد است، پایین میروم.
سرم را بالا میآورم که چشمم به نور کم سوی اتاق آن طرف حیاط میافتد. نفس عمیقی درون ریههایم
میفرستم و سمت حوض آب کوچکی که میان حیاط است، میروم.
داستان کوتاه تلنگرکنار حوض مینشینم و دستهایم را میشویم که با چرخاندن سرم به سمت راست، باغچهای میبینم که تنها درختی خشکیده در آن جای گرفته است.
در آن تاریکی هوا، با صدای باز شدن در اتاق سر برمیگردانم و به روبهرو خیره میشوم.
پسری دوازده سالهای میبینم که به شدت لاغر اندام و نحیف است که با پاهای لرزان به سمتم میآید.
در بین راه پسرک به سرفه میافتد و آن موقع است که موقعیت را درک میکنم و به خودم مسلط میشوم.
از جا بلند میشوم و با چند قدم بلند خودم را به پسرک میرسانم و پشتش را با دست میمالم.
لب میگشایم و میگویم:
– هادی پسرم، خوبی؟
با این که سرفهاش هنوز قطع نشده، دستش را به علامت این که خوبم بالا میآورد و در هوا بی جان تکانش میدهد.
بعد از مدتی با صدایی خشدار که به خاطر سرفههای مکررش است، پاسخ میدهد:
– من خوبم بابا.خسته نباشی!
دستی بر موهای گندمگون پسرکم میکشم و جواب میدهم:
– ممنون پسرم، سلامت باشی.
داستان کوتاه تلنگر– بابا چرا دیر کردی؟ برقها از روزی که قطع شدند، شبها تا وقتی که تو بیای خونه من تنها میمونم و میترسم. میشه از فردا زودتر خونه بیای؟
درون چشمان میشی و ترسیده پسرم خیره میشوم و با شرمندگی میگویم:
– من رو ببخش پسرک بابا! چشم، از فردا دیگه هوا تاریک نشده خونه میام.
– راستی بابا چی شد، کار پیدا کردی؟
با شنیدن سؤال ناگهانی هادی، چشمهایم را میدزدم و سرم را پایین میاندازم و با شرمندگی هر روزهام میگویم:
– نه پسرم، مثل همیشه کاری پیدا نکردم. من فقط مدرک دیپلم دارم که کسی برام کار نمیده. تازه داروهاتم
نتونستم بخرم،شرمنده تو شدم. بعد هم آهی میکشم و با حرفی که میشنوم، سرم را بالا میآورم و نگاهم را در تک تک اجزای صورت گرد و زرد رنگ هادی میچرخانم.
– باباجون ناراحت نباش، اگه من بمیرم خیلی خوب میشه، دیگه راحت میشی و هر روز نگران این نیستی که نتونستی داروهام رو بخری و یا غذا بیاری بخوریم.
پسرکم تا کجاها فکر کرده است و چه غم بزرگی در دل دارد و من نمیدانستم. با لحنی غمگین که حاکی از شنیدن حرف دل پسرکم است، میگویم:
– هادی چرا این حرفها رو میزنی؟ خدا نکنه که من تو رو از دست بدم، تو اگه نباشی میمیرم. دیگه حق نداری از این حرفها بزنی.
– چشم، ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم.
داستان کوتاه تلنگر– اشکالی نداره ولی دیگه نشنوم. حالا بگو ببینم، شام خوردی؟
پسرک سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:
– بله، خرده نانهایی که در سفره بود رو خوردم.
چشمهایم را برای هزارمین بار به بیرحمی دنیا میبندم و نفس عمیقی میکشم. بعد از چند ثانیه چشمهایم
را میگشایم و به پسرکم، همه کسم خیره میشوم. دستی به لباسهای کهنه و رنگ و رو رفتهاش میکشم که دوباره داغ دلم تازه میشود.
دستم را بر شانهی هادی میگذارم و با کمی هل رو به جلو، سمت اتاق هدایتش میکنم و شمع را از دستش میگیرم.
پس از چندی روبهروی درب آلومینیومی قرار میگیریم.با دست در را باز میکنم که سردیاش پوست کف دستم را قلقلک میدهد.
وارد اتاق میشویم و در آن سوسوی کم نور شمعها، فرش کهنهای که پهن بر زمین است و دو عدد متکا که
روی هم به دیوار تکیه داده شدهاند، مشخص است. در آن سوی اتاق دوازده متری، تشک و لحافی به چشم
میخورد که مثل همیشه برای پسر مریضام است. کنار تشک هم سفرهای نیمه باز میبینم که هیچ خرده نانی در آن دیده نمیشود.
