نوینسده : الف.ح
ژانر: #عاشقانه#اجتماعی
تعداد صفحات کتاب: پی دی اف ۵۴۴
داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو…
خب بقیش رو خودتون بخونید… احتمالا خوندنش خالی از لطف نباشه…پایان خوش
پنجره ماشین را پایین داد و هوای بهاری را به کام کشید، مطبوع و لذت بخش بود… به محض رسیدن به چهارراه چراغ قرمز شد. اجبار به ایستادن بود ناچار ترمز کرد … هنوز درست متوقف نشده بود که صدای بچگانه پسری از پنجره او را مخاطب قرار داد:
– اقا گل …گل می خرید؟
به سرتاپای او نگاهی کرد هنوز سنی نداشت حدود نه ساله به نظر می رسید، وقت بازی کردنش بود … اما گل می خواست چه کار؟… خم شد و به محتویات داشبورد نظری انداخت…همه شکلات تلخ… از مزه انها خوشش می امد… لعنتی یک شکلات بچگانه هم انجا پیدا نمی شد… اگر هدیه انجا بود کلی سرش غر می زد که ” اخه شکلات هم تلخ می شه…مزه شکلات به شیرینیشه… از دست تو که هیچ کارت به ادمیزاد نرفته” لبخندی زد… اهان حالا یادش افتاد… سریع از کیفش یک بسته نسبتا بزرگ دراژه بیرون کشید و به طرف بچه گرفت… هرچند ان را برای آیسل گرفته بود ولی او از این چیزها زیاد داشت…
– بیا اقا پسر …
وهمراه ان یک اسکناس هم بدستش داد… پسر به زور می خواست چند شاخه گل به او بدهد اما قبول نکرد… نگاهش به سمت تایم چراغ قرمز کشیده شد… کلاج ، دنده، اماده حرکت… وگاز … اولین ماشینی بود که حرکت کرد اینقدر بدش می امد از راننده هایی که پشت چراغ می خوابند.
وارد حیاط شد… اولین چیزی که توجهش را جلب کرد ۲۰۶ البالویی هدیه بود… لبخندی زد و به سمت خانه رفت هنوز در را باز نکرده بود که آیسل با سروصدا وارد حیاط شد و به اغوشش پرید…
– دایی دایی … کمک کمک
وسرش را محکم میان سینه اش پنهان کرد … هرچه سعی نمود تا اورا از خود جدا کند نتوانست … درحالی که موهایش را می بوسید داخل رفت…
هدیه جلو امد وبا حرص سعی کرد تا آیسل را از اغوشش بگیرد:
– هومن بدش به من…
هومن بچه را محکم تر گرفت و پرسید :
– چی شده؟
– هیچی مامان تو حمومه می خوام آیسل رو هم بدم حمومش کنه
هومن لبخندی زد و گفت:
– سلام
دانلود رمان بسیار زیبای در بند تو آزادم