سال ۲۰۰۱ که مکس پین به بازار آمد، من تنها یازده سال داشتم. یادم است در آن دوران تازه کامپیوتر خریده بودیم و مکس پین شاید بعد از Resident Evil و Tomb Raider اولین بازیای بود که روی این دستگاه عجیب و غریب امتحان میکردیم. این یعنی باید کمکم قید دنیای دو بُعدی کنسولهای نسل قدیم را میزدیم و خود را به غول عجیب و غریبی به نام «دنیای سه بُعدی» عادت میدادیم. آن روزها همه چیز تازه و به همان اندازه غافلگیر کننده بود. از شیوه حرکت دوربین که ناگهان تغییر کرده بود و حالا غیر از جلو و عقب رفتن باید با ماسماسکی به اسم موس هم سر و کله میزدیم گرفته تا آن حس تازه تجربه داستان و قرار گرفتن در نقش شخصیتی که به لطف سه بُعدی بودنش تاثیری نزدیکتر به واقعیت رویمان میگذاشت.
با آنکه یازده سال داشتم و چیز زیادی هم از داستان بازی Max Payne متوجه نمیشدم، بازهم یادم است که پس از تمامشدن بازی احساس عجیب و غریبی داشتم. دنیای مکس پین و سیر حوادث و عجایبی که این بازی پیش چشمان بازیکنان آن دوران به نمایش درآورد، چیزی نبود که بتوان به راحتی از آن خلاص شد. یک اتفاقی افتاده بود، افرادی کشته شده بودند و شخصی به شدت آزار دیده بود. آنقدری آزار دیده بود که راه بیافتد و نصف مردم شهر را سلاخی کند تا بلکه کمی خیالش آسوده شود. همین کافی بود. داستان در آن زمان به قدری جذاب تعریف شده بود و شخصیتپردازیها به قدری حرفهای و حساب شده بود که اگر در مقام یک کودک هم تنها به تصاویر بازی خیره میشدید، بازهم میفهمیدید که با یک شاهکار طرفید.
یادمان باشد که از سال ۲۰۰۱ حرف میزنیم، یعنی درست هفده سال پیش! بیاغراق شاید بتوان گفت مکس پین برای آن سالها کمی زیادی از حد خوب بوده است. مخلوق سم لیک توقعاتمان را از دنیای بازی یک شبه چندین برابر کرد. این است که بچههای آن دوران را نمیتوان به همین راحتیها گول زد. نمیتوان با داستانهای آبکی سرشان را گرم کرد و گرافیکهای آنچنانی و جزئیات خیرهکننده محیط هم برایشان مکس پین نمیشود.
سال ۲۰۰۱ رمدی (Remedy Entertainment) هنوز یک کمپانی کوچک فنلاندی بود. یک تیم کمتعداد از اعضایی بیتجربه که پول و پلهی آنچنانی هم برای ساخت بازی نداشتند و علناً در برابر غولهای بازیساز آن دوران مثل ژاپن، بریتانیا و امریکا عددی به حساب نمیآمدند. هیچکس فکرش را هم نمیکرد چنین کمپانی کوچکی که به ظاهر محکوم به شکست است، تنها چند سال پس از تاسیس، اثری به بزرگی و موفقیت «مکس پین» خلق کند.اولین محصول کمپانی رمدی بازی Death Rally بود که البته بازی موفقی هم از کار درآمد. بعد از موفقیت به دست آمده از بازی اول، رمدی به فکر ساخت یک بازی با داستان خرید و فروش مواد مخدر و جنگهای بین خانوادههای مافیایی افتاد. اینگونه بود که استارت ساخت بازی مکسپین زده شد. جالب اینجاست که اوایل حرفی از «مکس پین» نبود و Dick Justice و Max Heat (مخصوصاً همین دومی) تنها گزینههای پیشنهادی برای انتخاب نام بازی بودند. بعد از اینکه کمپانی کلی هم هزینه صرف تبلیغ نام Max Heat میکند، درنهایت اسم بازی به «مکس پین» تغییر کرده و همه هم گویا از این تغییر نام استقبال میکنند.
حالا دیگر همه ما ناگفته میدانیم که خالق مکس پین و نویسندهی داستان بازی کسی نبوده غیر از «سم لیکِ» فنلاندی. سم لیک مدتی پیش از ساخت بازی مکی پین و در جریان نوشتن داستان بازی دث رالی به کمپانی رمدی ملحق شده بود. بعد از موفقیت دث رالی، رمدی نوشتن داستان مکس پین را نیز بر عهده سم قرار میدهد. سم لیک طرفدار پروپاقرص شخصیتهای کارآگاهی مرموز و جو تاریک فیلمهای نوآر و صحنههای اکشن فیلمهای هنگکنگی مثل ساختههای جان وو بوده و از طرفی دیگر هم طبق ادعای خودش علاقه زیادی به اسطورهشناسی نورس و افسانههای اسکاندیناوی داشته. برای همین هم تصمیم می گیرد این عناصر به ظاهر نامرتبط را در بازی خود درکنار هم بچیند و ببیند آیا این معجون روی بازیکنان هم جواب میدهد یا خیر. نتیجهای که از این کار حاصل شده اما چیزی نیست جز کابوسی تاریک و دیوانهوار با اکشنی فوقالعاده هیجانانگیز و داستانی بینهایت جذاب و درگیرکننده!
مکس پین اولین بار در جریان E3 1998 معرفی شد. البته که شکل و شمایل مکس پین و صحنههای اکشن و گیمپلی بازی، از آن تاریخ تا لحظه انتشار نهایی تغییرات زیادی کردند. سیستم حرکت آهسته یا همان «بولِت تایم» که قرار بود برای اولین بار در یک بازی کامپیوتری از آن استفاده شود، چیزی نبود که ظرف یکی دو روز بهدست آید. درواقع کمپانی رمدی چیزی حدود پنج سال در حال تغییر و تحول بخشهای مختلف بازی بوده تا درنهایت به نتیجه دلخواه خود برسد.
