تبلیغات ویژه

» خرید ممبر تلگرام »طراحی سایت و سئو »خرید فالوور و لایک »ادمین حرفه ای اینستاگرام »پکیج آموزش ارزهای دیجیتال »تبلیغات در اینستاگرام »خرید پیج اینستاگرام

مطالب مهم




سید محمدحسن خامنه‌ای؛ روایت برادر از برادر (۱)

سالنامه مثلث - مصطفی صادقی: از جناب آقای سید محمد حسن خامنه ای برادر محترم و کوچک تر رهبر معظم انقلاب تاکنون چندان مصاحبه یا اظهارنظر رسانه ای دیده یا شنیده نشده بود. گفتند ایشان همزمان با رهبر انقلاب و دیگر برادرشان در زندان کمیته مشترک بوده اند. گفتند ایشان به دلیل مانوس بودن با برادر شریف شان ناگفته های زیادی دارد از سبک زندگی، اندیشه سیاسی، فرهنگی و اجتماعی ایشان.

همه اینها موجب شد تا راهی مشهد مقدس شوم و با او در یک گفتگوی طولانی از ناشنیده های زندگی رهبر انقلاب برسم. مانند همه اعضای بیت شریف رهبری، ایشان نیز ابا داشتند از این که برخی مسائل را مطرح کنند. آنچه از این مصاحبه منتشر شده ماحصل بخش هایی از این گفتگو است. از ایشان که وقت شریف شان را برای این گفتگو اختصاص داده اند کمال تشکر را داریم.

سید محمد حسن خامنه ای؛ روایت برادر از برادر (اسلایدشو - اوایل عید) - به دوقسمت تقسیم شود

بنای ما این است که گفتگویی با حضرتعالی در مورد برادر بزرگوارتان داشته باشیم. شما خیلی کم تا به حال سخن گفته اید، قطعا ناگفته هایی دارید که دانستنش جذاب و خواندنی است.

- اگر شما دقت کرده باشید در احوالات اخوی بزرگ، هادی آقا و من هیچ وقت نگفتیم برادرمان این طوری گفته اند، برادرمان آن طور می گوید. برادران آقای هاشمی گفتند، بچه های آقای هاشمی گفتند، ایشان بچه های شان هم نگفته اند. بنابراین این مشی ما نیست. ما خانه و بیرون مان تقریبا یکی است، یعنی خیلی تفاوتی بین اخلاق داخلی و اخلاق بیرونی مان برخلاف خیلی ها نیست، یعنی اندرونی و بیرونی مان یکی است، واقعا هم یکی بوده، ما همیشه بیرونی نمان جلوه اش بیشتر از اندرونی مان بوده است. اینها یک چیزهای قدیمی است که می گفتند فلانی در اندرونی اش فرش دستی دارد، در بیرونی اش گلیم می اندازد. من یادم هست ما در اندرونی مان فرش دستی بود، در بیرونی مان هم فرش دستی بود، منتها هر دو از این فرش های خیلی ارزان قیمت، متری، زرعی، نه مقامی و گره ای.

بله، همین طور بوده و ما هم این حس را همیشه داشته ایم در مورد حضرت آقا. اگر اجازه دهید گفتگو را از خانواده شروع کنیم.

- پدر ما داماد مرحوم سید هاشم نجف آبادی بود. مادر ما چهار پسر داشت و یک دختر. دوتا پسر بزرگ اخوان بزرگوار آقای سید محمد آقا، سید علی آقا، بین این دو خواهرمان که همسر شیخ علی تهرانی بود، بعد هادی آقا و بعد من. اخوی بزرگ متولد 1315 هستند، آقا 1318 هستند. خواهرمان 1331 است. هادی آقا 1326 است و من 1330 هستم. من بچه 58 سالگی پدرم هستم، یعنی در واقع رو به پیری بوده است. من از آنها که یادم نمی آید، چون از کوچک ترین شش سال فاصله داشتم، بنابراین خیلی نمی توانم خاطرات گذشته آنها را بگویم، اما می دانم که مکتبی که اینها رفتند، همان مدرسه ای که رفتند، مدرسه دارالتعلیم دیانتی بود که من هم یکی، دو، سه سال آنجا رفتم که آقای تدین نامی مدیرش بود. آقا آنجا رفتند، اخوان دیگر آنجا رفتند و بعد دبستان رفتند. احتمالا یا از همان سنین طلبه شدند که من آن سنین را یادم نیست.

