برترین ها - ایمان عبدلی:
اون یا (توافق هفته)
سرنوشت کره شمالی برای ما مهم است چون درصد زیادی از ما با کره شمالی احساس نزدیکی دارد. به طورخاص دو نوع نگرش در ایران با کره شمالی همذات پنداری میکند.
نگاه اول_بدبین های متوهم
آن ها گمان میکنند انزوای نسبی ما در نهایت به جنسی از انزوای افراطی از مدل کره شمالی خواهد رسید. نمایندگان این نگاه از تصمیم گیرندگانی که بر مقابله با آمریکا تاکید دارند، شاکیاند و فکر میکنند اگر از در مصالحه با آمریکا در بیاییم، جهان روشن تری خواهیم داشت. آن ها نه تنها از تقابل برخی عناصر داخلی با آمریکایی ها گلهمندند بلکه این مدل از نظم حاکم را سخت گیرانه و انزوا طلبانه میدانند.
بدبین ها گاه، گذاره هایی نصفه و نیمه مثل نداشتن حق مالکیت در کره شمالی را یادآوری میکنند و نتیجه میگیرند که انتهای برخی از محدودیت های اجتماعی در ایران در نهایت ما را هم شبیه کره شمالی یا کوبا میکند. خلاصه که ترس از انزوا باعث می شود بدبین ها دائما نگران باشند و کره شمالی را چون کابوسی میبینند که احتمالا به خواب آن ها هم خواهد آمد!
نگاه دوم_خوشبین های متوهم
این دسته که این روزها بلندگوهایشان ضعیف شده و کمتر اعلام موضع میکنند، پیش تر تصور میکردند کره شمالی میتواند نماد مقابله با ظلم (در این جا به طور خاص آمٌریکا) باشد. این گروه کم و کاستی های مردم کره شمالی از سو تغذیه مفرط تا تبعیت پذیری محض و حتی انزوای افراطی را نشانه هایی از استقلال این کشور تلقی میکردند و حتی تلاش داشتند این مظاهر و مضامین را در ذهن جامعه ایرانی پر رنگ کنند.
حالا که روزگار دیگری شده، همان ها و با همان رسانه هایشان شیپور را از سر گشادش مینوازند و کارشان از تمجید کره شمالی به هشدار و انذار برای آن ها رسیده، هشدار و انذار برای کشوری که نه متحد استراتژیک ماست و نه مجاورتی با ما دارد.
اما چرا هر دو گروه به شدت اشتباه میکنند و اصلا چرا چنین تشبیهاتی ساده انگارانه و عوامانه است؟
یکم این که کره شمالی به شدت کمونیست زده است و هنوز تحت تاثیر کشوری مثل چین است (بنا بر ادعای تحلیل گران ارشد سیاسی همین دیدار را هم چینی ها ترتیب داده اند). در صورتی که در ایران نه رد و نشان آن چنانی از کمونیست هست و نه ایران هیچ گاه حداقل طی چند دهه اخیر زیر قیمویت کشوری خاص بوده است. شاید متحدان استراتژیکی مثل روسیه داشته ایم، اما تاثیر چین بر کره شمالی ابعادی بزرگتری از تاثیر مثلا روسیه بر ایران دارد، پس استقلال در مفهوم ایرانی اش با استقلال در مفهوم کره ای اش تفاوت بنیادین دارد.
دوم این که موقعیت ژئوپلتیک ایران و کره شمالی از اساس متفاوت است. ایران در جاده ابریشم و در مسیر مواصلاتی اروپا و آسیا است و در ذهن سیاست گذاران بین الملی شاید شبیه عراق یا حتی ترکیه باشد، اما به هیچ وجه شبیه کره شمالی نیست. کره شمالی اگر امروز در موقعیت مذاکره نشسته و اگر آمریکا آن ها را به رسمیت شناخته، بیشتر به خاطر مسائلی است که از یک طرف مثلث «کره جنوبی، ژاپن و چین» را درگیر کرده و از طرف دیگر به دلیل تهدید هسته ای است که آمریکا پشت سر متحدانش حس میکند.