داستان بازی مکس پین را شاید بتوان یکی از بهترین نمونههای داستانهای شخصیت محور دانست. در این بازی هرآنچه که رخ میدهد پیرامون شخصیت اصلی و درجهت نمایش درگیریهای درونی او به مخاطب است
طبق ادعای رمدی، قصد اصلی اعضای این کمپانی از ساخت بازی روایت داستانهایی است که در ذهن خود دارند و درواقع آنها به نحوی بازی را در خدمت روایت داستان میدانند. داستان بازی مکس پین را شاید بتوان یکی از بهترین نمونههای داستانهای شخصیت محور دانست. در این بازی هر آنچه که رخ میدهد پیرامون شخصیت اصلی و درجهت نمایش درگیریهای درونی او به مخاطب است. حالا در این میان سوالی که پیش میآید این است که چطور رمدی توانسته در یک بازی اکشن، داستان را به گونهای تعریف کند که شخصیت اصلی بازی میان تیراندازیها و انفجارها گُم نشود. سم لیک اما دیدگاه جالبی در داستانپردازی برای بازیهای اکشن دارد. به عقیده او تمامی عناصر یک بازی باید در خدمت داستانسرایی قرار گیرند. علاوه بر دیالوگهای مستقیمی که از زبان شخصیتهای بازی خارج میشود، تمام جزئیات دیگر نیز از انتخاب نام بازی گرفته تا صدای راوی، همه و همه بخشی از روایت داستان به حساب میآیند. برای نشان دادن درگیریهای ذهنی شخصیت اصلی، میتوان از نمادها و استعارهها استفاده کرد. برای همین هم بود که در هر دو نسخه از بازی شاهد کابوسها و رویاهای مکس پین بودیم، رویاهایی که مستقیماً وارد مغز شخصیت اصلی میشد تا حتی گوشهای از داستان هم از چشم مخاطب دور نماند.
یکی دیگر از ابزارهای سم لیک در روایت داستان این بازی، استفاده از کاتسینهای کمیکبوکی بوده است. همهی ما کاتسینهای معروف بازی را بهخوبی به یاد داریم، جایی که سازندگان تصمیم گرفتند به جای استفاده از انیمیشنهای معمول، از پنلهای کمیکبوک برای روایت داستان استفاده کنند. سم لیک به شخصه اصرار شدیدی به ساخت کاتسینها به این شکل و شمایل منحصر به فرد داشته. او از طرفی اعتقاد داشت استفاده از پنل کمیکبوک، خلائی در داستان ایجاد کرده که مخاطب را به استفاده بیشتر از تخیلات خود مجبور میکند. (کاری که به سلامتی اینروزها تقریباً از بازیهای ویدئویی حذف شده است!) از طرفی دیگر در آن سالهایی که کمپانی رمدی آه در بساط نداشته و باید سر و ته بازی را با بودجهای حدود سه میلیون دلار هم میآورده، استفاده نکردن از انیمیشنهای پرخرج و زمان بر، راه حل منطقی و بهصرفهای به نظر میرسیده.
طبق ادعای سم لیک، در سالهای ابتدایی دهه نود میلادی جای خالی کاتسینها بهراحتی در بازیها احساس میشد؛ کاتسینهایی که نقش بسیار مهمی در روایت داستان بازی ایفا میکنند. یکی دیگر از دلایلی که سم لیک برای روایت داستانش به پنلهای کمیکبوکی روی آورد، امکان روایت هرچه بیشتر داستان به کوتاهترین شکل ممکن بود. کمیکبوکها معمولاً بسیار شخصیت محورند، برای همین هم استفاده از چنین قالبی برای بازیای که قرار بود کاملاً روی شخصیت اصلیاش تکیه کند و از طرفی هم امکانات کافی برای اینکار نداشته، بسیار مناسب به نظر میرسید.
برای ساخت کاتسینها، کمپانی رمدی از تمام گزینههای موجود و در دسترس استفاده کرد. اینگونه شد که خودِ سم لیک به شخصه نقش مکس پین را بازی کرد و تعدادی دیگر از دوستان و آشنایانش هم نقشهای دیگر بازی را اجرا کردند؛ مثلاً نقش «نیکول هورن»، این زن پلید و شیطانی را که در آخرِ مکس پین 1 به دست خود او کشته میشود، مادر سم لیک بازی کرده؛ «ولدیمیر لمِ» نسخه اول بازی هم که کسی نیست جز مارکو سارستو، دوست قدیمی سم لیک و خواننده گروه موسیقی Poets of the Fall
بد نیست حالا که نامی از مارکو سارستو بردیم اشارهای به قطعهی فوقالعاده بهیادماندنی «Late Goodbye» اثر گروه فنلاندی «Poets of the Fall» هم کنیم که بهنوعی تم اصلی بازی مکس پین ۲ محسوب میشد. همانطور که گفتیم خواننده این گروه که دوست قدیمی سم لیک بوده و آن روزها هنوز معروف نشده نبود، این ترک را به درخواست او و بهطور اختصاصی برای بازی مکس پین میسازد. البته که نویسنده متن این آهنگ خودِ سم لیک بوده است.