پس دلیل شرمندگی و ناراحتی پسرکش این بود. او از شدت گرسنگی تمام خرده نانها را خورده و تمام کرده بود و برای پدرش چیزی نمانده بود.
داستان کوتاه تلنگربه تنها پسرم کمک میکنم تا دراز بکشد. از کنارش بلند میشوم و سفره را جمع میکنم و گوشهای میگذارم.
به سمت آینهی مربع شکلی راه میافتم که بر دیوار نصب شده است.
به خود مینگرم که در نگاه اول چشمهای رنگ شب و بیفروغام خود نمایی میکند. در آن نور کم شمعها،
با آن که سنی ندارم ولی با پوست چروکیده و موهای خاکستری و ریشهای سپیدم، مرا به شدت پیر نشان میدهد.
دستی به لباسهای کهنهی خود کشیده و از تن درمیآورم و لباسهای رنگ و رو رفتهی خانگیام را میپوشم.
به سمت پسرکم میروم و کنارش دراز میکشم. به همسر خدا بیامرزم و تنها یادگاریاش، هادی فکر میکنم.
دقایقی به تفکر میگذرد که بعد از فرط خستگی به خواب میروم.
داستان کوتاه تلنگرصبح با صدای ضعیف پسرم بیدار شدم و به بیرون از خانه رفتم تا کاری پیدا کنم که اگر هم شغلی پیدا نکردم،
مجبور هستم پا بر وجدان و عقاید خود گذاشته و کاری خلاف و نادرست انجام دهم تا برای خود و پسرم اندکی نان تهیه کنم.
صبح تا عصر دنبال کاری مناسب گشتم، اما دریغ از کاری با کمترین حقوق و دستمزد.
در دل به خدای خود ناشکری و ناسپاسی میکردم که ناگهان چشمم به زن شیک پوشی افتاد که با کیفی در دست از ماشین شاسی بلندی پیاده شد.
به خدا در دل گفتم دیگر راهی جز این ندارم و مجبور به انجامش هستم. بعد هم در یک حرکت غافلگیرانه کیف آن زن را قاپیدم و فرار کردم. چند متری را با نهایت توان و سرعت دوییدم که فردی قوی اندام و چهار شانه مرا گرفت.
داستان کوتاه تلنگرزن هم دوان دوان خود را به ما رسانید و کیفاش را پس گرفت. ابتدا نگاهی به کیف خود کرد تا از وجود وسایلش
مطمئن شود. بعد هم نگاهی به صورتم کرد و در نهایت با دیدن چشمان اشک آلودم، بهت زده به من نگریست.
عابران پیاده که دور ما جمع شده بودند، خواستار تماس با پلیس از آن زن بودند که درخواستشان را رد کرد.
بعد از متفرق شدن مردم، آن زن رو به من کرد و گفت:
– میخوام با تو حرف بزنم، بی هیچ حرف و حدیثی دنبالم بیا.
من هم که خود را گناهکار میدانستم و عذاب وجدان گریبانگیرم شده بود، به دنبالش رفتم. در آن نزدیکیها
کافی شاپی بود که وارد شدیم. دور یکی از میزها، روبهروی هم نشستیم که سفارش دو قهوه اسپرسو داد.
زن رو به من کرد و دقیق به چشمهایم خیره شد. قبل از این که چیزی بگوید، سرم را با شرمندگی پایین
میاندازم و تند و سریع شروع به حرف زدن میکنم.
داستان کوتاه تلنگر– ببخشید خانم، میدونم که اشتباه کردم و مقصرم ولی شما به بزرگواری خودتون عفو کنید. به خدا مجبور بودم که
این کار رو کردم، میدونم که با کاری که کردم لایق بخشش هم نیستم. من یک پسر بچهی دوازده ساله دارم که
مریضه و بیکارم، پولی برای خوراک و دوا درمون پسرم ندارم. خواهش میکنم که من رو ببخشید.
زیر چشمی به دستان زن نگاه کرد که روی میز به هم گره شد. کمی بعد صدای خوش آهنگ زن گوشهایم را نوازش داد.
– تموم شد؟ یا هنوز میخوای ادامه بدی؟ نمیخواد شرمنده باشی و سرت رو پایین بندازی. این همه هم درخواست بخشش نکن، چون من بخشیدمت.
