عشق بی خبر دَرِ قفل شده ی قلب را میزند و بی اجازه واردِ خلوت دل میشود…
هنگامی که لب پنجره ی اتاقت نشسته ایی و خود را به یک قهوه ی تلخ دعوت کرده ایی
ناگهان از آن دور می آید و تو مَسخ شده،خلوت خود را با خداوندت بهم زده ایی و به آن دوردستها و آن چشمانِ بی آلایش مینگری
…آری!عشق وارد خانه ات شده،و تو عاجزی از گفتن کلمه ایی….
میدانی،
حتی وقتی که در یک رستوران ساده نشسته ایی و غذایی میخوری ناگهان چشم در چشم او
میشوی و باز هم تو می مانی و آن اعجازی که تمامِ جسمت را قفل کرده و به همین راحتی عشق وارد قلبت میشود…
یا حتی زیر بارانِ بهاری در یک پارک قدیمی،قدم میزنی و موسیقی دلنشینی را با خودت زمزمه میکنی،و در همان لحظه تو،بی
توجه به موسیقیِ در حال خواندن،به او نگاه میکنی و از آن همه زیبایی در مانده شده ایی و باز هم تو
می مانی و آن عشقِ بی خبر….
حال…
خودت را پسر بچه ایی تصور کن…شاید در باورت نگنجد که حتی در سنین کودکی هم میتوان طعم
شیرینش را چشید هنگامی که دست دختر بچه ایی را برای کمک میگیری و دستی بر ابریشمش
میکشی و با سخاوتمندی تمام محبوب ترین عروسکت را به او میدهی،…بی آنکه با خبر بشوی،
در همان عالَمِ پاکی قلبت،درهای خود را گشوده است…
پس……..
خود را در برابرش محکم نشان نده!عشق میتواند هر دیواری که از جنس غرور ساخته شده باشد
را فرو بریزاند و وارد شود و همه چیز را مختل سازد…
به سراغِ دختری میرویم که در دل شب و در تنهایی خود فرو رفته، ناگهان چهره ایی،اسمی،آدمی
را به حاطر می آورد و باعث میشود بین آن همه اشک و بغض لبخندی را بر روی لبهای ترک خورده ی خود بنشاند…
به راستی که گفتم آدمی؟؟؟
درد و دوای ما نزد همان آدم هاست..
آدمی
آه آدمی….
فروغ شهیبی نژادیان
Play
Stop