شب ها تا صبح زیر آسمان چشم کبود خیالم که اشک آلود بارانش را به معشوقه اش
زمین هدیه می کند به تصویر می کشانم خرمنی از موهایت را…
باد که می وزد همچون دختی جنون زده رقص کنان به دور عروسک خیالی ام می گردم !
بعد از تو لقب جوان ترین پیر دخترک شهر را به دوش می کشم !
پیر دختی دیووانه…
می دانی ؟ اتاقکی دارم در بلند ترین ساختمان شهر هر روز صبح پشت پنجره ی آهنی فقط کمی فریاد می کشم !
فقط گاهی بلند بلند به موهای تراشیده ام می خندم !
بعد هم ترحیم خاطرات مردگانه ام را عزا می گیرم !
نمی دانم چرا نمی فهمند گریه ی من دیدن ندارد …اینجا پرستارها می آیند برسر کوبیدن ام را می بینند و می روند !
به من می گویند دیووانه
اما من فقط دلتنگ توام کاش بیای و به اینها بگویی این دخت جنون زده بی تاب من است…
قسمتی از این داستان کوتاه زیبا :
هوای گرم مرداد ماه بد بی طاقتش کرده بود . پله های آن ساختمان بلند در گوشه ای از ولیعصر شلوغ را
دوتا یکی طی می کرد . یکی نبود بگوید مرد حسابی آسانسر هم دگر ترس دارد؟
با پا گذاشتن به پله ی بعدی صدایی بلند در تمامی ساختمان پیچیده شد آرام آرام نزدیک ترمی شد و آن
صدای زننده هم بلند تر…صدای دخترکی در بالاترین طبقهء آن ساختمان بلند بود که فریاد می کشید!
دو دست اش را بر صورت اش کشید و برای لحظه ای چشمان اش را را بست خدا می داند در دلش چه موجی از غم می گذشت .
نفس عمیقی کشید وبا ضربه ای به در وارد شد و با دیدن خانوم بزرگ نیا به طرفش رفت وبه نشانهء احترام
دستی بر سینه اش قرار داد و سلامی کرد .با راهنمایی او به اتاق کناری رفت .
صدای جیغ های دخترک بلند وبلند تر می شد و نفس مرد بلند قامتی که مردانه بر روی صندلی نشسته
بود هم تنگ و تنگ تر گویی با شنیدن آن فریاد ها تمام مردانگی اش را کنار می گذاشت و میخاست زار زار گریه کند .
-عجیبه