خلاصه:
آیدا دست به کشف بزرگی میزنه. کشفی که به خاطر اون پدرش رو از دست داد و حالا اون میخواد خطر کنه و تا آخرش بره. سیلوِرنا، سیارهای ارزشمند که علائم حیاتی اون شبیه زمینه و حالا به دست دختری کشف شده. آیدا در حال آموزش دیدنه که پا به اون کره بذاره. آیا کسی روی اون سیارهی جدید زندگی میکنه؟ آیا ما انسانها تنها هستیم؟ آیا ممکنه زمین دومی وجود داشته باشه؟ هیچکس نمیدونه.
مقدمه:
هیچکس به من نگفت اشتباه کردی، همه گفتند خدا نخواست.
میترسم از آن دنیا، نه برای مرگ.
میترسم بروم کنار خدا بایستم. با چشمهای پر از آب نگاهش کنم و بپرسم:
– چرا نخواستی؟!
در آغوشم بکشد و بگوید:
– من بیشتر از تو میخواستم، تو نخواستی. تو تلاش نکردی. تو نجنگیدی. تو اشتباه کردی.
میترسم از آن دنیا. میترسم از این جواب.
قسمتی از متن رمان :
از سازمان بیرون اومدم. از کارم مطمئن بودم. مطمئن بودم که وجود داره. چند روز دیگه هم جوابش میاومد و من یک کاشف بزرگ میشدم. کلید انداختم و وارد خونه شدم. بوی قرمهسبزی همهی خستگیم رو از تنم درآورد. مامان رو بلند صدا کردم که سراسیمه از آشپزخونه بیرون اومد. یک دستش کفگیر بود و دست دیگهاش قاشقی که به خورشت آغشته شده بود.
_ یواشتر دختر، الهه امتحان داره. بچهام حواسش پرت میشه.
– اِ؟ شرمنده. قرمهسبزی داریم؟
_ آره. رفتی؟ چی شد؟ چی گفتن؟
کیفم رو روی مبل انداختم و به سمت اتاقم رفتم.
– هنوز هیچی معلوم نیست. گفتن باید بررسیش کنن و از این حرفا. فکر کنم یه دو سه هفتهای وقت ببره.
_ خب خودت رو نگران نکن، انشاالله درست میشه. من صد بار نگفتم این کیفت رو ننداز وسط خونه؟