تبلیغات ویژه

» خرید ممبر تلگرام »طراحی سایت و سئو »خرید فالوور و لایک »ادمین حرفه ای اینستاگرام »پکیج آموزش ارزهای دیجیتال »تبلیغات در اینستاگرام »خرید پیج اینستاگرام

مطالب مهم




گفت و گو با «فرهاد فخرالدینی»، معمار ارکستر ملی ایران

ماهنامه تجربه - علی نامجور: وقتی در کوچه پس کوچه های تبریز مشغول بازی بود یا با ذوق و شوق رادیوی قدیمی پدر را در مغازه عکاسی برانداز می کرد، شاید خودش، پدرش و هیچکس دیگری تصور نمی کردند او روزی به یکی از تاثیرگذارترین اهالی موسیقی دانان ایرانی تبدیل شود. از کودکی شاهد رفت و آمد بزرگان شعر و ادبیات تبریز به مغازه پدرش بود اما برایش جذاب تر از ملاقات با شهریار، رادیویی بود که روی پیشخوان مغازه خودنمایی می کرد.

زمانی که نوای موسیقی از رادیو پخش می شد، دلش می خواست بداند آدم کوچولوهایی که ساز می زنند و آواز می خوانند، چگونه درون جعبه ای به این کوچکی جای گرفته اند! اما به تعبیر یکی از دوستانش روزی همین آدم کوچولوها از جعبه بیرون آمدند و ناگاه خود را به دستان او دوختند تا آثار ماندگاری در کتاب موسیقی ایران ثبت شود. همه چیز از یک کنسرت در تبریز آغاز شد. فخرالدینی پنج ساله، روی زانوی پدر نشسته و مسحور رقص سازها روی صحنه شده بود.

همان لحظه با تمام وجود احساس کرد به صحنه تعلق دارد و باید روزی روی سن قرار بگیرد. سرنوشت با تمام تلخ کامی ها و سختی ها، در تحقق این تصمیم با او مهربان بود و این اتفاق را برایش رقم زد؛ سه سال بعد او همراه با خانواده اش راهی تهران شد. هرچند روزهای نخست بر پسری آذری زبان که به سختی می توانست با همکلاسی هایش ارتباط برقرار کند، بسیار دشوار گذشت، او پله های ترقی را به سرعت طی کرد و با راه یافتن به هنرستان موسیقی، خود را در مسیری قرار داد که سال ها بعد از او به عنوان یکی از معدود موزیسین هایی که هم در زمینه نوازندگی، هم در حیطه آهنگسازی و هم در حوزه رهبری ارکستر به درجه استادی رسیده و البته تالیفات فراوان و قابل اعتنایی را به جای گذاشته یاد شود.

 در تایید و ردِ موسیقی
فرهاد فخرالدینی، کودکی که روزی به دنبال آدم کوچولوهای داخل رادیو بود، اجراهای زیادی با آدم بزرگ های موسیقی به روی صحنه برد و آثار خاطره انگیزی را در قالب ارکستری که علیرغم سازبندی کاملا غربی، یاد موسیقی گل ها را زنده می کند، در ذهن مردم ثبت کرد. فرهاد فخرالدینی در هشتمین دهه زندگی خود تقریبا از فضای اجرا در موسیقی فاصله گرفته اما همچنان پیوندش با موسیقی را حفظ کرده است. او در حال کار روی آخرین کتاب خود است و می خواهد اثر دیگری را به انتشار برساند. البته مرد آرام موسیقی ایران ساعاتی را هم به باغچه کوچکش در حیاط خانه اختصاص می دهد، دستی بر سر گیاهان سبز و سر زنده می کشد و گذر عمر را تماشا می کند. با این استاد موسیقی ایرانی به گفت و گو نشستیم تا برایمان بگوید چه مسیری را طی کرد تا به فخرالدینی امروز تبدیل شود. جان‌مایه این گفت و گوی مفصل را در ادامه می خوانید.

آقای فخرالدینی امروز سرگرم چه کارهایی هستید؟


این روزها مشغول کار روی کتابم هستم. کتابی در دست تالیف دارم که قبلا هم درباره آن صحبت کرده ام و نیازمند زحمت بسیاری است. این کتاب، شامل مجموعه ای از مقالات، سخنرانی ها، گفت و گوها و گزارش های خبری در مورد من است. همان طور که می دانید، کار تالیف کتاب موسیقی مقداری سخت است چون علاوه بر حروف چینی، با نت نویسی هم سر و کار دارد. کنترل و نظارت دقیق بر صحت کارها هم کمی وقت گیر است. البته دوستان کمک می کنند و من هم روی کتاب نظارت دارم. در حال حاضر مشغول تالیف کتاب هستم و مهم ترین کاری که این روزها انجام می دهم، این است که می خواهم این مجموعه را به چاپ برسانم.