با دام یک از این اخوان بزرگوار، شما بیشتر اخت بودید؟

من به لحاظ ته تغاری بودن، عزیزدردانه همه شان بودم. الان هم احساس می کنم آقایان عنایت ویژه به من دارند. این اعتقاد من است، حس من این است که هم اخوی بزرگ و هم آقا، هادی آقا یک جور، حالا آقا هادی شاید کمتر، خواهرمان یک جور و دیگران این یک مسئله، مسئله دیگری که هست، فاصله سنی ما، رعایت کوچک تر و بزرگ تر؛ مثلا من با هادی آقا در واقع یک حالت همبازی شبه همبازی داشتیم. گرچه چند سال فاصله سنی با هم داشتیم، اما یک جاهایی مشترک بودیم و بازی های خانه و بحث های خانگی، بچگی، 12-10 سالگی و مثلا ایشان بزرگ تر بود. مثلا 14 سالش بود و من 10 سالم بود. اما آقا و اخوی بزرگ به لحاظ فاصله سنی، یک حالت بزرگ تری هم بر من داشتند.

مثلا من را زیر بال شان بگیرند، یک وقت من را جایی ببرند، محبتی کنند، مسافرتی بروند و سوغاتی برای من بیاورند؛ مثلا می گویم، این حالت محبت گونه آنها به من بود، چون فاصله سنی مان با پدرمان هم بیشتر بود. اینها حکم پدر را نداشتند. بعضی ها می نگویند فلانی جای پدرت، نه. هم فاصله سنی آن قدر نبود، هم من تا 36-35 سالگی که دوتا بچه داشتم، پدر داشتم. مادرم تا وقتی سه تا بچه داشتم در قید حیات بودند. یعنی مردی بودم که پدر و مادرم فوت کردند، نه بچه که نیازی به مراقبت داشته باشم. اما آقایان خیلی محبت داشتند. مثلا اخوی بزرگ زمانی که سه تا برادرایشان یعنی آقا، بنده و هادی آقا زندان کمیته مشترک با هم بودیم یا قصر بودیم، ایشان بیرون واقعا در جهت مثلا رفت و آمد پدر و مادر ما که می آمدند تهران ملاقات هر کدام از ما - که یک بار هادی آقا بود، دو بار من بودم و ملاقات می آمدند - همه زحمات گردن ایشان بود؛ پذیرایی، بردن، آوردن و ... این یک، یا مثلا فرض کنید برای بعد از زندان که من آمدم بیرون، آقا محبت زیاد می کردند چون مشهد تشریف داشتند. ایشان هر روز دیدن پدر ما می آمدند؛ قبل از درس یا بعد از درسی که داشتند، وقتی خانه می آمدند، من هم خانه بودم و مأنوس می شدیم. یادم نمی رود ایشان برای دامادی من با آن فولکس شان، شب تا ساعت 12-11 برای آنهایی که جهاز را آورده بودند، دنبال شام بودند. یعنی دنبال این کارها در مراسم باشند، در رفت و آمدها باشند. برای کارها، صحبت ها، دخالت کند، در واقع یک جورهایی می شود گفت ایشان مثلا من را داماد کرد.

