ساعت24 -اسمش «بهنام» بود. مرد ٤٠ سالهای که پیش از مرگ جملهای هنگام خداحافظی به من گفت:«ای کاش میشد به گذشته بر میگشتم».
روزنامه قانون نوشت: اسمش «بهنام» بود. مرد ٤٠ سالهای که پیش از مرگ جملهای هنگام خداحافظی به من گفت:«ای کاش میشد به گذشته بر میگشتم».
برای مصاحبه با بهنام به زندان رفته بودم. او مرد میانه قد، تو پر با صورت گرد و موهای تنک بود که با گذشت چند سال از مرگش هنوز قیافهاش مقابل چشمانم است. او بر خلاف چهره عبوس و با جذبهاش، مرد شوخ و مهربانی بود. یک هفته بعد از گفت و گو، او را به جرم همراه داشتن چهار کیلو کراک اعدام کردند. بهنام نتوانست همسر و دو فرزند خردسالش را برای آخرین بار ببیند.
زمانی که با من حرف میزد، چشمانش پر از اشک میشدند و گویی دیگر هیچ امیدی به بازگشت به زندگی نداشت. چهار سال دوندگی خانوادهاش برای اینکه بتوانند حکم اعدام را به حبس ابد تغییر بدهند، بینتیجه مانده بود. هنگامی که احساسات به او چیره میشد، زبانش میگرفت و بریده بریده حرف میزد. قصد نداشتم این مصاحبه را منتشر کنم ولی یک اتفاق کوچک باعث شد حرفهایی که بین من و بهنام رد و بدل شده را منتشر کنم تا شاید کسانی که خواسته یا ناخواسته در راه خرید و فروش و توزیع افیون قدم بر میدارند آن را بخوانند. شاید یک نفرشان پشیمان شود و از میانه راه بازگردد.
گفت و گو با مرد اعدامی
تو به دلیل همراه داشتن مواد مخدر بازداشت شدی؛ توضیح میدهی اصل ماجرا چه بوده است؟
اول باید از خودم بگویم و به اصل مطلب برسم. من برای خودم در محلهمان برو و بیایی داشتم، همه مرا میشناختند. وقتی از ژاپن برگشتم، تصمیم گرفتم توی محلهمان نمایشگاه اتومبیل بزنم. پول خوبی از ژاپن آورده بودم و کار و کاسبیام گرفت. دو سال نگذشته بود که سری توی سرها درآورده بودم. میشنیدم که خیلی از نمایشگاهدارها از من میگویند که با سرمایهای که دارم کار و کاسبیشان را کساد کردهام. با این حرفها کاری نداشتم و سرم توی کار خودم بود. از این دست ماشین خارجی میخریدم و از آن دست میفروختم. با سودی که کرده بودم، آپارتمان بزرگی توی پونک خریدیم و سال به سال وضعم بهتر و بهتر میشد تا اینکه یکی از دوستان قدیمیام را دیدم. او از من ماشین خرید و بهانهای شد برای اینکه هفتهای یکبار به من سر بزند. بعد از مدتی به من پیشنهاد داد که بخشی از سرمایهام را برای خرید و فروش مواد هزینه کنم. او میگفت به جای اینکه ماشین خارجی بخرم ٦٠ میلیون و دو میلیون استفاده کنم، چند کیلو شیشه یا کراک جابهجا و ١٠ میلیون سود ببرم.
قبول نکردم. منصور آنقدر دم گوشم وز وز کرد و گفت حتی حاضر است با من شریک شود و این تضمین را داد که خودش جنسها را جابهجا میکند. راستش وسوسه شدم. کار را با هم شروع کردیم و من فقط پول مواد را میدادم و منصور خودش میخرید و خودش هم میفروخت و سود را نصف به نصف برمیداشتیم. اولش استرس زیادی داشتم ولی به مرور با سود بالایی که دستم آمد ، روی کار سوار شدم و ترسم تا حدودی ریخت. دو سالی تحت پوشش خرید و فروش ماشین مواد میخریدم و با سود بالا به کاسبهای خرده فروش میفروختم. چند روز پیش از اینکه دستگیر شوم، یکی از مشتریها زنگ زدم و گفت چهار کیلو کراک میخواهد و پولش هم نقد است.
