خلاصه رمان:
یلدا دختری سی ساله است که به خاطر مانع تراشی عمو و پسرعمویش به دلیل باغ موروثی که به نام یلدا شده هنوز ازدواج نکرده با پدر بیمارش در آپارتمانی کوچک زندگی میکند ، داستان از شبی شروع میشود که یلدا برای گرفتن دارو پدرش مجبور میشود به داروخانه برود که با اتفاق تلخی مواجه میگردد که زندگیش را دستخوش تغییر میکند و مسبب آن کیوان …
پیشنهاد می شود
قسمتی از رمان:
گامهایم را تند تند برمیداشتم اشک در چشمانم حلقه زده بود حال خراب پدر در ذهنم تداعی میشد به زور قرص خوابش برده بود امشب عجیب دلم گرفته ، تا داروخانه راه زیادی نبود از تاریکی شب هراسی نداشتم نمیدانم چقدر طول کشید تا به داروخانه رسیدم . داروخانه نزدیک کلینیک تخصصی مهر بود و همیشه شلوغ! از پشت شیشه، بارش باران را که تازه شروع شده بود به نظاره نشستم .دل آسمان هم مثل دل من گرفته بود بعد کلی معطلی تونستم داروهارو بگیرم گوشه شالم رو مرتب کردم و راه بازگشت را در پیش گرفتم زیر بارش باران خیس میشدم. طبق معمول یادم رفته بود چتر بیارم ، هنوز چند قدمی برنداشته بودم که ترمز سریع ماشینی توجه ام را جلب کرد صدای چرخ های آن ناشی از ترمز نابهنگامش بود ، بعد از چند لحظه باز حرکت کرد و رفت.
به کوچه که رسیدم بارش باران شدت گرفت از دست خودم کفری شده بودم، اخر چطور اینقدر فراموش کار شده ام شاید هم با وضعی که من دارم فراموشی باید جزئی از من باشد . هنوز چند قدمی در کوچه نرفته بودم که به یکباره کوچه روشن شد و صدای ماشینی از پشت به گوشم رسید . به کناره دیوار رفتم تا در مسیرش نباشم ….
پیشنهاد می شود
