دستم را در میانِ دستش گرفت،
فضایِ خالیِ انگشتانم را با انگشتانش پر کرد، قدم زنان حرکت کرد و مرا پشت سرخودش کشاند!
کنارِ ساحل ایستاد و در بین عالمیان فریاد زنان گفت:
-آهای آدما گوش کنید!
این خانم کوچولو عشق منه، همنفس و دنیایِ منه.
از شوقِ زیاد با شور و سرمستی خندیدم و گفتم:
-دیوونه چیکار میکنی مردم دارن نگاه میکنن زشته!
با لبخندهای دلفریبش، نگاهِ مدهوشگرش؛ نگاهم کرد و گفت:
-مگه دروغ میگم؟ عشق منی دیگه.
تو جون منی، دلیل تپیدن قلب منی!
قهقهی بلندی سر دادم و تیکه کلام همیشگیام را با خوشحالی نثارش کردم و گفتم: -دیوونه.
با خندههای دلربایش نگاهم کرد،
ناگهان محکم مرا به آغوشش کشاند و گفت: -آره دیوونهی تواَم.
چشمانم را بستم و در آغوش گرمش غرق شدم.
با شدتِ گرمایِ سوزانِ آغوشش، از خواب پریدم!
نمیدانم به خاطر حس کردنِ او برای دقایقی در کنارِ خودم، خوشحال باشم؛ یا از واقعی نبودنش ناراحت؟
نمیدانم برای دیدنِ بارِ دیگرش حتی در خواب، بخندم؛
یا برای تنها یک خواب بودن، اشک بریزم؟
نمیدانم!
#نیلوفر_جانعلیزاده
Play
Stop