البته پدر و مادر داشتم ولی تمام زحماتش چون آن اخوی بزرگ تهران بودند، هادی آقا هم که زندان بود، خودم هم جوان بودم، تجربه این کارها را نداشتم، ایشان تمام زحماتی که معمول است را کشید. مثل امروز نبود و طوری دیگر بود، ولی متقبل شدند. حتی صحبت کردن با خانواده پدر خانم ما و رفت و آمدهایی که بود. حتی یادم هست در مجلس ما یک معده دردی داشتند که بعدها معلوم شد کیسه صفرا بوده است، از معده درد افتاده بودند آنجا و استراحت می کردند. خلاصه محبت هایی که ایشان نسبت به ما داشتند. مثلا یک وقت هایی که باشگاه می رفتند، مثلا آن وقت هایی که باشگاه جوان دوتا اخوی های بزرگ ما می رفتند، من بچه بودم و من را هم می بردند.

باشگاه فوتبال بود؟

- نخیر، باشگاه باستانی.

خانواده سیاسی هم بودید از همان اول؟

- خانواده سیاسی که قطعا.

از چه وقت شروع شد؟

من از وقتی که یادم می آید، من همه جا گفتم، برای پدرم مبارزه علنی نبود، اما بالاخره با رژیم گذشته و زمان پهلوی، هیچ همخوانی و همراهی نداشت. ابوی، پدربزرگ ما، شوهر عمه که شیخ محمد خیابانی شوهر عمه ما بوده، بالاخره در آن خانواده خواهر ایشان، پدر ما، عمه ما و شوهرش انقلابی بوده و اعدام شده است. پدربزرگ ما سید هاشم نجف آبادی مثلا در 100 سال پیش و شاید هم بیشتر، زمان پهلوی تبعید می شود سمنان و تبعید می شود همدان، یعنی مبارز بوده که تبعید می شود. نمی دانم حالا به چه مناسبتی تبعید کردند. من نه تاریخش را می دانم دقیقا و نه مشخصاتش را می دانم. شاید بزرگ ترهای من بدانند، ولی این طوری بوده است.

از اول تکیه کلام مثلا مادر ما پهلوی گور به گور شده بود، یعنی این طوری نبود که در خانه عکس شاه باشد یا اعلی حضرت باشد. اعلامیه امام بود، تاب امام بود. پدر ما شاگرد مرحوم میرزا حسین نائینی است، صاحب الملل و النهل همان حکومت اسلامی امام به یک نوعی دیگرش. یعنی استاد ایشان جزو مبارزان و انقلابیون زمان خودش بوده است. این شاگرد هم قطعا همین طوری می تواند باشد.

مبارزات سیاسی اخوی های محترم و خودتان را بفرمایید که از چه موقع شروعت شد، از چه سالی بود؟

- مبارزه که از اول اینها مبارز بودند.

در چه قالبی بود؟

- در قالب سخنرانی. اینها در گروه ها که نمی گنجیدند. حالا اخوی بزرگ را من خیلی نمی دانم، چون تهران بودند ولی آقا در گروه خودشان لیدر بودند، چون هم مدرس بودند، هم عالم بودند، هم جزو افراد مشخص بودند. از سال های بعد از 42 در مشهد، ایشان شاخص بودند. طلبه فعال، جوان و سرحال و انقلابی بودند. منبر می رفتند، سخنرانی می کردند؛ حالا نه در منبرهای حرفه ای، همین منبرهای فصلی که طلبه ها می روند. چون ممبری ها بعضی ها شغل شان منبر است، بعضی ها نه، برای تبلیغ می روند منبر. یعنی ایام محرم و صفر یا ماه رمضان، بخش تبلیغی، البته درآمد هم داشت، ولی بخش تبلیغی اش سنگین تر است و هدف های مشخص تری در داخلش است.