سومین و آخرین نکته این که اصولا چنین شبیهسازی های کلی، جزئیات مهمی را در خودش دفن میکند و این اشتباه بزرگ مشترک هر دو نگاهی است که دست به شبیه سازی میزنند. جامعه ایرانی چیز دیگریست، آن ها چیز دیگری. ما به چیزهای دیگری میخندیم و از چیزهای دیگری میترسیم، مفهوم آزادی و ارتباط برای ما معنای دیگری دارد.
هیچ گاه ایران به آن فرم یکسانسازیهای استبدادی در نیامده و همیشه کف خیابان و قلب جامعه، حرف خودش را زده. به عبارتی مردم در این جا همیشه نبض داشتهاند. مردم ایران هیچ گاه به اندازه کُره ایها به شکل حکومت هایشان درنیامدند. شاید موقتی و مصلحتی اما طولانیمدت و واقعی؟ نه! این چیزیست که هر دو نگاه آن را ندیدهاند و نمیبینند.
حسن فتحی یا (موفق هفته)
مجموعه «شهرزاد» تمام شد و باید از حسن فتحی نوشت، کما این که او از معدود سریال سازهای قهار دوران ماست و توانسته این مدیوم را در قالب ایرانی اش زنده نگه دارد. سریال ها محبوب ترین قالب ارتباط گیری با مخاطب هستند، داستانهایی بلند که جای خالی رمان خوانی را برای مخاطب کم حوصله و پراکنده تر امروز فراهم می کند. از همین جهت هم توانستهاند با تمام مردم در تمام جهان ارتباط برقرار کنند.
در ایران اما روند تولید سریال خیلی جاندار نیست،. اگر روزگاری «دائی جان ناپلئون» و «هزار دستان» و «روزی روزگاری» در سال های کم رسانه مخاطبان پروپاقرصی داشتند و کیفیت بالایی را هم ارائه می دادند، حالا رسانه ملی نمیتواند یا نمیشود و یا نمیخواهد که تولید کننده اثری جدی و ماندگار باشد و شاید این رِندی حسن فتحی باشد که متوجه این تغییرات شده و محصولی که تقریبا در رسانه ملی به سرانجامی نمیرسید را در نمایش خانگی ارائه کرد. مضاف بر این که «شهرزاد» از لحاظ مضمونی هم در تلویزیون تحمل نمیشد، پس ارائه آن در نمایش خانگی درستترین تصمیم بود.
این تصمیم موقعی حائز اهمیت به شمار می یابد که دریابیم خیلی از مجموعه های نمایش خانگی قابلیت نمایش در تلویزیون را هم دارند؛ با بازیگرانی مشابه آثار تلویزیونی، با همان مضامین و همان الگوها، در واقع ارزش افزوده ای برای مخاطب ایجاد نمی کنند. خب مخاطب چرا باید پیگیر کاری باشد که مشابهش در تلویزیون به رایگان هست؟ «شهرزاد» اما از این امکان به درستی استفاده کرد؛ کلی محدودیت را دور زد؛ از مسائلی سطحی چون پوشش بازیگران تا مسائلی عمیقتر مثل تاکید روی مظلومیت دکتر مصدق و دکتر فاطمی. به هر حال نمایش خانگی که مثل رسانه ملی وابسته به یک بودجه عریض و طویل نیست در چنین فضایی مساله اصلی بازار است و جنس باید چیزهایی داشته باشد که به فروش برسد.
نکته بعدی این که چه چیزی بیشتر از یک عاشقانه سیاسی در ایران خواهان دارد؟ این شاید محبوبترین و تنها نقطه تلاقی نخبگان و عموم است. گو این که نخبگان با اشارات سیاسی و همانندسازیهای سریالهایی از این دست راضی میشوند (همان سکانسهای کافه نشینی فرهاد و رفقا). عموم هم همیشه طالب عشق و حواشیاش بودند، پس این نقطه ای است که میشود همه را حول آن جمع کرد. خصوصا در این جا که ایده آلهای سیاسی هیچ وقت محقق نشده (در تاریخ معاصر) و عشق ها هم در هجران و جدایی معنا گرفته است. خلاصه این که فتحی ژانرش را درست انتخاب کرده و یک فضای امتحان پس داده را دوباره به آزمون گذاشته. مثل «شب دهم»، مثل «کیف انگلیسی». مثل خیلی آثار دیگری که از همین دو زیر ژانر (سیاسی و عاشقانه) استفاده کرده اند و جواب گرفتهاند.
