تبلیغات ویژه

» خرید ممبر تلگرام »طراحی سایت و سئو »خرید فالوور و لایک »ادمین حرفه ای اینستاگرام »پکیج آموزش ارزهای دیجیتال »تبلیغات در اینستاگرام »خرید پیج اینستاگرام

مطالب مهم




داستان کوتاه قابله ایی در تاریکی

داستان کوتاه قابله ایی در تاریکی

زن با دیدن شخص پشت در حیران ماند برای یک لحظه

ترس به جان اش سرازیر شد .اما زندگی در این روستا

به او یاد داده بود شجاع باشد .
صدای نخراشیده مرد پشت در چشمان درشت به رنگ

شب اش ابروهای کلفت اش لبان درشت و گوشتی مرد

یا رنگ زرد صورتش هر چه بود شبیه آدمیزاد بود ولی در دل زن ترس رخنه کرده بود .
آب دهانش را قورت داد و با صدای لرزان گفت :ببخشید کاری دارید؟
مرد هول و حیران بود باید زودتر قابله رو می برد پیش

همسرش .اما این زن ترسیده و چیزی از حرف هایش نمی فهمید .
داشت عصبانی می شد همسر دل بندش در حال درد کشیدن

بود و ضجه هایش دل آسمان را هم به درد می آورد
نفس اش را محکم بیرون داد و با صدای نسبتا کنترل شده ایی گفت :

خانم بچه ام ..بچه ام داره به دنیا می اد .تو این روستا جز شما

قابله ایی دیگه ایی نیست خواهش می کنم …
هنوز حرفش تمام نشده بود که زن بیخیال چهره مرموز مرد روبه

رویش شد و ترس را در دلش خاک کرد با هول گفت :چرا زودتر نگفتی پسر؟
همزمان با حرف زدن دستانش را تکان می داد گفت :صبر کن برم وسایلم و بیارم .
در دل مرد اشوبی به پا بود نگران همسر مهربانش بود .
زن همچنان که با خود حرف می زد به داخل خانه گلی اش رفت .
از سروضع خانه اش معلوم بود مال و اموال زیادی ندارد .
دیوار های آجری خانه اش که سقفش از چوب بود یا از تک گوسفند گوشه حیاط
مرد با دیدن سر وضع خانه زن با خود گفت اگر بچه ام را سالم به

دنیا اورد پاداش خوبی به او می دهد .
زن قابله با ان هیکل گوشت الودش فرز جلو مرد ایستاد و گفت :بریم جوون بریم ..
مرد عصبی جلوتر راه افتاد ،خدا نکند اتفاقی برای همسر دل بندش

پیش آید انوقت نسل در نسل این زن رنگ آرامش را نخواهد دید .
صدای نفس های تند زن با لخ لخ دم پایی سکوت وهم انگیز شب را می شکست .
زن با آن که ترسیده بود ،به دنبال مرد مرموز راه افتاد .چشمانش

به پاهای مرد بود که چگونه ممکن هست یک انسان بدون آن که

پا بر زمین بگذارد این گونه تند راه می رفت .
با صدای نخراشیده مرد به جلویش نگاه کرد
_رسیدیم .
زن با تعجب و ترس مرد را نگاه کرد .چگونه چگونه ممکن بود ان ها

که هنوز چند قدمی بیش برنداشته بودند رسیدند
نه امکان ندارد او همه ادم های این روستا رو می شناسد .
این مرد غریبه هست در این روستا شاید ..
مرد که آگاه بود افکار زن را میخواند عصبانی شده بود با صدایی

که از فرط عصبانیت ونگرانی خش ورداشته بوذ گفت :اگر اتفاقی

برای همسرم بیفتد نسل در نسل تو رنگ ارامش را نخواهند دید .
زن اب دهانش را با سروصدا قورت داد،می دانست رنگش همانند

گچ شده هست ،دفعه اولش نبود،در این روستا زیاد پیش می امد

.زن با پاهای گوشت الود لخ لخ کنان به سمت انبار سوخته رفت

همان جایی که متروکه بود صبح گذرش از جلوی این انبارمترکه افتاده بود .
زن زیرلب سورهایی از قرآن را زمزمه می کرد به خیالش مرد ناپدید می شود
اما صدایی نخراشیده وکلفت مرد را دقیقا زیر گوشش شنید :بچه ام رو سالم به دنیا بیار
وگرنه حتی اگه کل قران رو تلاوت کنی نمیتونی از پس من و طایفه ام بر بیایی
زن خیالش راحت شد با جنی مسلمان روبه رو هست .
با وجود ترس کنار زن ِ زیبا روی چهار زانو کرد چشمان چاک خورده

زن با آن رنگ عجیبش ،سفیدی پوستش مهر تایید به حدس و گمان های زن میزد .
ساعتی بعد زن خرسند از ان که توانسته بود بچه ی مرد را سالم

به دنیا اورد قصد بازگشت به خانه اش را کرد .
که صورت خرسند مرد مرموز را دید .ترسید نکند کار اشتباهی

کرده بود ترسید اما مرد که اگاه بود از افکار زن لبخند رضایت

بخش بر لب هایش نشست زغال های اتشین و روشن را به سمت زن گرفت .
کل وجود زن را ترس فراگرفته بود نگاهش به زغال های روشن در دست مرد بود .
نفس اش هر لحظه امکان داشت برود و دیگر بازنگردد .
مرد زغال های اتشین را به سمت زن گرفت وبا صدای آرامش

بخش گفت :بگیر این دست مزد توهه .
زن با ترس و لکنت گفت :ن..نه نمیخواد
مرد که میخواست برگردد پیش همسرش با صدای عصبانی گفت:بردارشون .
زن به چشم های مرد که درشت تر از قبل شده بود دست هایش

را جلو گرفت و هر لحظه منتظر بود تا از سوزش دستانش فریاد سر دهد

.اما وقتی چشمانش را باز کرد خود رو تنها جلوی انبار تاریک دید با انبوهی

زغال اتشین در دستش عجیب بود دست هایش نمیسوزند ..زن پاتند کرد به سمت خانه اش راه افتاد و کم کم زغال های اتشین را گوشه ایی می انداخت ..تاصبح خواب به چشمان زن نمی آمد می ترسید نکند آن مرد ترسناک برگردد،و هزار نکند های دیگر …تا این که موذن اذان صبح را سر داد ،زن با شنیدن اذان صبح آرامشی وجودش را فرا گرفت زیر لب زمزمه کرد :‌”الله جل جلاله ”
و نیم خیز شد تا نماز صبح را اداء کند .
دست هایش را ستون تن اش کرد با زمزمه نام خدا بلند شد .تنهایی و تاریکی

خانه کوچک اش غمگین اش کرد باز یاد پسرش افتاد که وقتی رفت شهر دیگر باز نگشت .نفس اش را آه مانند بیرون داد وارد حیاط شد چشم اش به چندتیکه جواهرکنارآویزاسفندافتاد




پیشنهاد میشه بخونید : برای مشاهده جزئیات کامل این خبر «داستان کوتاه قابله ایی در تاریکی»اینجا را کلیک کنید. شفاف سازی:خبر فوق در سایت منبع درج شده و صرفا در این سایت بازنشر شده است .چنانچه به خبر فوق اعتراض دارید جهت حذف آن «اینجا» را کلیک کنید.

گزارش تخلف

تمامی مطالب از سایت های مجاز فارسی و ایرانی تهیه و جمع آوری شده است، در صورت وجود هرگونه مشکل از طریق صفحه گزارش تخلف اطلاع دهید.

جستجو های اخبار روز

اخبار برگزیده

هم اکنون میخوانند ..