خلاصه :
دختری که بعد از پنج پسر به دنیا می آید .گردن بندی که اسرار زندگی دختر داستان ما است.ماجرا های غم انگیز و هیجانی را پشت سر میگذارد.دختر یاد میگیرد چگونه عشق بورزد ، چگونه محبت کند ،چگونه بخشنده باشد.
شخصیت های اصلی پسر: دانیال، راتین.
شخصیت های اصلی دختر: اختر
این داستان بر اساس تخیلات ذهن نویسنده نوشته شده و کپی کردن بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد قانونی دارد.
مقدمه :
– مسافری ؟
– نه.
– رهگذری؟
– نه.
– پس چی ؟
– من ملکه اقبالم.
هیچکس تا آمدن پدرشان حرفی نزد .شاهیار پسر اول که ۱۳ سالش بود قدش بلند و لاغر اندام بود، چشمانش به دریا بود.ماهیار پسر دوم ۱۱ سال داشت و کمی چاق تر از شاهیار بود و رنگ چشمانش سبز بود .خشایار پسر ۹ ساله ی این خانواده بود که رنگ چشمانش طوسی بود.سامیار هم پسر ۷ ساله این خانواده بود چشمانش به رنگ عسلی بود.هر پنج پسر چشمشان به در بود که پدرشان بیاید . با صدای زنگ در زانیاربا جسته ی کوچک خود به سمت در دوید و تا در را باز کند. شاهیار نگران بود که بچه ای که به دنیا می آید پسر باشد،زانیار در را باز کرد چهره ی خوشحال پدرشان نوری در دلشان روشن شد،