لطف می کنید یک روز از برنامه کاری خود را برای ما توضیح دهید...


در شرایط فعلی یک مقدار با گل و گیاه در باغچه مشغولم. نهال و گل می کارم، به آنها رسیدگی می کنم، به گل ها آب می دهم و باغچه را هرس می کنم. ساعاتی از روزم در باغچه می گذرد. بخشی از روزم هم صرف مسائل و امور مربوط به کتاب می شود. کارهای چیدمان کتاب و نت نویسی را بررسی و کنترل می کنم. نظریاتی هم دارم که در حاشیه کتاب می نویسم و تذکر می دهم که رعایت شوند. معمولا اهل مطالعه هستم و در طول روز حتما باید حداقل در حد چند صفحه مطالعه داشته باشم. یک مقدار هم خبرهای روز را از تلویزیون می شنوم تا ببینم دنیا در چه وضعیتی است اما تا چشم بر هم می زنم، می بینم که روز تمام شده است.

صبح ها چه ساعتی از خواب بر می خیزید و شب ها چه زمانی می خوابید؟


معمولا ساعت هفت صبح بیدار هستم و شب ها هم بین ساعت یازده تا دوازده شب به رختخواب می روم.

این برنامه را چند سال است که اجرا می کنید؟


در دورانی که انرژی بیشتری داشتم، مخصوصا زمانی که رهبر ارکستر بزرگ رادوی و تلویزیون ملی ایران بودم، خیلی بیشتر فعال بودم. هم در هنرستان و هم در هنرکده موسیقی ملی، دروس مختلفی را تدریس می کردم و خیلی پرکار بودم. رهبر ارکستر بودم و آهنگسازی می کردم و مسئولیت تولید آثار ارکستر و مدیریت هنری ارکستر نیز با من بود. باید تا نیمه شب کار می کردم تا خللی در برنامه ارکستر رادیو و تلویزیون ملی ایران ایجاد نشود. بسیار اتفاق افتاده بود که تا ساعت چهار صبح کار می کردم. بعد از اینکه روز پرکاری را پشت سر می گذاشتم، حدود ساعت 10 شب به منزل می رسیدم. حدود یک ساعت و نیم به صرف شام، دیدن بچه ها و عیال می گذشت و بعد می نشستم پای پیانو، کار و نوشتن که گاهی اوقات تا ساعت چهار صبح طول می کشید.

نظم در زندگی من همیشه برجسته بوده است. البته وسط روز باید یکی، دو ساعت استراحت می کردم. از ابتدا این عادت را داشتم چون دو وعده پرکار را سپری می کردم. به هر حال باید تجدید نیرو صورت می گرفت و استراحتی انجام می شد تا مجددا برای رفتن سر ارکستر آماده می شدم. بعد از اینکه از ارکستر به خانه بر می گشتم، باز یک ساعت، یک ساعت و نیم سرم با بچه ها گرم می شد و دوباره به کار مشغول می شدم. آن زمان بدنم کشش داشت و بحثی نبود، من موسیقی فیلم هم بسیار کار می کردم و در این میان اتفاق می افتاد که گاهی اوقات دو شبانه روز نمی خوابیدم. چهل و هشت ساعت به راحتی بیدار بودم و کار می کردم.