برگردیم به کاتسینهای بازی؛ روند ساخت کاتسینها به این شکل بوده که ابتدا از بازیگرها حین اجرای نقششان عکسبرداری میکردند، پس از آن روی هرکدام از این عکسها ساعتها کار میشده و انواع و اقسام فیلترهای تاریک و غمبار نیویورکی را به آنها اضافه میکردند. درنهایت نتیجه کار را میبینیم که تا چه حد در به تصویر کشیدن فضای تیره و تاریک نیویورکِ برفی موفق بوده است. جالب آنجاست که هیچکدام از اعضای کمپانی رمدی و علیالخصوص خود سم لیک تا قبل از ساخت مکس پین به نیویورک نرفته بودند و در جریان این بازی بود که برای اولین بار، رمدی دو نفر از اعضای خود را برای تهیه چند شات عکس از خیابانهای نیویورک به ایالات متحده میفرستد. برای همین هم سم لیک بارها تاکید کرده که داستان من نه در نیویورک سیتی، بلکه در «نوآر- یورک سیتی» جریان دارد، نسخه ای از همان شهر معروف و رویایی، منتها به سبک و سیاق مکس پین.
با وجود تمام این نوآوریها و زحمات، بازهم رمدی برای ساخت دنباله بازی نیاز به پول داشت. خوشبختانه در همین زمان کمپانی راکاستار با پیشنهاد معقولی سراغ رمدی رفته و حق امتیاز بازی را به قیمت ده میلیون دلار از آنها خریداری میکند. با اینکار پول زیادی روانه جیب سازندگان میشود که تاثیر آن در قسمت دوم بازی کاملاً مشهود است. رمدی این مبلغ را هزینه استخدام بازیگران حرفهای، اضافه کردن تکنولوژی موشن کپچر و استفاده از لوکیشنهای واقعی برای ساخت بازی میکند. کمپانی راکاستار همچنین تعدادی از اعضای تیم رمدی را بههمراه نیروهای سابق پلیس نیویورک به بدنامترین و خطرناکترین محلههای نیویورک میفرستد تا با حال و هوای چهره پنهانی شهر بهتر آشنا شوند.
اگرچه بعدها و در سال ۲۰۱۲ کمپانی راکاستار دنباله دیگری هم بر این بازی ساخت و نام آن را Max Payne 3 گذاشت، اما شاید خیلیها با من همعقیده باشند که این دنباله در میزان تاثیرگذاری و نوآوری حتی نتوانست به گرد پای دو نسخه قبلی بازی برسد. درست است که برخی از جنبههای بازی مکس پین سه به لطف پیشرفت تکنولوژی تا سال ۲۰۱۲ جذابیتهای خودش را هم داشت، اما این دنباله یک مورد خیلی مهم را از قلم انداخته بود و آن هم داستان بازی بود! مکس پین ۳ به هیچ وجه بازی بدی نبود؛ اکشن فوقالعادهای داشت، برخلاف نسخههای قبلی حالا امکان کاور گرفتن هم به بازی اضافه شده بود و صحنههای آهسته میان شلیکهای مکس پین هم شاید سینماییتر شده بود، اما چرا اثری از مکس پین نبود؟ باید قبول کنیم این کچلِ دائمالخمر به هرکسی شباهت داشت غیر از مکس پین! بدترین بلایی که سر این دنباله آمد، محو شدن دیالوگهای سنگین مکس و جایگزین شدنش با دیالوگهایی ساده و دمدستی بود که کوچکترین تاثیری روی مخاطب نمیگذاشت. همه اینها را اضافه کنید به لوکیشن جدید بازی که از فضای تاریک و غمزده نیویورک فاصله گرفته و جای خود را به سائوپائولوی آفتابی داده بود!
راکاستار باید میدانست که بدون سم لیک، مکس پینی هم وجود نخواهد داشت. شاید مکس پین سه که حتی نمیخواهم آن را دنبالهای بر این بازی بنامم، برای خودش داستانی هم ابداع کرده باشد، اما در این مقاله ما کاری به این داستان آبکی هم نداریم و بیشتر داستان اصلی بازی را دنبال خواهیم کرد. دنیای که سم لیک آن را خلق کرده است.
داستان مکس پین از همان ابتدا با درد و رنج آغاز میشود. شروع ماجرا به سه سال پیش برمیگردد، زمانی که مکس هنوز در نیروی پلیس نیویورک کار میکرده و برای خودش خانه و زندگی نقلی و جمع و جوری داشته است. همه چیز به نظر خوب و رویایی بود تا اینکه روزی مکس بعد از کار به خانه برمیگردد و در همان بدو ورود احساس میکند اوضاع کمی عجیب و غریب و بهم ریخته است. روی در و دیوار خانه تصاویر ترسناکی به چشم میخورد، صدای داد و فریاد و شلیک اسلحه و جملاتی نامفهوم از طبقه بالای خانه به گوش میرسد. مکس خود را به طبقه بالا میرساند و در آنجا با جسد غرقه در خون زن و فرزندش مواجه میشود. قاتلین که گویا تعدادی معتاد به ماده مخدر وی (V) بودند، زن و بچه او را به دلایلی نامعلوم به قتل میرسانند.
بدون شک تنها همین صحنه، آنهم در دقیقه دوم بازی کافی است که به جدیت داستان مکس پین پی ببریم. به احتمال زیاد همه بازیکنان بار اول بعد از این صحنه کمی در صندلی خود جا به جا شده و دوباره و اینبار با دیدی جدیتر بازی را دنبال کردهاند. گویا ماجرا فراتر از شلیککردن به چهار نفر و پریدن به چپ و راست بود.