در مورد بازداشت هم می فرمایید؟

ما از وقتی یادمان می آید، ایشان یا فراری بوده یا زندان بوده است. می رفت مثلا زاهدان منبر، بعد می دیدیم او را گرفتند، خبرش از تهران می آمد. می رفت سبزوار یا کاشمر، بعد خبرش می آمد که گرفتند و بردند تهران. دائما، حالا کوتاه و زمان ها متفاوت بود، زمان ها معمولا سه ماه، دو ماه و 40 روز متفاوت بود. ایشان خودشان بهتر می دانند که چقدر بودند و من هم از آن موقع خیلی یادم نیست و اگر هم بگویم، خاطرات ایشان را خواندم و زندگینامه ها را دیدم. می گویم، ولی خودم را هم که دیدم، این طوری بود. دائما ایشان را در خانه می گرفتند، می آمدند و از خانه پدری می گرفتند، بعد که ازدواج کردند، از خانه خودشان می گرفتند یا سردست یا از روی منبر می گرفتند.

در اسفند 53 اول من گرفتار شدم، برای من پخش اطلاعیه بود و خیلی مهم نبود. اعلامیه پخش رده بودیم، پیدا کرده بودند و در آورده بودند. کسی را گرفته بودند، به مناسبتی اسم ما آمده بود و ما را گرفتند. من را که گرفتند و بردند از اینجا، یک هفته مشهد نگه داشتند، بعد بردند تهران. با پرونده خودم با آن که قبل از من گرفته بودند. آقای رضا توکلی که الان هم ادویه فروش و عطار است پایین همین خیابان او هم بود. من را گرفتند و بردند و چند شلاق زدند و یک چیزهایی پرسیدند و بازجویی کردند. همان یک شب، ولی بعدش خبر خاصی دیگر نبود. یک هفته هم نگه داشتند. یکی دو بار بازجویی کردند و با ایشان بردند تهران؛ با قطار رفتیم تهران. ما را یکسره بردند کمیته مشترک که عکس ما الان در کمیته مشترک وجود دارد، آن عکسی که با ریش است.

آن عکس برای کمیته مشترک است که بلوز یقه بسته ای دارم، چون زمستان بود. من آنجا بودم و اواخر اسفند یا اوایل فروردین بود که دیدم یک برگه آوردند در سلول، برگه قرار بازداشت من بود. من یادم نمی آید خودم برای خودم امضا کرده باشم. آوردند و نگاه کردم دیدم هادی آقا است. نگهبان آورد دم در و در را باز کرد و گفت امضا کن. گفتم این من نیستم، اشتباه آوردید. نگاه کردم و دیدم هادی آقا است، هادی حسینی خامنه ای. گفتم این من نیستم، برد. فهمیدیم حاج آقا را هم گرفته اند. حاج آقا بند یک و دو بودند، من را از اول آوردند بند پنج. بند پنج، سلول پنج که الان هم است. گذشت تقریبا هفت، هشت، ده ماهی گذشت، یکی از بچه ها می گفت دیروز، پریروز آقای غفاری را بردند آنجا، مریض شده بود، شنجه شده بود، بردند بیمارستان که مد اوا شود. بعد آنجا گذشت، من را بردند قصر.

سید محمد حسن خامنه ای؛ روایت برادر از برادر (۱) (اسلایدشو - اوایل عید)

شما اصلا آقا هادی را آنجا ندید؟

نه، امانش نبود. البته خبرش را داشتم و یک بار دیگر من را اشتباهی بردند به جای او بازجویی کنند که شانس آوردم، چون او را می زدند، من را نزده بودند. او را می زدند و خیلی هم شکنجه کرده بودم. خبر داشتم. یک هم سلولی مارکسیست داشت ایشان مهندس بود، دانشجو بود، فنی بود. این را آورده بودند پیش ما، من را شناخت، گفت تو فلانی هستی، گفتم بله. گفت حاج آقا را خیلی زدند. ما هم چون آنجا به همه مشکوک بودیم، خیلی مجال نمی دادم. گفتم زدند که زدند، می خواست اعتراض کند، به ما چه. من آنجا به سه نفر اعتماد داشتم.

