خلاصه:دانلود رمان به همین سادگی میگفت نباشم؛ چون حس میکرد سادگیاش این روزها خریدار ندارد؛اما داشت، من خریدار بودم همهی سادگیهای عاشقانهاش را.قدم زدم کنارش در جادههای سادگی، تا بفهمد من فقط عشق را با یک رنگ کنارش میپسندم، آن هم به رنگ سادگی.اصلاً سادگی یعنی زندگی؛ یعنی خودت باشی و او دور از همهی حرفهایی که نمیارزد حتی به گوش کردن. دور از لذتهایی که فقط برای چند ثانیه و گذرا است و فقط زرق و برق دنیا.اصلا سادگی؛ یعنی خودِ خودِ عاشقی.
قسمتی ازداستان :قلبم بیوقفه میتپید. باز دلم برای دیدنش در لباس مشکی
محرمیش ضعف میرفت، با اینکه محرم امسال با
همهی سالها فرق داشت و میتونستم دزدکی دیدش نزنم، کاری که سالها بود انجام میدادم.
درست از اون شبی که توی همین اتاق صداش رو شنیدم
و نفهمیدم چرا قلبم به تپش افتاد و درونم آتیش به پا
شد که با یک مشت و دو مشت آب خنک هم حالم جا نیومد،
تازه با سلام کردن و دیدنش فقط کم مونده بود
پس بیفتم و خودم اصلا نفهمیدم چرا این احساسهای تازه در من جون گرفته. آره دقیقا از همون شب لعنتی
شروع شد این دزدکی دید زدنهایی که برای یه دختر سنگین و متین زشت بود و بیحیایی؛ ولی امان از قلب
سرکشم که نمیگذاشت اینکار رو تکرار و تکرار نکنم. دانلود رمان به همین سادگی میگفت نباشم؛
چون حس میکرد سادگیاش این روزها خریدار ندارد؛اما داشت، من خریدار بودم همهی سادگیهای عاشقانهاش را.
قدم زدم کنارش در جادههای سادگی، تا بفهمد من فقط عشق را با یک رنگ کنارش میپسندم، آن هم به رنگ سادگی.اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبم به تپش افتاد و درونم آتیش به