بعد از کشته شدن زن و فرزندش، رویای امریکایی به یکباره به کابوس تبدیل شده بود. در چنین شرایطی مکس که دیگر به چیزی غیر از انتقام فکر نمیکرد، به سازمان مبارزه با مواد مخدر (D.E.A) ملحق میشود. بعد از گذشت سه سال و پیدا شدن اولین سرنخ از عاملین ماجرا، مکس تصمیم میگیرد به عنوان پلیس تحت پوشش وارد دار و دستهی یکی از خطرناکترین خانوادههای مافیایی نیویورک یعنی خانواده «پانچینلو» شود.حالا این سرنخ چه بود؟ گویا مکس در این میان فهمیده شخصی به نام «جک لوپینو» در کار خرید و فروش همان ماده مخدری است که قاتلین زن و بچهاش از آن استفاده کرده بودند. این ماده مخدر سبزرنگ که «والکیر» نام دارد و میان مصرفکنندگان به وی معروف شده است، چندی است که در سرتاسر نیویورک پخش شده و به هر گوشه و کناری هم که چشم میاندازی، عدهای معتاد را میبینی که کنج دیوار نشستهاند و سرنگ از دستشان آویزان است.
جک لوپینو یکی از آدمهای اصلی آنجلو پانچینلو، رئیس خانواده مافیایی پانچینلو است. برای همین هم مکس خود را قاطی این دار و دسته کرده تا بلکه بتواند ردی از جک لوپینو پیدا کند. سختی کار آنجایی است که گویا یک نفر در این میان به مکس خیانت کرده و هویت اصلی او را نزد دار و دستهی پانچینلو فاش میکند. بعد از آن هم همکار و دوست قدیمی مکس یعنی الکس را به قتل میرساند و با پاپوش درست کردن، قتل او را نیز گردن مکس بیچاره میاندازد. در چنین شرایطی، مکس هم باید با نصف جماعت خلافکار نیویورک بجنگد و هم گیر نیروهای پلیس نیفتد.
پیدا کردن لوپینو اما به خودی خود کار سادهای نیست، چرا که لوپینو یک آدم دیوانه و خرافاتی است که بهشدت تحت تاثیر ماده مخدر وی بوده و آنقدری در مصرف زیادهروی کرده که عقل را بالکل از دست داده است. به همین دلیل هم هست که همه به شدت از او میترسند و کسی جرئت ندارد حتی نامش را به زبان بیاورد. مکس برای پیدا کردن ردی از لوپینو به هر دری میزند تا آنکه در جریان جست و جوهایش سر از هتل بدنام لوپینو در میآورد. لوپینو برای خرید و فروش مواد و سایر کارهای خلافش از یک هتل درب و داغان استفاده میکرده که توسط دو نفر از آدمهایش به نام برادران فنیتو اداره میشده است. هتل لوپینو پر از معتادانی است که یک گوشه نشستهاند و مشغول مصرف ماده مخدر وی هستند. مکس خیلی زود متوجه میشود که جای اشتباهی آمده است، چرا که حالا همه به طرز عجیبی از هویت اصلی او باخبر شدهاند و قصد کشتنش را دارند. مکس برادران فنیتو را به قتل میرساند و پس از آن در ادامه جستوجوهایش در هتل، متوجه میشود خودِ شخص آنجلو پانچینلو، سردسته خانواده مافیایی پانچینلو که لوپینو هم درواقع برای او کار میکند، از تمام ماجرای خرید و فروش مواد باخبر بوده است. تازه اینجاست که مکس میفهمد این قصه سر دراز دارد و عمق فاجعه خیلی بیشتر از این حرفایی است که فکرش را میکرد.
به محض خروج از هتل، مکس برای اولین بار با ولدیمیر لِم برخورد میکند. ولدیمیر سردسته مافیای روس منطقه بوده و یک جورهایی موی دماغ آنجلو پانچینلو به حساب میآمده. در اولین برخورد، مکس ولد را سوار بر ماشین مرسدس مشکی رنگ خود، حوالی هتل و دفتر کار لوپینو در حال پرسه زدن میبیند. کمی بعد انفجارهایی در هتل و دفتر کار لوپینو رخ میدهد و بعد از آن ولد صحنه را ترک میکند. مکس از اینجا احتمال میدهد جنگی میان مافیا روسیه یعنی دارو دستهی ولدیمیر با مافیای نیویورک و خانوادهی پانچینلو به راه افتاده است.
حالا داستان از چه قرار بود. گویا همه گندکاریها زیر سر فردی به نام «وینسنت گاگنیتی» بوده است. وینی دست راست جک لوپینو بود و از آنجایی که لوپینو خودش عقل درست و حسابی نداشته، هماهنگی تمام کارها برعهده وینی بوده است. بعد از جنگی که بین خانواده پانچینلو و مافیا روسیه شکل میگیرد، وینی با مغز متفکر خود نقشه میکشد که بروند و بار اسلحه کشتی روسها را بدزند تا دست و بال روسها از سلاح خالی شود. حالا اوضاع از قبل هم بدتر شده و ولد و دار و دستهاش حسابی قاطی کردهاند.
مکس برای پیدا کردن لوپینو، سراغ وینی گاگنیتی میرود. وینی علاوه بر احمق بودنش، آدم لوس و ننر و ترسویی هم است. به همین دلیل مکس موفق میشود به راحتی و با چهارتا مشت و لگد آدرس لوپینو را از او بیرون بکشد و حالا هم مستقیم سراغ او میرود.
پاتوق اصلی لوپینو نایت کلابی خصوصی با نام «راگناراک- Ragna Rock» است. ساختمان این عمارت درواقع یک سالن تئاتر قدیمی در سبک گوتیک بوده که از همان بدو ورود عظمت و خوفناکیش آدم را به وحشت میاندازد. البته که پاتوق اصلیتر لوپینو، مکانی مخفی در پشت همین عمارت است که لوپینو آنرا با سلیقهی منحصر به فردش با پردههای قرمز رنگ و شمعهای فراوان و حوضچهای پر از خون تزئین کرده؛ حالا هم این آدم دیوانه صبح تا شب کنج عبادتگاه مخوفش نشسته، وی میکشد و آیین عجیب و غریب و مخصوص خودش را برگزار میکند. مکس البته موفق میشود با عملیاتی انتحاری وارد این نایت کلاب شده و پس از کشتن چیزی نزدیک به یک لشکر آدم، لوپینو را میان زوزهکشیدنها و وِرد خواندنهایش به قتل برساند.