یکی همین هم پرونده ام بود که رفیق مشهدی بودیم، یکی همین آقای مرتضی نبوی که یک مدت کوتاهی در سلول ما آمد در کمیته مشترک، یکی هم شهید ذوالانوار که جزو آن 9 نفری بود که تهرانی ترورشان کرده بود. با شهید ذوالانوار مرتبط نبودم اما اطمینان داشتم، چون می دانستم چری مسلمان است و رفتارهایش را هم می دانستم. آقای نبوی را هم که نمی شناختم، اما منش او را، قرآنی بودنش را و اینها را یادم هست، یک آیه هم ما یاد گرفتیم و حفظ هستیم، آن را هم ایشان به من یاد داد. به رغم این که اصلا به او نمی آمد به تیپش، ولی خیلی داغ، خیلی انقلابی، خیلی پر حرارت و هنوز هم الحمدلله آن روحیه را ایشان حفظ کرده و خیلی هم خاکی.

الان هم با توجه به این که خیلی مقامات عالیه ای دارد در مملکت و از قبل داشته، خیلی خای است، ما اگر یک وقتی راننده استاندار بشویم تا 50 سال خودمان را می گیریم برای مردم، ولی او نه؛ وزیر بوده، الان عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام است و خیلی آدم معتبر و متقی است، منظورم این است که حاج آقا ما را یک بار بردند اشتباهی و دیدم اتاقم عوض می شود و جایی که دارند می برند با چشم بسته، دیدم آنجای قبلی نیست، بعد که ایستادم، گفت: «آخوندی؟ گفتم نه. به آن نگهبان گفت مرتیکه، قدش را نمی فهمی، او قدش از این بلندتر است. راست هم می گفت. ایشان ما را برگرداند و به خیر گذشت، یعنی کتک مفتی نخوردیم، حالا خودمان برای خودمان می خوردیم.

اقلا یک اجری داشت، ولی به جای ایشان هیچ اجری نداشت. (خنده). یک بیژن آژنگ خامنه ای اعدام شده بود، او کمونیست بود، آن خامنه ای او را به من چسبانده بودند. بیرون بعدا شایع شده بود که حسن را اعدام کرده اند. اصلا ما اعدامی که هیچی، کشیده بخور هم نبودیم. یک عدد در تهران کشیده به من نزدند، چون کاری با ما داشتند، ولی بی خودی نگه داشته بودند. البته خوب نیست می گویم نزدند، ما می گوییم نزدند، شما یک وقتی چیزی شد، بگویید زده اند. چون من از این آپولو خیلی تعریف می کردم. یک وقت همه فکر می کردند من را آپولو بردن.

گفتم نه بابا، آن در کسانی که بردند آپولو تعریف درست کردند که من این آپولو را وقتی بعد از انقلاب همین چند سال پیش رفتم بازدید کمیته مشترک دیدم، گفتم همین است. فقط به این بزرگی نمی دانستم، فکر می کردم کوچک تر باشد. بردند قصر، ما را در قصر هفته ای یک بار می بردند حمام. در راه حمام که می بردند، هادی آقا ایستاده بود. فکر کنم من عینک نداشتم. خیلی دقیق تشخیص نمی دادم که ایشان هادی آقا است، از داخل بند اینها رد می شدیم و ما را می بردند حمام. ما بند یک و هفت بودیم، آنها بند چهار و شش بودند. از وسط بند چهار ما را می بردند.

یک حمام بیشتر نبود. حاج آقا ایستاده بود. چون من از کمیته خبرش را داشتم که هست، اینجا می دانستم قصر است، نگاه کردم و دیدم، آمدم که حرف بزنم، نمی شد. با حرکات دهان گفت فلانی را گرفته اند. به اسم کوچک آقا را گفت و با لب خوانی من فهمیدم گرفتند. بعد هم که یک ماه تا 20 روز بعد فهمیدند که من قصر هستم و اخوی بزرگ آمدند ملاقات من، فهمیدند که او هم اینجاست. کمیته مشترک هم بودیم، گفتند به من. حالا یادم نیست، به نظرم اخوی بزرگ آمده بود ملاقات من یک بار، ایشان گفت فلانی هم اینجاست.