در تایید و ردِ موسیقی 

مواقعی بود که وضع برق تهران خیلی خراب بود، جنگ بود و یک دفعه 6، 7 ساعت برق استودیو می رفت و ما منتظر می ماندیم تا برق بیاید و کار را ادامه دهیم، اگر منتظر نمی ماندیم تا کار را از سر بگیریم، کار لنگ می ماند. چند کار را به صورت همزمان انجام می دادیم؛ هم باید موسیقی های سریال ها را آماده می کردیم و هم قطعاتی بود که باید برای فیلم های سینمایی کار می شد. از جوانی عادت داشتم این گونه کار کنم. همراه با ارکستر موسیقی ملی ایران که در سال 1377 تشکیل شد هم این پرکاری تا حدود زیادی ادامه داشت. تا سال 1395 هم می توانم بگویم خیلی پرکار بودم و مسئولیت بزرگی در ارکستر موسیقی ملی ایران برعهده من بود. تهیه و تنظیم یک برنامه موسیقی برای اینکه آماده شود تا روی صحنه برود، کار زیادی می طلبد، مخصوصا این که سفرهایی مثل سفر شانگهای و سفرهای داخلی دیگر پیش می آمد و باید ارکستر را آماده و حرکت می کردیم. به هر حال پرکار بودم. البته الان هم بیکار نیستم و نسبت به سن و سالم فعال هستم. بیکار ننشسته ام و دست روی دست نگذاشته ام که چه کاری باید انجام دهم. زندگی من دو حالت دارد؛ یا باید کار کنم یا به سفر بروم. اگر دیدم که نمی توانم کار کنم، یک مقصد را انتخاب کرده و به سفر می روم.


برخی جوانان فعال در عرصه هنر از خستگی ها و افسردگی هایی یاد می کنند که در طول روز با روزمرگی ادغام می شود...

البته من کمی به آنها حق می دهم چون زمانه، زمانه شادی نیست و گرفتاری مخصوصا در رشته های موسیقی زیاد است. وقتی مشکلات موزیسین ها را می بینم، دل من هم به درد می آید و خیلی ناراحت می شوم. به هر حال وقتی می بینم آن طور که دلم می خواهد، نمی توانم فعالیت کنم، ترجیح می دهم فعالیتی که دارم در خانه باشد یا به کار دیگری بپردازم. بهترین کاری که الان می توانم انجام دهم، چاپ مواردی است که در دست داشته ام. تجربیات زیادی در اختیار دارم و اگر بخواهم به چاپ تمام آنها بپردازم، باید عمر خیلی درازی داشته باشم تا بتوانم به همه آنها برسم.

شما پیش از این هم تالیفاتی داشته اید. به طور مثال کتاب «شرح بی نهایت» که خاطرات شما را شامل می شود به نوعی یک زندگی نامه خودنوشت است. این اثر حالت داستان گونه دارد و مخاطب امروز و جوانان علاقه مند می توانند با کتاب همراه شوند. در آغاز کتاب به ماجرای سفر شما به تهران اشاره شده است. می خواهیم بدانیم فرهاد فخرالدینی از کجا آمده و چه زیستی را تجربه کرده تا به فرهاد فخرالدینی امروزین تبدیل شده است؟


فکر می کنم در نهاد انسان ها آتشی وجود دارد که درواقع همان عشق است. ممکن است حتی در یک بچه کوچک چنین آتشی وجود داشته باشد. گمان می برم شعله و گرمای آن آتش است که انسان را وا می دارد که تحرکی کند و حرکتی هرچند کوچک داشته باشد. دقیق نمی توانم منشأ آتش را پیدا کنم و بگویم چه طور انسان در اوج گرفتاری ها و مشکلات عدیده زندگی می تواند راه خود را بیابد.

امروز، ممکن است برخی جوانان فکر کنند اگر کسی به جایگاهی می رسد، به خاطر شرایط خاص خانوادگی یا زیستی اش بوده است؛ شما تا چه حد با این تفکر موافق هستید؟


وضع زندگی جوانان ما در حال حاضر خوب است اما باور کنید کودکی ما خیلی سخت بود. در کتابم هم آورده ام که دو ماه به دنبال این کار بودم تا من هم مثل برادرانم بتوانم چند نان بخرم. عذر می خواهم که این اصطلاح را به کار می برم ولی هر کسی قلدرتر بود، نان نصیبش می شد. منی که تنها 8، 9 سال سن داشتم، آرزویم بود مثل بزرگترها بتوانم نان بخرم. برادر بزرگ ترم و برادران دیگرم می رفتند و گاهی اوقات دست خالی بر می گشتند. ممکن بود نان پیدا کنند یا نکنند، حتی خود پدرم به دنبال نان می رفت. زندگی ها در آن زمان خیلی سخت بود. می گفتم اجازه دهید من هم بروم نان بخرم. یک روز پدرم دو ریال به من پول داد تا بروم و ببینم می توانم نان بخرم یا نه. سه، چهار ساعت در ازدحام جمعیت صف نانوایی ایستادم. چند بار نزدیک بود خفه شوم و زیر دست و پا از بین بروم. به قدری به پیشخوان نانوایی هجوم می آوردند که فضا برای نفس کشیدن هم تنگ بود. به قدری نانوایی شلوغ بود که برخی دل شان می سوخت و می گفتند: «بچه خفه شد، نجاتش دهید.» بعد دستم را می گرفتند و می کشیدند.