بعد از کشتن جک لوپینو، مکس تازه میفهمد تا به حال دنبال آدم اشتباهی بوده و تمام این ماجراها درواقع زیر سر فرد اصلی خانواده یعنی شخصِ آنجلو پانچینلو بوده است. پانچینلو کسی بوده که الکس را کشته و برای مکس پاپوش درست کرده است. این اطلاعات را هم مکس در اولین دیدار خود با «مونا سَکس» بهدست میآورد. مونا خواهر دوقلوی لیزا پانچینلو، همسر آنجلو پانچینلو بوده و به دلایلی شخصی خودش هم به خون پانچینلو تشنه است. اگرچه در نهایت با وجود تمام این تفاهمات، مونا در همان اولین دیدار خود با مکس کمی ماده مخدر وی در نوشیدنیاش میریزد و او را بیهوش کف کلاب لوپینو رها میکند. بعد از بیهوش کردن مکس، مونا که برای خودش یک پا آدمکش حرفهای است، مستقیم سراغ پانچینلو میرود تا قبل از هر اقدام مکس خودش او را بهقتل برساند.
مکس بعد از مسمومیت بر اثر وی، به حالت نیمه بیهوشی افتاده و کابوس وحشتناکی میبیند. کابوسهای مکس پین در میزان آزاردهنده بودنشان نمونههایی کاملاً منحصر به فرد محسوب میشوند. در این کابوسها که بیشتر شبیه توهمی است که بعد مصرف ماده مخدری سنگین به آدم دست دهد، مکس با ترسناکترین و آزاردهندهترین افکار پنهان شده در مغزش روبهرو میشود. این افکار بیشتر ناشی از عذاب وجدان سنگینی است که مکس بعد از کشتهشدن همسر و فرزندش دچار آن شده؛ مکس خود را مقصر اصلی این حادثه میداند. دلیل این عذاب وجدان مکس را هم در همین کابوس میفهمیم. گویا میشل، همسر مکس که برای دادستان ایالتی کار میکرده، روزی به طور اتفاقی با پروندهای عجیب و غریب روی میزش برخورد میکند، پروندهای که گویا به پروژه مخفی نظامی با نام والهالا مربوط بوده. در روز حادثه، میشل قصد داشته همین موضوع را با مکس در میان بگذارد، اما مکس که عجله داشته صحبت کردن را به شب موکول میکند و راهی محل کارش میشود. درست در همان روز مکس از محل کار به خانه بر میگردد و با جسد زن و بچهاش رو به رو میشود.
تاثیرات وی از بین رفته و مکس کمکم بهوش میآید. پس از به هوش آمدن مکس خود را در زیر زمین هتل لوپینو، بسته به صندلی پیدا میکند. آدم گردن کلفتی رو به رویش ایستاده و چوب بیسبالی هم در دست دارد. این آدم گردنکلفت کسی نیست جز «فرانکی معروف به نایاگرا». فرانکی یکی از آدمهای دون پانچینلو است که مکس را بیهوش کف نایت کلاب لوپینو پیدا کرده و طبق دستور دون او را به زیرزمین هتل لوپینو آورده تا به سبک و سیاق خودش بکشد. فرانکی عشق کارتون و کمیک بوک است، مخصوصاً کارتونهای کپتن بیسبالبت- بوی (Captain Baseballbat- Boy) که قهرمان آن یک پسربچه عشق بیسبال است و دشمنانش را هم با همین چوب بیسبال نفله میکند. فرانکی هم دقیقاً قصد دارد همینکار را با مکس بکند که خوشبختانه مکس پیشدستی کرده و فرانکی را کشته و از هتل فرار میکند.
مکس حالا موضع مشخصی راجع به مونا ندارد. از طرفی دلش نمیخواهد او را بابت مسموم کردنش مقصر بداند و از طرف دیگر هم طبق معمول همه تقصیرات را گردن خودش میاندازد. از اول هم نباید وقت خودش را با آدمهایی مثل لوپینو هدر میداده و باید همان اول سراغ سردسته ماجرا یعنی پانچینلو میرفته. مکس پین بهقدری پی انتقام بوده که حتی نمیتوانسته درست فکر کند. قدرت استدلال و کنار هم چیدن مدارک و شواهد را هم نداشته و برای همین بیخود و بیجهت خود را درگیر مسائل اشتباه کرده است. آدمهای بیاهمیتی را میکشد، با آدمهای اشتباهی طرح دوستی میریزد و همهی اینها هم به این خاطر است که تنها فکری که مغزش را اشغال کرده انتقام است.
