«رشته خیال» که مثل «استاد» در بیداری پس از جنگ جهانی دوم رخ میدهد، حتی با مفهوم مجاورت رنج و مرگ هم برخوردی طنازانه دارد. قصه، قصه کلاسیک هنرمندی است در جست و جوی یک منبع الهام، زنی که آنقدر قدرت داشته باشد که بتواند ذهن خلاق او را به جنبش وادارد و در نهایت به درکی میرسد که برای دیگران بدیهی است، اما برای او غافلگیرکننده، زن زندگی مستقل و مجزایی دارد. این غافلگیری از آنجا سرچشمه میگیرد که میفهمد زن چطور توانسته همزمان نیروی خلاقه ذهنی و آگاهی را در او بیدار کند و به اشکال شگفتانگیزی ذات الهامبخشی وجود او و معنای عمیقتر، تاریکتر و عجیبتر شراکتشان در زندگی و هنر را آشکار کند.
دنیل دی لوئیس (که گفته است «رشته خیال» آخرین فیلم او پیش از بازنشستگی خواهد بود) ظرافت باشکوه و اشرافی در بازیاش در نقش رینولدز وودکاک دارد، طراح لباسی میانسال، اهل لندن که محل کار و زندگیاش یکی است و خواهری دارد که در تجارتش شریک اوست و خود را سرگرم کوچکترین جزئیات زندگی برادر کرده تا فضا را برای راحتتر کار کردن او فراهم کند. این دو در خانهای بزرگ زندگی میکنند که زنان زیادی روزانه به آن مراجعه میکنند تا طراح هنرمند، آثارش را بیازماید. وودکاک لباس زنانه طراحی میکند، از اینرو تمام مشتریانش زن هستند و در ابتدای فیلم وودکاک با زنی جوان به نام جوآنا رابطهای کاری و عاشقانه دارد. وودکاک هم در زندگی و هم در هنر موجودی وسواسی و سلطهجو است. رفتارش همان نظم و دقتی را دارد که لباسهای دوخته شدهاش. او فضایی کنترل شده برای کارش ساخته که کوچکترین مزاحمتی در آن راه ندارد و همه چیز در فضای بسته خانه وودکاک رخ میدهد. در ابتدای فیلم او را سر میز صبحانه میبینیم که جوآنا را به خاطر انتخاب نامطلوب شیرینی صبحانه سرزنش میکند. اتفاقی که موجب میشود حس زیباییشناسانهاش را آزار دهد و وقتی جوآنا با او وارد جدلی کلامی شده و از خود دفاع میکند، آنچنان برآشفته میشود که کل روز توان کار کردن را از دست میدهد.
وودکاک آزرده به خانه ییلاقیاش میرود و صبح روز بعد در کافهای کوچک، دخترک پیشخدمتی را میبیند که توجه او را جلب میکند. آلمای (ویکی کریپس) ظریف و مطیع را با خود به استودیوی طراحیاش میآورد و حضور او الهامبخش ذهن هنرمندش میشود. وودکاک خیلی زود از آلما میخواهد مدل تمام وقت کارهای او و مقیم خانهاش در لندن شود و آلما موافقت کرده و راهی شهر میشود.
اندرسن برای نخستینبار فیلمبرداری اثرش را خود به عهده گرفته است. دوربین اندرسن نرم با رنگهای روشن قدرتمند و زوایایی ظریف، تصاویری خلق کرده که با چین و شکن پارچههای خانه وودکاک هماهنگی غریبی دارد. گذشته از تصاویر، دیالوگها شکوه و جلالی در حد و اندازه جملات قصار ادبی دارند و به زیبایی هر چه تمامتر پرداخته شدهاند، درست مثل دکور و لباسهای ظریف و دقیق فیلم و مهمتر از اینها، تمامی شخصیتها.
این اعتراف سینمایی اندرسن نشان از عقبنشینی او از تکنیک همیشگی رعبآور و زوایای تاریک و پنهان تخیلات رمانتیکاش دارد. پل ولری میگوید: «سلیقه از مجموع هزاران بدسلیقگی ساخته میشود و وودکاک استاد کشف بدسلیقگی است. اندرسن با فرورفتن در عمق وحشت، خشونت و رنج، تصویری از عشق ترسیم میکند که حاوی جزئیات دراماتیک خارقالعادهای است، اما نقطه عظمت فیلم آنجاست که فیلمساز تمامی این جزئیات را با بروز احساساتی ناگهانی و خروشان دور میریزد.» اندرسن میگوید هنر و زندگی را با هم یکی کنید، اما منتظر خطراتش هم باشید، خود را برای بدترینها آماده کنید و بدانید که هیچوقت در چنین شرایطی بدترین از بهترین قابل تمیز نیست.
