پیشنهاد می شود
عادت میکنی به تا صبح زل زدن به سقف و
مرور کردنِ همه چیز از اول و نفهمیدن اینکه چیشد که تهش اینجور شد…عادت میکنیم!
ولی به چه قیمتی؟؟
به قبرها مي نگرد. بي کسي و سردي گورستان، در نظرش چند برابر مي شود.
با بهت، به تک تک مزارها خيره مي شود. دختران و پسران ناکام. پير و جوان. چقدر بي جان هاي عزيز روي دستش فراوان بود.
فکر ها هجوم آورده بودند. اين که چرا و چگونه پس از مرگ، بدترين و خائن ترين افراد، عزيز و محترم مي شوند.
کجاي اين همه سنگلاخ و سوال و جواب بود؟ چرا جايگاهش را نمي فهميد. چرا کسي او را نمي فهميد. چقدر گله داشت! چقدر بهت! چقدر نا آرامي!
هيچ کس به فکرش نبود! براي ديگران، چشم هاي خيانت ديده اش، کمترين اهميت را دارا بود!
کمي دور تر، يلدا هم بود! دوست و همراز. شايد… شايد که نه! حتما نزديک تر از خواهر!
يلدا بود و هزاران فکر نارس در سرش. دل کوچکش طاقت نا مهرباني دنيا را نداشت. دلش براي دوستش پر مي زد. براي دوستي که عشق و خيانت و مرگ را با هم تجربه کرده و از سر گذرانده بود!
ذهنش پر بود