مکس از هتل خارج شده و باری دیگر با ولدیمیر لم رو به رو میشود. اینبار اما گویا ولد کار مهمی با مکس دارد. ولد توضیح میدهد که در جریان این جنگهای بین خانوادهای، ناخدای یکی از کشتیهای حامل اسلحه که قرار بوده بار خود را به ولد تحویل دهد، به او خیانت میکند و محموله را در اختیار پانچینلو قرار میدهد (این همان نقشهای است که وینی با آن عقل ناقصش کشیده بود). حالا ولد از مکس میخواهد که کار این خائن را یکسره کرده و محموله را پس بگیرد. درعوض هم میتواند هرچقدر دلش بخواهد از بار اسلحه کشتی برای خودش بردارد و پس از آن تا دندان مسلح به نبرد با پانچینلو برود. پیشنهاد منصفانهای به نظر میرسد، چرا که اگر بار این کشتی به دست پانچینلو بیافتد به همان نسبت هم شکست دادنش برای مکس به کار سختتری تبدیل میشود. مکس بلافاصله قبول کرده و قدم در بندرگاه بروکلین میگذارد. ناگفته پیداست که مکس این خائن روس را که «بوریس دایم» نام داشته به راحتی میکشد و محموله کشتی را به ولد پس میدهد. بعد از این وقایع ولدمیر لم طرح رفاقتی با مکس پین ریخته و به او وعده میدهد هر زمان که به کمک احتیاج داشت میتواند روی او حساب کند. بعدها متوجه میشویم یکی از آدمهایی که مکس بهاشتباه به او اعتماد میکند همین ولدمیر لم است.
حالا که مکس هرآنچه را که میخواسته در اختیار دارد، راهی خانه دون پانچینلو میشود. یکی از مشکلات اصلی در نبرد با پانچینلو، نه خود شخص دون بلکه گروه سه نفرهای از بادیگاردهای او معروف به تریو- Trio بودند که افسانهها راجع به بیرحمی آنها روایت شده بود: «میگن اونا اگه پانچینلو بهشون اجازه بده، سر دشمناشونو قطع می کنن و از سردر عمارت آویزون میکنن.» البته که این داستانها برای مکس پین شوخیای بیش نیست.
تا اینجای کار مکس فهمیده که مونا بعد از بیهوش کردنش، به تنهایی راهی خانه پانچینلو شده و متاسفانه گیر آدمهای دون افتاده است. البته که مونا در نهایت فرار میکند اما کاشف به عمل میآید که مونا هم دیر به صحنه حادثه رسیده و پانچینلو پیش از این خواهرش یعنی لیزا را به قتل رسانده بود. اما مکس که هدفش مستقیماً خودِ شخص دون است، تا دندان مسلح وارد عمارت میشود و به چشم برهم زدنی اعضای تریو را قلع و قمع کرده و خود را به اتاق دون میرساند. دون پانچینلو حالا به ناله و زاری افتاده و ادعا دارد تمام اینکارها زیر سر «او» بوده. «او» خیلی قدرتمند است و نمیشود که خلاف میلش کاری کرد. همین لحظه درب اتاق باز شده و آدمکشهایی (به قول مکس پین) کت و شلواری وارد اتاق میشوند و پانچینلو را در چشم بهم زدنی میکشند.
مکس پین این قاتلین شیکپوش را کشته و پس از خارج شدن از اتاق، بالاخره «او» را ملاقات میکند. او کسی نیست جز زنی ترسناک و جدی به شکل و شمایل زنان سیاستمداری که هیچگونه احساسی در هیچ کنجی از صورتشان پیدا نمیشود. حالا این خانم که نمیدانیم کیست، همراه با ارتشی از آدمهای کت و شلواری مکس پین را محاصره کردهاند. این خانمِ جدی و بیاعصاب با سرنگی حاوی ماده مخدر وی به مکس نزدیک شده و بی هیچ توضیح و فلسفهبافی اضافی در حد اُوردوز (فارسیش میشود بیش از حد مجاز) به مکسپین وی تزریق میکند. طبیعتاً و منطقاً مکس پین هم اُوردوز کرده و باری دیگر وارد کابوسی دیوانهوار میشود..
اینبار اما بحث سر چند قطره دراگی نیست که در نوشیدنی ریخته باشند، بحث سر یک سرنگ کامل از این ماده مخدر سبزرنگ سنگین است که مستقیماً وارد خون مکس پین شده! برای همین هم این خواب یا بهتر است بگوییم کابوس، در حد غایت و نهایت خود عجیب و غریب است. در این رویا مکس در کابوسی لوپوار اسیر شده و هربار از یک لوکیشن ثابت سر در میآورد. اتاقی که به نظر اتاق کار پانچینلو است و هربار هم نامهای روی میز است و بلافاصله بعد از ورود مکس تلفن روی میز زنگ میخورد. با خارج شدن از این اتاق مکس هربار به خانه خودش و شب حادثه بر میگردد و این اتفاق تا سه بار تکرار میشود.
بگذارید سیر وقایع را اینطور دنبال کنیم: بار اول مکس بدون هیچ عملی از اتاق پانچینلو خارج شده و پس از آن وارد خانه خود میشود. در اینجا صدای میشل، همسرش به گوش میرسد که در حال التماس به مکس است: «خواهش میکنم مکس، این کارو نکن، من متاسفم، ازت خواهش میکنم.» در صحنهی نهایی مکس و میشل را میبینیم که بالای جنازه میشل که روی تخت افتاده ایستادهاند و به آن خیره شدهاند.
پس از این صحنه مکس باری دیگر وارد اتاق پانچینلو میشود. اینبار نوشتهای روی میز است و تلفن هم دائم زنگ میخورد. مکس ابتدا نوشتهی روی میز را میخواند، نوشتهای که به او میگوید تا به حال در دنیای یک گرافیک ناول به سر میبرده! مکس به راحتی این واقعیت را پذیرفته و عقیده دارد این ترسناکترین بلایی است که ممکن بود سرش بیاید. حالا تلفن را برداشته و صدایی شبیه به صدای خودش جملاتی نامفهوم را به زبان میآورند. مکس حس دژاوو میکند و با نگاهی به گوشی تلفنی که در دست دارد، تفنگش را میبیند که تا به حال به جای گوشی تلفن روی گوشش گذاشته بوده.