اما همهی مسائلی که در بالا گفته شد به شرطی جواب می داد که مهرههای کار، درست چیده شده باشند بار درام در «شهرزاد» روی دوش مثلث عشقی بود (قباد، فرهاد و شهرزاد). مثلثی که در مجموع موفق بودند. این البته باز هم از هوشمندی کارگردان بود که زوج امتحان پس داده ترانه علیدوستی و شهاب حسینی را به کار گرفت و تعمدا قطب منفی داستانش را قوی کرد و برای فرهاد عاشق پیشه از یک صدای دلنشین و میمیک درمانده استفاده کرد که شاید از لحاظ اجرایی در مقبل قباد ضعیفتر بود، اما سر جایش بود و شمایل عاشق پیشه کلیشه شده (نه معنای به منفی) را درست پرداخت کرد. فرهادِ «شهرزاد» چیزی شبیه به فروتن دهه هفتاد سینمای ایران بود.
در«شهرزاد» حتی موسیقی هم با شناخت کامل از جو عمومی جامعه ارائه شده. تلفیق زیر صداهایی اصیل در کنار صدای خش دار و غمگین پاپ (سینا سرلک در کنار چاوشی) همان اندازه که مخاطب کمحوصله از موسیقی سنتی می پسندد و از موسیقی پاپ می خواهد. گویی فتحی میدانسته که این مردم در روزگار تلفیق و گذار ماندهاند.
این روزگار گذار اما مختصات دیگری هم دارد مثل جابه جایی نقش های اجتماعی زنان و مردان. به همین مردم شهر بنگرید؛ به نقشهای زنانه که در حال توسعه هست و نقشهای مردانه ای که در حال کوچکتر شدن است. روند داستان «شهرزاد» این نیاز مخاطب امروز را هم خوب درک کرده بود و زن های داستانش آشپزخانهای و دکوری نماندند. در طول داستان با تمام طیف های زنانه مواجه بودیم. شهرزاد از زنها و دخترها مملو بود، بدون آن که خیلی به دام شعار بیفتد. شهرزاد، دکتر روشنفکر سرسخت و فداکار. شیرین، آقازاده ای که دغدغههای سطحیتر زنانه را نمایندگی می کرد. اکرم که نماینده دنیای پیچیده و پر نیرنگ زنان بود، در کنار دیگرانی چون شربت که زنانی دیگر را نمایندگی میکرد و در نهایت حتی کاراکتری چون مهری که نمایندگی تمام دلبریها و سرگشتگیها زنانه بود.
اما مردان هم در این سریال جای خودشان بودند. مردانی که دائما در پی دستهبندی و دسیسه چینی بودند مردانی که حرف همدیگر را نمیفهمند و بیشتر از هر چیز طالب قدرت و ثروت هستند. سکانس های مردانه سریال که با پس زمینهی افشاگری (دوربین به مثابه افشاگر پشت پرده شهر) همان چیزی است که مخاطب میخواست و میطلبید. دوربین شهرزاد جاهایی کاشته شده بود که بازیهای پنهانی قدرت و دنیای این جا مردانه شده را نشانمان دهد.
«شهرزاد» همهاش این نبود و خیلی بیشتر از اینها داشت و نکته پایانی فقط این که فتحی وارث ساخت آثاری است که نوستالژی در آن ها به اندازه وجود دارد و جوری تصرفت میکند که نمیفهمی چگونه و چرا؟ خون نوستالژیک فضای «شهرزاد»؛ آن لاله زار، آن کافه نادری، آن کلاه شاپوها همچون جذبه ای بود که هر بار و هر دوشنبه ته ذهنمان را به سمتش هول میداد. شناخت قواعد بازار در مجموعه شهرزاد باید منجر به موفقیت میشد که شد.