با شنیدن جملهی آخرش، متعجانه سر بالا آوردم و به صورت شرقیاش خیره شدم.
– آخه شما چطور میتونید من رو ببخشید؟ من کیف شما رو دزدیدم.
داستان کوتاه تلنگرخواست پاسخم را بدهد که گارسون قهوهها را آورد. بعد از رفتنش کمی به سمتم متمایل شد و گفت:
– کمی آهسته حرف بزن؛ در ضمن نمیخواد با صدای بلند به دزدی که از سر نداری و ناچاری بوده اعتراف کنی.
من آدم شناسم و وقتی به صورتت نگاه کردم، فهمیدم که یک مشکلی داری و دست به این کار زدی؛ درست همون
جا بخشیدمت. راستی، گفتی که بیکاری؟
– بله، علت اصلیام هم همین بیکاری بود.
– یعنی اگه من یک کاری رو بهت پیشنهاد بدم قبول میکنی؟
با تعجب میگویم:
– چی؟
– درست شنیدی، من به فردی نیاز دارم که شیفتی از خونهام نگهبانی بده. شبهایی که میای سر کار، میتونی
پسرت رو هم با خودت بیاری. حالا قبول میکنی؟
از شدت خوشحالی دوست داشتم پرواز کنم، پس فرصت را غنیمت شمردم و قبول کردم. بعد از آن همه چی رو
دور تند اتفاق افتاد و من رسما از فردا باید سر کار میرفتم.
داستان کوتاه تلنگرشب ساعت هشت هست که با عجله سمت خانه میروم و پس از چندی درب خانه را پیش رویم میبینم که با
هیجانی وصف نشدنی در را میگشایم و سمت اتاق پرواز میکنم.
کنار پسرک غرق در خوابم مینشینم و از همهی اتفاقات اخیر تعریف میکنم. خیلی خوب میدانم که خواب است و
چیزی نمیشنود، اما با این حال شوق گفتن پیدا کردن کار دارم و میتوانم تا صبح هم بگویم.
برای نوازش موهای پسرم دست پیش میبرم که با برخورد دستم با پیشانی و بدن سردش به وحشت میافتم. سر
بر قلبش میگذارم تا صدای کوبشهایش را بشنوم که ناباورانه به صورت ماه هادیام مینگرم. بهت زده صدایش
میکنم و تکانش میدهم، اما چشمهای زیبای میشیاش را به رویم نمیگشاید و بابا صدایم نمیزند.
اینبار با فریاد اسم گوش نوازشش را صدا میزنم که باز هم جوابی از هادیام بلند نمیشود. اینجا است که به
خود میآیم و با مشت بر سرم میکوبم و اشکهایم سیلی میشود بر گونههایم. بر پاهایم چنگ میزنم و با فریاد
خدا را صدا میزنم و جوشش چشمهی اشکم هر لحظه و هر ثانیه بیشتر میشود.
داستان کوتاه تلنگرساعتی به خودزنی و عذاداری برای تنها پسرم مشغول بودم که در نهایت بیحال کنار پسرکم نقش بر زمین میشوم
و چشمهایم روی هم میافتد و بعد هم سیاهی مطلق.
بعد از فوت پسرک، آن مرد دیگر مثل سابق نشد و فردی که تمام عمر از سیگار صورت خوشی نداشت، سیگاری شد
و هر روز پیرتر و کمرش شکستهتر شد.
آری پسرک از شدت بیماری و گرسنگی به دار فانی شتافت.
همانا پدر با یافتن دیر هنگام کار و نانی، پسرکش را که مرگ در آغوش گرفته بود را از دست داد.
هستند کسانی که زندگی این چنینی دارند،پس بیایید دست به دست همدیگر بدهیم و به یاری هم بشتابیم.
پایان
به قلم: ع.حیدرنیا(ترگل)
داستان کوتاه تلنگر
از پدر و مادر عزیزم ممنون و سپاس گزارم که مرا تا به امروز همراهی کردند و مشوق اصلی
من در این زمینه هستند. همچنین از همهی شما عزیزان متشکرم که مرا همراهی کردید
و امیدوارم که با خواندن این داستان کوتاه، تلنگری برای شما دوستان باشد.
دسترسی به اشعار عاشقانه سایت رمانکده جهت دسترسی کلیک کنید