مکس از اتاق خارج شده و برای بار سوم وارد اتاق پانچینلو میشود. باز هم همان نوشته روی میز است و تلفن هم زنگ میخورد. نوشته اینبار اما واقعیت سختتری را برای مکس آشکار میکند: «تو توی یه بازی کامپیوتری هستی» مکس این حقیقت را هم به سادگی میپذیرد: «حقیقت مثل یک شکاف سبزرنگ توی مغزم ایجاد شد. تصویر تفنگها رو میبینم که بالای سرم آویزون شدن، از گوشه چشمم می تونم خوب اونارو ببینم. تکرار بیوقفه شلیککردن، کند شدن زمان برای نشون دادن حرکاتم. این توهم که یکی داره تمام حرکاتم رو کنترل میکنه. من توی یه بازی کامپیوتری بودم. شاید خندهدار باشه، اما این ترسناکترین فکریه که ممکن بود به مغزم برسه.»
حالا مکس سراغ تلفن روی میز میرود و در حالیکه مثل بار گذشته تفنگ را جای گوشی تلفن روی گوشش گذاشته جملاتی را با صدای خودش میشنود: «گُمش نکن، اسمش والکیره. اسم اون دراگه. سعی کن یادت بمونه..» (درواقع مکس در ناخودآگاهش سعی دارد با این ترفند از حال اُور دوز خارج شود.)
مکس حالا باری دیگر قدم به خانه خود میگذارد. این بار نیز مانند کابوس قبل با مسیری خطی، کشیده شده با خون در فضایی تیره و تاریک و معلق درهوا رو به رو میشویم، (چطور طراحی همچین محیط مریضی به ذهن سم لیک رسیده خودش جای بحث دارد) صدای گریه و زاری همسر و کودک مکس دائم به گوش میرسد و علاوه بر اینها صدای ضربان قلبی هم اضافه شده که استرس و هیجان محیط را به مراتب بالاتر برده است. بازهم باید مکس را تا رسیدن به نقطه پایانی این مسیر هدایت کنیم، مسیری که درواقع پیمودن آن به خلاصشدن مکس از اُوردوز کمک میکند. اگر پایتان ذرهای روی این مسیر بلغزد، با مغز در اعماق تاریکی فرو رفته و به مرگی اُوردوزی دچار خواهید شد. پس از پیمودن این مسیر، مکس باری دیگر به صحنه روز حادثه برگشته و در حالی که رو به روی خودش ایستاده و به خودش شلیک میکند، بهوش میآید.
حالا دیگر مکس به شکل معجزهآسایی از اُوردوز نجات پیدا کرده است. در این میان به یاد میآورد که قبل از بیهوشی، آن خانم مرموز حرف از جایی به نام «کُلد استیل» زده بود. کلد استیل درواقع به ظاهر یک کارخانه اسلحهسازی است که مکس پس از ورود به آن با تشکیلاتی مخفی واقع در زیر کارخانه رو به رو میشود. ماجرا از این قرار است که که گویا در سال ۱۹۹۱ دولت پروژهای مخفیانه با نام والهالا را آغاز میکند. هدف این پروژه ساخت مادهای با نام والکیر (همین ماده سبزرنگی که حالا تقریباً کل شهر به آن معتاد شدهاند) بود که قدرت و استقامت پیادهنظام ارتش را بالا میبرد. در سال ۱۹۹۵ این پروژه با شکست روبهرو شده و کنسل میشود و از آن بهبعد گویا فردی تصمیم گرفته این پروژه را بهطور مخفیانه ادامه دهد. به همین دلیل هم از مکان این کارخانه اسلحهسازی استفاده کرده و پروژههای مخفی خود را در آزمایشگاهی واقع در زیر این کارخانه جلو میبرده است.
در این میان بخشی از اطلاعات این پروژه سری به بیرون درز میکند و فردی هم در این میان که بدون شک همان خانم مرموز است، دستور داده بود به سرعت جلوی انتشار اطلاعات را بگیرند و بعد از آنهم کل کارخانه و تشکیلات مخفی زیر آن را منفجر کنند. به این ترتیب تمام آثار جرم و مدارک و شواهد یکجا از بین میرفت. مکس در میان این مدارک چشمش به آدرس خانه خودش میافتد. گویا پروندهی نظامیای که به طور اتفاقی روی میز میشل پیدا شده بود، مربوط به همین پروژه سری میشده و درواقع میشل در جریان پاکسازی شاهدین بهجا مانده از ماجرا به قتل میرسد. چیزی که هنوز معلوم نیست این است که این اطلاعات چطور به بیرون درز کرده و به دست میشل رسیده است.
مکس بعد از بهدست آوردن این اطلاعات از ساختمان خارج میشود و ساختمان کارخانه و کل تشکیلات سری هم پشت سرش منفجر میشوند. حالا مکس دیگر هیچ سرنخی برای دنبال کردن ندارد، تمام شواهد و مدارک در آتش سوخته و او حتی نام فرد پشت این ماجراها را هم نمیداند. در چنین شرایطی بی. بی، دوست و همکار سابق مکس با او تماس میگیرد و از او میخواهد که برای توضیح وقایع اخیر با او ملاقات کند. بی. بی و الکس تنها کسانی بودند که از هویت تحت پوشش مکس خبر داشتند. بی. بی پلیس فاسدی بوده که به دارودسته پانچینلو خدمت میکرده و او بوده که الکس را کشته و برای مکس پاپوش درست کرد. مکس که تا اینجای کار همه این حقایق را میداند، بازهم عازم محل ملاقات میشود. محل ملاقات پارکینگی طبقاتی است که مکس پس از ورود به آن ناچار به درگیری با آدمهای بی. بی میشود. بعد از کشتن چیزی نزدیک به نیم میلیون از آدمکشهای بی. بی، مکس در طبقه زیرین پارکینگ او را پیدا کرده و برای انتقام قتل دوستش الکس، بی. بی را به قتل میرساند.