سرانجام یک روز من هم توانستم یک نام بگیرم. شاید باورتان نشود وقتی به سمت خانه حرکت می کردم تا پیش پدر بروم و بگویم «بالاخره من هم موفق شدم نان بگیرم»، چه شعفی در وجودم داشتم. نان را بالا می انداختم، نان در هوا چرخ می خورد و پایین می آمد که آن را روی هوا می گرفتم. در مسیر خانه یک پل بود که ماشین های ارتشی از روی آن رد می شدند و به سمت سربازخانه می رفتند. بین دو بلوک این پل، شکافی بود؛ به اندازه ای که فقط یک نان می توانست از آن عبور کند. به قدری باران باریده بود و جوی سیلابی بود که آب گل آلود جریان داشت. من با شادی نان را بالا می انداختم و می گرفتم که یک باره این نان چرخی زد و درست میان همان شکاف افتاد و سیل آن را برد. مجسم کنید برای بچه ای که دو ماه آرزوی خرید یک نان را داشته و موفق هم شده ولی این نان این گونه از دستش دررفته است. می توانید حدس بزنید چه حالی شدم؟

احتمالا حال کسی را داشته اید که گویی دنیا را از او گرفته اند...


گریه می کردم و به سمت محل کار پدرم می رفتم. او آتلیه عکاسی داشت. با چشمان اشکبار به پدرم گفتم «من نان را گرفتم ولی از دستم افتاد»؛ فکر کردم که حالا ممکن است من را نصیحت کند و یگوید «تو چرا نان را بالا انداخته ای.» ولی بغلم کرد و گفت «این خیلی خبر خوبی است!»، گفتم «کجایش خبر خوبی است؟!»، گفت «دیگر بدبختی بدتر از این نمی شود! این اوج بدبختی است و بعد از این شرایط حتما خوب می شود.» پدرم چنین دیدی داشت و معتقد بود هر چیزی بالاخره افت و خیزی دارد. حتی معتقد بود که زمانی هم وضع آدم خیلی خوب می شود که از آن روزها هم می ترسید. از خوب بودن اوضاع وحشت می کرد و می گفت: «این هم خوب نیست. الان ممکن است که در انتظار یک خبر یا حادثه بد باشیم.» زندگی من در کودکی به این شکل گذشت ولی هیچ وقت از تلاش و کوشش باز نایستادم. همیشه همراه با خانواده، کار و تلاش می کردم. وقتی هم وارد دنیای موسیقی شدم، گویی دنیای گمشده ام را پیدا کردم. این علاقه تا الان هم رهایم نکرده است. از همان سنین کودکی به قدری عاشقانه به دنبال این راه رفتم که تمام زندگی ام شد موسیقی.

این خاطره تعلق به چه سالی بود؟


این خاطره زمانی بود که من حدود 9 سال سن داشتم.
 
آن زمان شما در تبریز ساکن بودید یا تهران؟


این اتفاق در تهران رخ داد. من در هشت سالگی به تهران آمدم.

در تایید و ردِ موسیقی 


قبل از آن پدرتان در تبریز، مغازه ای داشتند که میعادگاه ادبا بود. درست است؟


بله، پدرم در تبریز مغازه مخصوصی داشتند. پدرم گرامافون و صفحه گرامافون می فروخت. در داخل مغازه، محصولاتی مانند برگه زردآلو، کشمش، آرد و... هم داشت. در کل مغازه عجیبی بود. در عین حال مغازه پدرم محل نشست آدم های روشنفکر هم به شمار می رفت. ادبا پیش پدرم می آمدند و با هم شعر می خواندند و از ادبیات حرف می زدند. در همان مغازه، رادیو بر من خیلی اثر داشت و من با موسیقی آنجا آشنا شدم. همان طور که در کتابم هم آورده ام، همیشه به دنبال این رادیوهای لامپی بودم. به داخل رادیو نگاه می کردم و می دیدم چند لامپ نیمه روشن آن داخل هستند و هیچ چیز دیگری نیست.