گفتوگو با پل تامس اندرسن درباره آخرین فیلمش، «رشته خیال»، و همکاری دوباره با دنیل دیلوئیس
«خون به پا خواهد شد» در سال 2007 آخرین همکاری پل تامس اندرسن و دنیل دیلوئیس را رقم زد و همینطور دومین اسکار بازیگری برای دیلوئیس و سه نامزدی اسکار برای کارگردان بههمراه آورد و بعدها «نیویورک تایمز» آن را بهترین فیلم قرن نامید. یک دهه پس از «خون به پا خواهد شد»، این دو برای «رشته خیال» کنار هم قرار گرفتند. فیلم قصه رینولدز وودکاک (دی لوئیس) مرد مجرد و تنهایی در دهه 50 در لندن است که علاقه بیمارگونهای به الما (ویکی کریپس) پیدا میکند و از او برای کارش الهام میگیرد. سومین شخصیت مهم قصه سیریل وودکاک (لزلی منویل) خواهر رینولدز است، کسی که درواقع پیشبرنده اصلی داستان است. فیلمساز 47ساله که در کالیفرنیا زندگی میکند، بیشتر فیلمهایش را همانجا ساخته است، ازجمله «خون به پا خواهد شد» و «خباثت ذاتی» (2014) با بازی واکین فینیکس.
عنوان فیلم خیلی دیر اعلام شد و تا آن زمان فقط پروژه بینام پل تامس اندرسن نامیده میشد. آیا برای انتخاب این اسم شک و تردیدی داشتید؟
اگر بگویم شک و تردید داشتم یعنی ایدههای مختلفی برای اسم وجود داشته، اما اینطور نیست. «رشته خیال» عنوان فوقالعادهای است. نام یک کمپانی فیلمسازی هم هست و بهنظرم از هر جهت برای فیلم مناسب است اما تلاشمان این بود که بگردیم و ببینیم آیا نام دیگری پیدا میشود که به همین اندازه خوب و فراخور حال داستان باشد یا نه. بدم نمیآمد بگویم قصد در رسمی نکردن نام فیلم وجود داشته و میخواستیم عمدا پنهانکاری کنیم ولی درواقع فقط منتظر بودیم ببینیم چه پیش میآید.
آیا نرساندن فیلم به جشنوارهها عمدی بود یا صرفا روند اتفاقات به این سمت رفت که فیلم خارج از فصل جشنوارهها راهی اکران عمومی شود؟
نه، قطعا عمدی در کار نبود. این اولین فیلمی است که پس از اتمام فیلمبرداری وقت زیادی برای تدوینش نداشتم. فیلمبرداری در ماه آوریل تمام شد. در نتیجه فیلم درست پیش از تاریخ اکران اعلام شده، آماده شده بود و بههمین دلیل فرصت شرکت در جشنوارههایی که معمولا در آنها حضور دارم از بین رفت، ازجمله جشنواره نیویورک یا ونیز یا تورنتو. تنها علتش این بود که فیلم آماده نشده بود.
این هشتمین فیلمی است که کارگردانی کردهاید. اگر سالها قبل، شاید مثلا بعد از فیلم سومتان؛ «مگنولیا» به شما میگفتند این فیلم را خواهید ساخت از چه ویژگی آن بیشتر تعجب میکردید؟
چه بازی جالبی... بگذارید فکر کنم. خب به احتمال زیاد میگفتم:« واقعا من دوبار با دنیل دیلوئیس کار کردم؟» قطعا این اولین واکنش من بود.
اولین بار که دیلوئیس را دیدید آیا مرعوب شخصیتش شدید؟ اصلا در مواجهه با بازیگران، مرعوب میشوید؟
کوئینتین (تارانتینو) جمله جالبی دراین باره میگوید: «من مرعوب بازیگران خوب نمیشوم، بازیگران بد هستند که من را وحشتزده میکنند.» درواقع معنی این جمله این است که بازیگر خوب باعث میشود کار شما راحتتر و لذتبخشتر شود. ولی اگر کارگردان با این چالش روبهرو شود که بازیگر در سطح انتظارش نیست، خب همهچیز برای همه سخت میشود. هم برای بازیگران دیگر هم برای افراد پشتصحنه و هم برای کارگردان چون آن موقع است که با خودتان میگویید خب چه افتضاحی حالا باید واقعا نقش کارگردان را بازی کنم و به این فکر کنم که چه چیزهایی باید بگویم. من قبلا در این موقعیت دشوار قرار گرفتهام که بازیگر به هر دلیلی با دلشوره و استرس سر صحنه بیاید. مواجهه با این وضعیت خیلی سخت است چون باید کارگردان تلاش کند بازیگر را آرام کند و این به جرئت جزو سختترین وظایف کارگردان است.