درست بعد از این ماجرا فردی با نام «آلفرد وودن» با مکس تماس گرفته به او میگوید اگر بهدنبال پیدا کردن نام قاتل زن و بچهاش است، به ساختمان آسگارد بیاید. تا به اینجای کار مکس هنوز آلفرد را ندیده بوده و تنها میدانسته این فرد مرموز بهدلایلی نامشخص دائم با او تماس میگیرد و هربار قصد کمک دارد. مکس که چاره دیگری ندارد، عازم عمارت آسگارد میشود. با رسیدن به عمارت، مکس آلفرد را که پیرمردی است مرموز و یکچشم، روی پلههای عمارت منتظر خود میبیند. آلفرد بعد از معرفی مکس به سایر اعضای گروهش که «اینرسیرکل» نام داشتند، لطف میکند و یکبار برای همیشه کل ماجرا را تعریف میکند: همه چیز به همان پروژه والهالا بر میگردد. در زمان اجرای این پروژه، گروهی سری به سرکردگی آلفرد وودن و با نام اینرسیرکل شکل میگیرد و اعضای این گروه تنها کسانی بودند که از کل ماجرا خبر داشتند. بعد از ماجرای شکست و قطع بودجه پروژه توسط دولت، «نیکول هورن»، همان زن مرموز که یکی از اعضای فعال اینرسیرکل هم بوده، خودش بهتنهایی پروژه والهالا را ادامه میدهد. نیکول هورن از طرف دیگر مدیرعامل شرکت ایسر هم است، شرکتی که به تنهایی آوازه موفقیتش کل دنیا را پر کرده. درواقع نیکول هورن تمام این تشکیلات ایسر را برای سرپوش گذاشتن روی پروژهی تولید والکیر راه انداخته و تا جایی هم موفق میشود بدون آنکه کسی متوجه شود این پروژه را جلو ببرد. اما حالا از آنجایی که نیکول زیادی قدرتمند شده، آلفرد از مکس میخواهد پنهانی کلک او را بکند و در مقابلش وعده میدهد بعد از اینکار سابقه مکس را برایش پاکِ پاک کند.
بعد از این صحبتها تعدادی دیگر از همان آدمکشهای کت و شلواری که حالا دیگر میدانیم آدمهای نیکول هورن هستند وارد اتاق شده و به سمت حاضرین در اتاق شلیک میکنند. مکس نیز از پنجره به بیرون پریده و فرار میکند. حین خارج شدن از ساختمان اینرسیرکل، مکس مدارک دیگری نیز از عمق فعالیتهای این سازمان سری به دست میآورد و اینجا تازه کاشف به عمل میآید که پروژه والهالا تنها پروژه مخفی این سازمان نبوده و تاریخچه فعالیتهای اینرسیرکل به دههها قبل برمیگردد.
حالا مکس مستقیم عازم دفتر اصلی تشکیلات ایسر و پاتوق اصلی نیکول هورن میشود. دفتر اصلی ایسر عمارتی فوقالعاده عظیم و مدرن، با بهروزترین تکنولوژیهای امنیتی است. با تمامی این اوصاف مکس وارد ساختمان شده و خودش را به بالاترین طبقه ساختمان و اتاق کار نیکول هورن میرساند. در میانه راه ناگهان درب آسانسوری باز شده و مکس باری دیگر با مونا برخورد میکند. از آنجایی که مونا هم یک آدمکش است، گویا نیکول هورن او را استخدام کرده تا به اینجا بیاید و مکس را به قتل برساند. مونا اما نمیتواند مکس را بکشد: «نگران نباش، تو آدم خوبی هستی و من آدم خوبارو نمیکشم.» برای همین هم آدمکشهای نیکول سر میرسند و به مونا شلیک میکنند، مونا روی زمین میافتد ودر اینجا درب آسانسور بسته میشود. با باز شدن دوباره در، مکس اثری از جنازه مونا نمیبیند. بعد از ماجرای مونا، مکس بالاخره موفق میشود در طبقات بالایی ساختمان با نیکول هورن ملاقات کند. نیکول همه تقصیرات را گردن میشل، همسر مکس میاندازد و ادعا دارد زیادی در کاری که به او ربطی نداشته فضولی کرده است. در نهایت مکس نیکول را که قصد داشته با هلیکوپتری از طریق سقف ساختمان ایسر از مهلکه فرار کند، بهدام انداخته و بهقتل میرساند.
مکس پس از اتمام ماموریتش، از ساختمان خارج شده و خود را تسلیم نیروهای پلیس میکند. در لحظه آخر مکس، آلفرد وودن را میان جمعیت میبیند که ایستاده و پوزخندی به لب دارد. مکس هم در جواب آلفرد لبخندی تحویلش میدهد. مکس خوب میداند که آلفرد به وعدهاش عمل کرده و سابقهاش را پاک میکند.
در پایاین مکس پین یک سوالاتی زیادی بیجواب باقی میماند؛ مثلاً دلیل اصلی حمایت آلفرد وودن از مکس چیست؟ پرونده والهالا چطور به دست میشل رسیده؟ عاقبت مونا چه میشود؟ حالا که بزرگترین خانواده مافیایی نیویورک از بین رفته، مافیا روس چه استفادهای از این موقعیت میکند؟ تکلیف وینی این وسط چه شده؟ اینها همه آن سوالاتی است که نسخه دوم بازی به زیبایی هرچه تمامتر جوابشان داده است.
در قسمت اول بازی شاهد بودیم که چطور سیلی از شخصیتهای مختلف بر سرمان فرو ریخت. اما در قسمت دوم بازی دیگر از این خبرها نیست، «سقوط مکس پین» بیشتر بر روابط میان کارا