خورههای فوتبال یا (جام جهانی هفته)
این صرفا یک روایت شخصی است.
خانهی پدری من همیشه اجاره ای بود و آن سال برای این که این خانه به دوشی کمتر به چشم مامان بیاید، بابا تصمیم گرفت تلویزیون رنگی بخرد. آن سال یعنی 1994 میلادی، در آستانه جام جهانی تلویزیون دار شدیم. رنگی داشتن آن موقع ها خیلی مُد نبود، هر که رنگی داشت، همه آمارش را داشتند رنگی هم نه مثل حالا؛ جعبه ای بود کوچک و تپل! آن که ما خریدیم اسمش «گُلد استار» بود.
بابا به عشق جام جهانی ما را رنگی دار کرد و از آن جام سایه روشن هایی یادم هست؛ استیوچکوف قُلدر که شبیه جوان های محلمان بود، او بود که بلغارستان را شگفتی ساز کرد. با آن تیم قدرتی و سخت جان. از آن جام رنگی مارادونای بد اخلاق و رو به افول را هم یادم هست؛ آبی و سفید آرژانتین و چمن سبزو زردی که در «گُلداستار» ما دیزالو میشد. البته از آن جام آن ایتالیای باجو را هم خاطرم هست، موهایش! لعنتی انگار ته جانش در موهایش بود و می رقصید و توپ را حرکت میداد. ایتالیا را خودش بالا کشید تا لحظه ای که پنالتی را به آسمان زد، «گُلد استار» میان اشک چشمانم تارِ تار شده بود.
جام بعدی همه تلویزیون رنگی داشتند، حتی بابابزرگ هم آن تلویزیون کُمدی عریض و طویلش را کنار گذاشته بود و یک 14 رنگی خریده بود. نیمه شب بود، شرجی تیرماه بیدار بود مثل ما، مثل همه ی شهر. من و سه دایی و دو خاله در تاریکی پذیرایی کوچک خانه پدر بزرگ مشغول تماشای ایران و آمریکا. سن و سال من به حُب و بغض های سیاسی قد نمیداد. نمی دانستم انقلاب و تسخیر سفارت و این ها چه بوده و چه تاثیری در زندگی ما گذاشته، فقط از حرارت خاله و دایی ها متوجه شده بودم که این خیلی بیشتر از یک فوتبال است.
هر کداممان یک بالشت مچاله کرده در بغل داشتیم؛ هم هیجان گیر ما بود و هم صدا خفه کن. به هر حال بابابزرگ از فوتبال خوشش نمی آمد و نباید صدایمان در می آمد، حتی وقتی که زرینچه، بکهام شد و استیلی کشدارترین دوپای جهان! آن گردن انگار اندازه همه ی عقده های یک ملت کش آمد و بعد مهدوی کیا بود که می دوید و دویدیم تا وسط شهر با یک پیکان به رنگ سفید یخچالی! ساعت از سه نیمه شب گذشته بود. بزم شلوار پیله دار و پیراهن چین دار. بزم شربت و دوچرخه های بیست و هشت. رقص مرد میانسال با ریش و سبیل. اشک بود و خنده بود و زندگی بود که بود.
ایران و آمریکا اوج مواجهه من با جام جهانی بود، مثل یک درام که با تلویزیون رنگی و باجو شروع درخشانی داشت و با استیلی و مهدوی کیا به اوج رسید. بعد از آن اوج، جام های جهانی البته که همه رنگی بودند اما خیلی خاطره ساز نشدند. جام ننگین 2002 ، آن کره جنوبی چندش آور و بعد جام 2006 قهر علی کریمی، تکل کعبی و شاید فقط قهرمانی ایتالیا در آن شب پرخاش زیدان کمی التیام شد. جام 2014 هم که به جز در لحظاتی از بازی با آرژانیتن هیچ حسی ساخته نشد. آیا تیم ایزوله شده کی روش دوباره این درام را به اوج میرساند؟