درباره اولین ملاقاتتان با دیلوئیس بگویید. قبل از «خون به پا خواهد شد» او را ندیده بودید، درست است؟
بله. اولینبار به خانهاش در نیویورک رفتم با هم نشستیم و چای خوردیم و نزدیک به دو، سه یا چهار ساعت حرف زدیم. فردای آن روز هم رفتم، روز بعد و روزهای بعدترش هم همینطور. البته روز اول بهشدت استرس داشتم. ولی خیلیزود با هم ارتباط برقرار کردیم و رابطه عمیقی بین ما ایجاد شد.
چه مدت برای ساخت این قصه صبر کردید؟ آیا ایده فیلم را از خیلی پیش در ذهن داشتید؟
نه، اتفاقا ایده تازهای است. همین یکیدو سال پیش بود که به فکر ساختن چنین چیزی افتادم. بعضی از فیلمهای قبلیام البته اینطور نبودند و مدتهای مدیدی برای ساختشان صبر کردم. ولی ماجرای این فیلم فرق میکند. چون من اصولا درباره مُد نه اطلاع زیادی داشتم نه علاقهای به آن. تا وقتی که با شخصیتی به نام کریستوبال بالنسیاگا آشنا شدم. او زندگیاش را در انزوای کامل سپری و همهچیز را وقف کارش کرده بود. البته درنهایت شخصیت فیلم با وجود الهام گرفتن از بالنسیاگا، کاراکتر کاملا متفاوتی از کار درآمد. درواقع قصه به این سمت رفت که چه چیزی میتواند زندگی چنین آدم منزوی را بهم بریزد. معمولا فقط عشق چنین تواناییای دارد.
با توجه به شناختی که از کارنامه شما داریم، قاعدتا فیلم یک عاشقانه معمولی نیست.
نه، قطعا مطابق با استانداردهایی نیست که از یک قصه عاشقانه سراغ دارید. عجیب و غریب است. خیلی از فیلمسازها تلاش کردهاند یک «ربکا»[آلفرد هیچکاک] بسازند و شکست خوردهاند. احتمالا من هم نفر بعدی هستم. من بهشدت به فیلمهای عاشقانه گوتیکی که استاد سینما ساختهاند علاقه دارم. نکته جذاب این فیلمها هم برای من این است که تعلیق دارند. ترکیب یک قصه عاشقانه با تعلیق، بسیار جذاب است.
مدت زیادی به این فکر بودید که دوباره با دیلوئیس همکاری کنید، اینطور نیست؟
بله، مدتی بود که داشتم به این فکر میکردم که باید دوباره با هم کار کنیم. چون تجربه قبلیمان را هر دو بسیار دوست داشتیم. البته همیشه تلاش برای تکرار موفقیت کار خطرناکی است، اما خطر نکردن هم نوعی دیوانگی است. ایده فیلم را با او مطرح کردم و استقبال کرد. بعد روند نوشتن فیلمنامه را شروع کردیم. تصمیم گرفتم به جای اینکه بنشینم و فیلمنامه را کامل کنم و بعد برایش بفرستم، مرحله به مرحله هر چه نوشتهام را به او نشان دهم و این شیوه همکاری موجب شد هم قصه درست شکل بگیرد و هم شخصیت بهخوبی پرداخته شود. از طرف دیگر در زمان هم صرفهجویی شد چون دیلوئیس فرصت پیدا کرد برای نزدیک شدن به نقش یک خیاط هر چه لازم است یاد بگیرد.
آیــا تصمیـــم او بـــرای بــازنشستگــی حیــــن فیلمبرداری قطعی شد؟ آیا شما هم در جریان بودید؟
نه، اصلا درباره این موضوع حرفی به میان نیامد. فکر کنم مدتها بود که میخواست این کار را انجام دهد. یادم هست که بعد از «بکسور» به من گفت دارد به کنارهگیری از سینما فکر میکند. خیلی خوشحالم این فیلم را پیش از عملی کردن تصمیمش با هم ساختیم ولی درنهایت به نظرم تصمیم اشتباهی نگرفتهاست.