با خودم می گفتم «این ها آدم های کوچکی هستند که یک باره بیرون می آیند و من یک روز غافلگیرشان خواهم کرد!» دنبال شان می گشتم تا ببینم آنهایی که در داخل رادیو آواز می خوانند و ساز می زنند، چه کسانی هستند! چهار، پنج سال بیشتر نداشتم و عقلم نمی رسید که آنها در یک استودیو و جایی دیگر ساز می زنند و صدایش به ما می رسد. فکر می کردم اعمال نوازندگی و خوانندگی در داخل جعبه رادیو صورت می گیرد. به همین دلیل همیشه به دنبال شان می گشتم. یک روز آقای شاهرخ تویسرکانی به این مسئله پرداخت. ایشان به شاگردان من اشاره کرد و گفت: «آقای فخرالدینی، شاگردان خودشان را پیدا کرده اند؛ همین ها که الان در ارکستر ساز می زنند و هنرمندان بزرگی محسوب می شوند. آقای فخرالدینی در دوران کودکی دنبال نوازندگان می گشتند که بالاخره آنها را پیدا کردند!»

به نظر می رسد از همان دوران کودکی، ذهن خیال پردازی داشتید. تصویرسازی خاطره نان و آدم های کوچکی که باید در جعبه رادیو مخفی شده باشند، نشان از ذهن خلاق کودکی دارد که بعدها با کارهایی که می سازد، خیال پردازی هایش را بروز می دهد...


بله، همین طور است. باید بگویم که من اولین بار صحنه را به اتفاق پدرم دیدم. پدرم من را به سالن برد و تازه فهمیدم نوازندگی و خوانندگی چگونه است. سالن خیلی خوبی بود که هنوز هم در خاطرم مانده است. من روز زانوی پدرم نشسته بودم. پنج سالم بود و باور کنید که دقیقا آن زمان احساس کردم متعلق به صحنه هستم و آنجا را دوست دارم و دلم می خواهد روی سن باشم. چنین حسی در من بیدار شد و درواقع به وجود آمد. فکر کردم چقدر خوب است آدم هنری داشته باشد و روی صحنه اجرا کند. این موضوع همیشه در ذهنم بود. فکر می کنم خانواده اثر خیلی زیادی روی سرنوشت کودکان می گذارد؛ همچنین محیطی که در آن زندگی می کنیم و چیزهایی که می بینیم و می شنویم خیلی اثرگذار هستند. به هر حال وجود صفحات موسیقی که در خانه ما و در مغازه پدرم بود بدون چون و چرا روی من تاثیر گذاشت.

ما با پدری در زمان های دور، مواجهیم که واکنش های متفاوتی نسبت به  هم نسلان خود نشان می دهد. واکنش های پدرتان منطقی و غالبا احساسی و عاطفی است که به احتمال با تصویر پدران آن دوران چندان سازگاری ندارد...


از روزهای اولی که پدرم را شناختم، او را قلم به دست دیدم. تماشا می گردم که در گوشه ای می نشیند و مطلبی می نویسد. بعضی وقت ها هم می دیدم که اشک از چشمانش سرازیر می شود.تعجب می کردم و با خودم می گفتم «او چرا گریه می کند؟ نوشتن مگر گریه دارد؟!» خودش شعری می گفت یا مطلبی می نوشت و تحت تاثیر قرار می گرفت. احساسات و عشق بر او غلبه می کرد و چند قطره اشک هم می ریخت. من در سنی نبودم که دلیلش را بپرسم و بفهمم که برای چه گریه می کند ولی بعدها که خودم کار و ضمن کار، گریه می کردم، جواب سوالم را پیدا کردم. لحظاتی در زندگی هست که چیزی را خلق می کنید و احساسات بر شما چیره می شود.

وقتی که من یک قطعه را می نوشتم و آن قطعه در حال تمام شدن بود، همیشه گریه ام می گرفت چون دیگر عمر قطعه به سر آمده و ارتباط من با آن قطع شده بود. همیشه چنین احساسی را داشتم و پدرم هم چنین روحیه ای داشت. بنابراین همیشه مصاحبینش شاعران، نوازندگان یا خوانندگان بودند، آنها برای اینکه شعری از پدر من بگیرند، نزد او می آمدند و می گفتند «یکی از اشعارتان را به ما بدهید.» پدرم، دوستان خیلی خوبی داشت. یادم می آید یکی از مصاحبین خیلی خوب او آقای شهریار بود که وقتی پدرم از دنیا رفت، بسیار متاثر شد و شعری هم برای پدرم سرود. پدرم همیشه به دنبال هنر و شعر بود.

