من شاید دختری زیبا باشم … در هویتی پنهان … من شاید دخترک سپیدی باشم … که چشمی ندارد برای دیدن روزگار … دهانی ندارد که از غصه هایش بگوبد
زلف سیه دارد اما دست نوازشی نیست … جامه ای دارد اما محبتی در کار نیست دستانی دارد اما سرد … اشک هایی که می ایند از چشمانی که نیست و چندی بعد می شوند سنگ اما می دانم این دخترک هر جور هم که باشد دلی دارد که شاید بتواند خود بی کسش را در ان جا بدهد شاید این نقاشی تو سیمای همیشگی من باشد