خلاصه :
روبی و مایکل در ادامه ی ماموریتشان، به شمشیری که میراث سرزمینشان بود، رسیده و با به دست آوردن آن، قدم بزرگی را برای نابودی نارسیسا برمی دارند. اما آیا واقعا همه چیز آنطور پیش می رفت که روبی می خواست؟ آیا سرنوشت می گذارد که او به راحتی راه خود را ادامه دهد؟ نه! سرنوشت هیچ گاه طبق پیش بینی های انسان نبوده و نخواهد بود و او در ادامه مجبور می شود که تک و تنها به راهش ادامه دهد و خیلی زو ناامیدی سراسر زندگی اش را پر می کند، و درست آن موقع است که پیدا می کند، کلبه ای میان جنگل را… کلبه ای که روشن کننده ی ذهن تاریک اوست و….
قسمتی از متن رمان :
روبی نگاه خیره اش را به آن شمشیر دوخته و در حالی که از شدت هیجان نفسش بند آمده بود، در دل زمزمه کرد:
_ باورم نمیشه… ما پیداش کردیم.
مایکل نیز بی آنکه حرفی بزند بارها و بارها با خودش تکرار کرد:
_ما پیداش کردیم، حالا دیگه توی دست های خودمونه.
سپس شمشیر را با احتیاط از جعبه اش بیرون آورده و نگاه دقیق تری به آن انداخت.
روبی در آن فرصت، با همان هیجان آمیخته به ترس و اضطراب، نگاهی به اطرافش انداخت.
پنجره ی بسیار بزرگی درست آن طرف اتاق بود که پرده های خاکستری رنگش، با وزش ملایم باد تکان می خوردند، از آنجا تمام سرزمین آدونیس درست در مقابل چشم های نارسیسا و تحت نظرش بود، روبی فکر کرد که با وجود آن پنجره، او دیگر نیازی به آن سه آینه ندارد.
لینک دانلود به زودی