یعنی حضرت آقا هم آنجا بودند؟

- بله. منتها حاج آقا بند یک یا دو بود، بعد آوردند بند پنج و بعد بند شش که من ایشان را ندیده بودم. اصلا بند پنج احتمالا نبود، ولی بند شش بود. ولی بند شش که یک بار رفته بودیم آنجا چای بدهیم، چون سابقه مان زیاد بود در کمیته مشترک، یک مقدار نگهبانان اطمینان داشتند. چای را دادند که ببریم، من چای را که بردم، مرحوم شریعتی سلول 9 یا 6 بود. یک سلولی بود که درش باز بود. فلاکس را گذاشت بیرون، من پر کردم. همین طوری که داشتم پر می کردم، گفتم دکتر سلام، من حسن خامنه ای هستم. گفت عجب، حال تان چطور است، همین طور نگهبان هم داشت نگاه می کرد. بعد چای سلول سه را که می ریختم، گفتم که حاج آقا اینجاست؟ گفتند نه، بردند قصر، نمی شد خیلی بلند حرف زد.

بعد رفتید قصر؟

- بردن مان قصر.

تا چه سالی؟

- سال نه، به ماه بگویید. من تمام محکومیتم یک سال شد.

آن تاریخ را بفرمایید.

- اسفند 53 تمام شد. یک سال زندان رفتیم.

بعد تشریف بردید مشهد؟

- بله، آمدم مشهد.

حضرت آقا؟

- آقا هم آزاد شدند و بعد یادم نیست.

بعد از انقلاب همچنان مشهد تشریف داشتید؟

- سال 56 معلم مدرسه راهنمایی شدم تا 57. فروردین 57 من را به دلیل همان سابقه ای که داشتم اخراج کردند. قانونی نه، یعنی جلوی من را گرفتند، پولم را دادند و گفتند خوش آمدی. آمدم بیرون، دوم اسفند 57 رفتم آموزش و پرورش ابلاغ گرفتم، استخدام نشدم، ابلاغم را گرفتم، مثل معلمی که معلق بوده، ابلاغم را گرفتم و رفتم در مدرسه خدمت کردم. انقلاب که پیروز شد، من معلم بودم، یعنی بلافاصله معلم شودم، سر کلاس بودم، مربی پرورشی بودم.

همچنان روابط با حضرت آقا برقرار بود؟ یعنی رفت و آمد داشتید؟

- ایشان تهران بودند. می رفتیم و می آمدیم. رابطه ها رابطه برادری است، الان هم هست. منتها الان ایشان گرفتار هستند، من مشهد هستم، هر چند ماه یک بار ممکن است همدیگر را ببینیم. یا روزی که من فرصت دارم، تهران هستم و بروم. ایشان خسته است، گرفتار است؛ نه این که وقت نمی دهند، می گوییم، می گویند اگر می شود پس فردا بیایید. خب من پس فردا می روم مشهد و نمی روم. این طوری است، قرار می گذاریم، مشهد هم همین طوری است.

محدودتر شد به جهت فاصله ای که وجود داشت؟

- بله. هم فاصله مانی و هم این که ایشان بیکار که نبود. اولش که شورای انقلاب بود، حالا آن وقت ها بیشتر تهران که می رفتم، می رفتم منزل ایشان ولی بعدها محدودتر شدیم. ایشان ریاست جمهوری بود، نمی توانستیم برویم، گیرودارش بیشتر بود؛ البته می رفتیم، نه این که نمی رفتیم. ولی این طوری نبود که برویم در خانه زنگ بزنیم. معطلی داشت و شاید معطلی اش برای ما سخت بود. من هر وقت تهران می رفتم، سه تا برادر هستند، خانه هر کدام شان یک شب می رفتیم. از برادر بزرگ می گرفتم تا هادی آقا. هر شب می رفتم خانه یکی از آنها؛ تا این اواخر. بعد هم که خودم تهران زندگی کردم. تهران خانه داشتیم، زندگی داشتیم، مثل میهمانی؛ آنها می آمدند، ما می رفتیم، بچه های شان، خانواده، مجالسی که داشتیم، در مجموع با هم رفت و آمد داشتیم.