مواد را تهیه کردم و ظهر قرار گذاشتیم. همیشه مواد را منصور سر قرار میبرد ولی آن روز او به بهانه اینکه مادرش را به بیمارستان بردهاند و در راه بیمارستان است، برای تحویل جنسها نیامد و مجبور شدم خودم سر قرار بروم. راستش آن روز بر خلاف همه روزها دلم آشوب بود. انگار یک گردان سرباز توی دلم رژه میرفتند. سر قرار رفتم و وقتی مواد را تحویل دادم، در حال شمردن پولها بودم مامورها مرا دستگیر کردند و آنجا بود که فهمیدم همه اینها نقشهای برای دستگیری من بوده است.
همسرت میدانست خلاف میکنی؟
بله، چند ماه قبل از دستگیر شدنم همه چی را به او گفته بودم.
چه واکنشی داشت؟
اولش قهر کرد و رفت خانه مادرش ولی وقتی دنبالش رفتم و گفتم که این همه خانه و مغازههایی که خریدهام از همین راه است و خطری مرا تهدید نمیکند کوتاه آمد. حتی یکی از آپارتمانها را برای اینکه زبانش کوتاه شود به اسم او کردم.
بچههایت چند ساله هستند؟
دخترم هشت ساله و پسرم دو ساله است.
آنها را میبینی؟
دو ماه یکبار همسریا مادرم آنها را اینجا میآورد. دفعه پیش که دخترم آمد از من پرسید بابا چرا تو آنطرف هستی و ما اینطرف؟ چرا تو را زندانی کردهاند؟ نمیتوانستم جوابش را بدهم و بغض به گلویم چنگ انداخته بود. حتی بعد از این سوال نتوانستم به چشمهایش نگاه کنم از بس که خجالت میکشیدم.
مال و اموالت چه شدند؟
همه را مصادره کردند و فقط خانهای که با پول خودم خریده بودم و به اسم همسرم کرده بودم باقی مانده است.
تو که این همه سرمایه داشتی چرا سمت خلاف رفتی؟
طمع زیادی. هر کسی نان حرام بخورد سیری ناپذیر میشود و آنقدر غرق در خلاف میشود که یک روز توی چاهی که خودش حفر کرده می افتد.
زندان برایت چگونه میگذرد؟
هر روز اینجا مثل یکسال برای من و همه آدمهای اینجا میگذرد. روزهایی که جز فکر کردن به گذشته و اشتباهاتمان هیچ فایده دیگری ندارد. کسانی که همبندی من هستند امید به آزاد شدن و نجات از طناب دار ندارند. روز و شب نماز و قرآن و دعا میخوانم که خدا از سر تقصیرات من بگذرد. من با خرید و فروش مواد خیلی از جوانها را معتاد کرده و زندگیشان را از بین بردهام. گاهی با وجدان خودم خلوت میکنم و میگویم با این کارهایی که کردهام و این همه نفرینهایی که پشت من هست، باید به مجازات اعدام تن بدهم و حق من مجازات است ولی وقتی بچههایم جلوی چشمانم میآیند، بههم میریزم و از خدا میخواهم فرصت دوبارهای بدهد که به زندگی برگردم و همه اشتباهات را جبران کنم و آدم دیگری بشوم.
چه حکمی برایت صادر شده؟
دادگاه بدوی و تجدید نظر و دیوان عالی کشور حکم اعدامم را تایید کردهاند و هر چقدر وکیلم اعتراض کرده که لااقل بتواند یک درجه تخفیف بگیرد، موفق نشده است. هر شب کابوس میبینم که ماموران اجرای حکم میآیند داخل بند و مرا برای اجرای حکم اعدام به حیاط زندان میبرند. نمیتوانم برایتان توضیح بدهم که وقتی از خواب میپرم چه احساسی دارم.
اگر یک روز بگویند آزادی چه کار میکنی؟
خدا از دهانتان بشنود. بهنظرم محال است ولی اگر آزاد شوم دور سر بچههایم که چهارسال است آنها را ندیدهام، مثل پروانه میچرخم. کمپ ترک اعتیاد میزنم و جوانهای معتاد را رایگان ترک میدهم. ای کاش میشد به گذشته برگشت، ای کاش...
بهنام یک هفته بعد از این مصاحبه اعدام شد. هنوز این جمله او همراه با قیافهاش توی ذهنم میآید که به من میگفت: «ای کاش می شد به گذشته برگشت».