طرفداران شما اینبار هیجان دو چندانی برای تماشای فیلم دارند چون فیلمبرداری این پروژه را هم خودتان به عهده داشتید.
حتما باید این موضوع را روشن کنم. این که بگویید من مدیر فیلمبرداری بودم، اصلا حرف درستی نیست. درواقع وضعیت به این شکل بود که در چند فیلم آخرم با گروه ثابتی کار کردم. در انگلستان با همکاری هم موفق شدیم بدون مدیر فیلمبرداری کار را پیش ببریم. کسانی که معمولا با آنها کار میکنم دردسترس نبودند و درواقع همه ما در پشت صحنه فیلم تصمیمگیرنده بودیم و همهچیز گروهی انجام شد. نمیتوانم بگویم تواناییهای یک مدیر فیلمبرداری را دارم، فقط بلدم دوربین را در جای درست بگذارم و چیزهایی شبیه به این.
گفته بودید که بعد از «خباثت ذاتی» دوست دارید فیلم پرزرق و برق و مجللی بسازید. تا چه اندازه میتوانید بگویید هر فیلم کارنامهتان درواقع واکنشی است به آخرین چیزی که ساختهاید؟
فکر میکنم همینطور است. چون من معمولا ذهنم خط سیر نامعلومی دارد. شاید هم بهدلیل این است که فکر میکنم وقت کم است. مگر چند فیلم دیگر میتوانم بسازم؟ وقت دارد تمام میشود. همیشه دوست داشتم در انگلستان فیلم بسازم و علاقه زیادی هم به آن نوع لباسهای فاخر و آن دنیای متفاوت دارم و البته ژانر عاشقانه گوتیک. کریس راک هم یکبار به من گفت پسچهزمانی میخواهی یک فیلم عاشقانه بسازی؟ و خب بهنظرم رسید بد نمیگوید. کریس راک اگر توصیهای بکند حتما باید حرفش را گوش کرد.
با بالا رفتن سن چقدر بــهعنـــوان کــارگــــردان وسواس و کنترلتان کمتر شدهاست؟
به نظرم خیلی زیاد. البته میدانم هر کس که با من کار کرده اگر این را بشنود تعجب میکند. شاید هم کمکم یادگرفتم آن اخلاق کنترلگرایم را بهتر مخفی کنم. ولی هیچوقت دوست نداشتم بهعنوان کارگردان بازی بازیگرها را کنترل کنم. صرفا میخواهم کل موقعیت را تحتنظر بگیرم تا بازیگر بتواند آزادانه کارش را انجام دهد. دوست ندارم مدام به همه دستور بدهم. امیدوارم آن تعادلی که در ذهنم دوست دارم ایجاد کرده باشم چون بههرحال اتفاقات زیادی میافتد که از اختیار انسان خارج است و باید ظرفیت مواجهه با تصادف را داشته باشید. برای جدی گرفتن کار گاهی آدم به موجودی آزاردهنده و دیوانه تبدیل میشود ولی خب چارهای نیست.
درباره دنیل دیلوئیس؛ سیمای یک بازنشسته
دنیل دیلوئیس به استیون سودربرگ، کن لوچ و جک نیکلسون پیوست، به جرگه بزرگانی در سینما که غیرقابلتصورترین تصمیم ممکن را گرفتند: بازنشستگی. در سن 60سالگی، این افسانه بازیگری با سه اسکار در کارنامهاش- رکورددار اسکار بهترین بازیگر مرد در تاریخ آکادمی- اعلام کرد که «رشته خیال»؛ فیلم پل تامس اندرسن، آخرین فیلمش خواهد بود، اما امیدواریم هم دیلوئیس و هم دیگر غولهای بازنشسته سینما از تعطیلات خودخواستهشان خسته شوند و دوباره به میدان بازگردند.
البته بسیاری از بازیگران این گزینه را در اختیار ندارند که خود را بازنشسته کنند. کسانی مثل شان کانری و جین هکمن ذرهذره عقب نشستند بیآنکه خود اعلام کرده باشند که دست از کار کشیدهاند. مدتهای زیادی فکر میکردیم هیو گرنت هم خود را بازنشسته کرده، اما همچنان کار میکند و مورد توجه هم قرار میگیرد، اما بیشتر بازیگران تا دوران پیری هم فعال باقی میمانند، یا به این علت که به درآمدش نیاز دارند یا صرفا به این خاطر که کارشان را دوست دارند. بازی میکنند چون مجبورند بازی کنند.