حضرت آقا در این روابط فامیلی چطور هستند؟

بسیار صمیمی.

سید محمد حسن خامنه ای؛ روایت برادر از برادر

شخص وسط: سید محمد خامنه ای

الان این مشغله بزرگی که ایشان دارند، باعث شده که نباشند؟

- دور نیستند. ایشان مقید هستند و هر وقت مشهد تشریف می آورند، فامیل مادری یا پدری یا خانواده شان را می بینند. حالا بستگی دارد، یک وقت فرصت شان بیشتر است، در دو نوبت، یعنی یک مقدار مفصل تر. یک وقت ادغام می شود، همه با هم فامیل، همه می روند، اسم می دهند، ما را تک تک با اسم کوچک، با مشخصات. می برند. خانم ها هم می روند. البته خانم های محرم شان. مثلا خواهرزاده ها، خاله ها یا مثلا فرض کنید نوه های برادر، برادرزن ها، بچه های برادرزن، با همه اینها همان انسی که قدیم داشتند را دارند. یعنی همه با ایشان - با وجود آن فاصله ای که هست - می دانید که فاصله ها بیشتر شده اما این فاصله با رفتار و منش ایشان به صفر می رسد. ایشان خیلی صمیمی با حافظه خوب به یادآوری گذشته می نشینند، صحبت می کنند، دل می دهند، صمیمیت به خرج می دهند. اینها نکاتی است که کمتر کسی ممکن است در این مقامات انجام دهد.

الان روابط بین اخوی ها چطور است؟

- خوب است.

همان روابط گذشته را دارند؟

- بله، روابط برادرانه است. می روند، دعوت می کنند، ماه رمضان ها یک افطاری ایشان خودشان را موظف کرده اند که حتما افطاری دهند. کسی هم توقعی ندارد، ولی حتما این افطاری را می دهند. مردانه یا یک وقتی امانش را داشته باشند زنانه هم است، اما اگر نباشد مردانه است. فامیل ها، برادرزاده ها، برادرها. حالا بعضی مواقع اخوان می روند، بعضی موقع ها اخوان نمی روند که آنها هم گرفتاری های خودشان را دارند. بچه ها، جوان ها، داماد خواهر، داماد برادر، داماد این برادر، عروس آن برادر، همه می روند.

روابط شان با آقازاده ها هم خیلی جالب است.

من از نزدیک زیاد ندیده ام. همین چیزی که بیرون می آید و ما می بینیم، به نظرم خیلی تفاوت دارد با آقازاده های مثلا دیگر مسئولان و شخصیت ها و این نظر من است.

ادامه دارد...




پیشنهاد میشه بخونید : برای مشاهده جزئیات کامل این خبر «سید محمدحسن خامنه‌ای؛ روایت برادر از برادر (۱)»اینجا را کلیک کنید. شفاف سازی:خبر فوق در سایت منبع درج شده و صرفا در این سایت بازنشر شده است .چنانچه به خبر فوق اعتراض دارید جهت حذف آن «اینجا» را کلیک کنید.

گزارش تخلف

تمامی مطالب از سایت های مجاز فارسی و ایرانی تهیه و جمع آوری شده است، در صورت وجود هرگونه مشکل از طریق صفحه گزارش تخلف اطلاع دهید.

جستجو های اخبار روز

اخبار برگزیده

هم اکنون میخوانند ..