خلاصه :
یک نفرین، یک جنگل، یک شایعه! هرکدام از اینها داستانی میسازند و دخترک داستان مارا سوق میدهند به راهی که انتهایش مشخص نیست. به راهی که دخترک قصهی ما میتواند از سختیها رها شود. در این راه دخترک میفهمد که گاهی زندگی چقدر سخت میشود، به راهی که دخترک طرد میشود برای یک نفرین؛ ولی به راستی دخترک کدام را انتخاب میکند؟! عشق یا ارامش؟!
نکته ای راجع به اسم:
نفرین چیزیست که عشق را از بین میبرد و رحم را نابود میکند و فقط یک حس باقی میماند، ترس! و قرمز، رنگیست از جنس عشق.
حالا ترکیب اینها ممکن است؟!
مقدمه:
آوریل با لذت به باغهای شکوفهی گیلاس خیره شده بود. لبخندی زد، اینجا همان جایی بود که با او بود، همان جایی که طرد شد، همان جایی که به آرزویش رسید و او انتخاب کرده بود و به نظرش چه انتخابی بهتر از این!؟ انتخابی آسان، میان عشق و آرامش!
زیر لب با بغض زمزمه کرد، به امید اینکه او بشنود، اویی که حالا نیست.
میتوان باتو ماند…
زیر یک آلونک…
پیش یک دریاچه
عشق را باتو زدخواهم…
آرامشم مهم نیست…
تو فقط باش…!
قسمتی از متن رمان :
جلوی در والوِج(مغازه گیاهان دارویی) ازدحام شده بود! وصدای جیغ دختری که فریادهایش دل هر انسانی را به درد میآورد، بجز دل این انسانهای بی رحم را! همه فروشندهها، مغازههای چوبی خود را رها کرده بودند و دور والوج ایستاده بودند و تماشاگر بودند، افرادی خوشحال از اینکه آنها انتخاب نشدند، افرادی با حس ترحم ولی هیچ کس ناراحت نبود، برای این دختر!
دخترک فریاد میکشید و با امیدی ناامیدانه میگفت: من نمیخوام. چرا من؟چرا من باید انتخاب بشم؟
و او در آخر فقط از یک نفر کمک خواست، از مادرش، ولی مادرش بدون توجه به فریادهایش٬ به او پشت کرد و رفت! و به راستی که این نفرین عشق را هم از میان برده بود!