اما دیلوئیس در تمام عمرش این امکان را داشته که فقط نقشهایی را قبول کند که واقعا برایش چالشبرانگیز و جذاب بودهاند و مابین بازی در این نقشها، بازنشستگیهای کوتاهمدتی داشته است. حالا او میتواند بنشیند و مرثیههایی را که برای مرگ حرفه بازیگریاش نوشته میشود، با فراغ بال بخواند؛ مرثیههایی که سرشار از حس حسرت و غبطهاند. او در سال 1989 بعد از یک بحران احساسی، با صحنه تئاتر خداحافظی کرد. در تئاتر ملی لندن در نقش هملت روی صحنه رفته بود، اما حین اجرا احساس کرده بود که روح پدر متوفیاش را دیده است. خداحافظی او از تئاتر، رسمی نبود اما معلوم بود که در اثر مشکلاتی شخصی است.
کارنامه بازیگری هیچکس به اندازه کارنامه دیلوئیس خارقالعاده نیست و حالا که به عقب برمیگردیم و نقشهایش را مرور میکنیم، بهنظر میرسد گالریای از پرترههای قدیمی از شخصیتهایی میبینیم که لباسهایی عجیب و غریب به تن دارند، درست شبیه موجودات تئاتری خارقالعادهای که اولیویه یا ولز خلق کردهبودند.
«پای چپ من» محصول 1989 فیلمی بود که نخستین اسکار بازیگری را برایش به همراه آورد. او به زیبایی و ظرافت هرچه تمامتر شخصیت کریستی براون، نویسنده و نقاشی را اجرا کرد که فقط میتوانست پای چپش را حرکت دهد. نقشآفرینی او چشمگیر و جاودانی بود، حتی اگر بگوییم به راحتی میشد بازیگری معلول این نقش را بازی کند. دومین اسکارش را برای ایفای نقش حیرتانگیزش در فیلم «خون به پا خواهد شد» پل تامس اندرسن دریافت کرد. این بار هم مثل اولیویه، دیلوئیس موفق شد صدا و لهجه درخشانی به نمایش بگذارد. لهجهای که تلفیقی از اسکاتلندی-ایرلندی و آمریکایی بود، چیزی شبیه لهجه جان هیوستون. در نهایت سومین اسکارش را هم برای بازی در نقش آبراهام لینکلن در فیلم استیون اسپیلبرگ گرفت و لینکلنی را روی پرده آورد که رنجور، سرد اما مصمم بود. او موفق شد به درون شخصیتی تاریخی که وجههای افسانهای، سنگی و سخت داشت نفوذ کند و انسانی با گوشت و خون از دل آن بیرون بیاورد، اما برای من دوستداشتنیترین دیلوئیس، نه لینکلن است نه کریستی براون.
من شیفته جانی برفوت در «رختشویخانه زیبای من» محصول 1985 هستم که فیلمنامه آن را حنیف قریشی نوشته بود و استفن فریرز آن را کارگردانی کرد. نیولند آرچر «عصر معصومیت» اسکورسیزی هم در همین حد و اندازه برایم به یادماندنی است. او توازن و ظرافت یک رقصنده را با خود روی پرده آورد. متفاوتترین تصویرش در ذهن من، هیولای فیلم «دار و دستههای نیویورکی» مارتین اسکورسیزی است. انرژی دیوانهوارش در آن فیلم را بسیار دوست داشتم و در نهایت نقشش در فیلم «آخرین موهیکان» مایکل مان را کمتر از دیگر بازیهای کارنامهاش دوست دارم. البته که نقشآفرینی قدرتمند و درخشانی دارد، اما برخلاف دیگر فیلمهای دی لوئیس اندکی کلی و خالی از جزئیات است.
آیا در کارنامهاش قدم اشتباهی هم برداشته است؟ خب، شاید. موزیکال عاشقانه راب مارشال در سال 2009 که الهامگرفته از «هشت و نیم» فلینی بود چندان در کارنامه دیلوئیس وصله جور بهشمار نمیرود، اما باز هم نشانههایی از نبوغ او را دارد. در نهایت باید گفت چه کارنامه خارقالعادهای، چه ترکیب عجیبی از نبوغ و هنر. تنها حسرت من ندیدن اجرای او در نقش هملت روی صحنه تئاتر است. واقعا دیگر او را نخواهیم دید؟