 در تایید و ردِ موسیقی


پدرتان به صورت حرفه ای شعر می گفتند؟


بله، البته شعرهای پدرم به زبان آذری بود. شاید جالب باشد که بدانید پدر من را در باکو بهتر از تهران می شناسند و او در آذربایجان معروفیت بیشتری از ایران دارد. خوانندگان باکو اغلب شعرهای او را می خوانند و در موردش حرف می زنند. مصاحبینش چنین آدم هایی بودند و بعد هم من می دیدم که همه از هنر او حرف می زنند. اولین بار هم که من تشویق شدم ساز ویولون را برای خودم انتخاب کنم، پدرم این پیشنهاد را داد و گفت «تو ویولون بزن.»

در کتاب «شرح بی نهایت» نوشتم که چطور این ساز را انتخاب کردم. پدرم در عین حال با هنر دیگری هم آشنایی داشت و آن هنر عکاسی بود. البته به نقاشی هم علاقه مند بود ولی نقاش نبود. او فهمید که فخرالدین مان در سنین کودکی، در رشته نقاشی استعداد خوبی دارد و او را تشویق کرد که در رشته نقاشی کار کند و واقعا هم نتیجه داد. خود پدرم هم عکاس ماهری بود و همه چیز را می شناخت. او داروهایی هم می ساخت که همه فرمول هایش را خودش درست می کرد و حتی به ما هم یاد داد که چگونه می شود این داروها را ساخت و گفت که برای چه نوع کاری در عکاسی می توانند به کار بروند.


البته بهترین ما در رشته عکاسی، فخراالدین بود که معرف حضور همه است. او هم در عکاسی و هم در نقاشی تبحر دارد و آدم خیلی زحمتکشی است. فخرالدین ما یکی از بهترین عکاسان تهران به شمار می رود و به رموز عکاسی خیلی وارد است. فاروق هم علاوه بر عکاسی، بر ورزش خیلی فعالیت داشت و سال ها بازیکن والیبال در تیم ملی بود و مربیگری تیم های مختلف از جمله تیم ملی را برعهده داشت. او هم در کار خودش موفق بود. در مجموع باید بگویم تمام خلق و خوی پدرم در این خلاصه می شد که چگونه روزش را به سر برساند. ما خیلی چیزها از او یاد گرفتیم چون نظم عجیبی داشت. مثلا می گفت «هر چیزی جایی دارد و باید آن را سر جایش بگذارید.» به طور مثال هرکدام از ابزار نظیر پیچ گوشتی، انبردست، اره و... در منزل ما جایی داشتند، اگر هرکدام از ما با این ابزار کار کرده و آن را رها می کردیم و می رفتیم، پدرم صدای مان می زد و می گفت «جای این کجاست؟ چرا آن را سر جایش نگذاشته ای بابا؟ الان می بری آن را سر جایش می گذاری. اجازه داری ابزار را برداری و استفاده کنی ولی باید آن را سرجایش بگذاری.»

با همین آرامش می گفتند و دعوایی در کار نبود؟


بله، او انسان متینی بود. البته بعضی اوقات خشن می شد ولی این طور چیزها را که می خواست به ما یاد بدهد، با آرامش می گفت. از او کارهای زیادی یاد گرفتم. مثلا آموختم که چند نوع سوهان داریم و چگونه می شود با آنها کار کرد یا چگونه می شود اره را به دست گرفت و چوب و آهن را برید. اجازه دهید خاطره جالبی را برای تان تعریف کنم. من در دماوند ویلایی داشتم که پنج شنبه و جمعه هر هفته به آنجا می رفتیم. یک بار کولر را برداشتم و جا به جا کردم اما آهن های سفید کولر در حیاط مانده بود و نمی دانستم آنها را چه کار کنم. به یک باره یادم افتاد که پدرم این گونه چیزها را به ما یاد داده و گفته بود «هر چیزی را می توان استفاده کرد» این که چگونه می توان دو قسمت حلبی و آهن را به هم پرچ کرد، چگونه می شود آنها را کوبید و برید. رفتم یک قیچی آهن گرفتم و یک منقل بزرگ از آهن های اضافه درست کردم که اگر به خانه ما بیایید، می بینید که هنوز آن را دارم.

داخل آن برای هشتاد سیخ کباب جا هست. من دستگاه پرس نداشتم. آن زمان یک ماشین بیوک داشتم. برای این که آهن ها را پرس کنم، آن را زیر چرخ بیوک می گذاشتم و از روی آنها رد می شدم! و بعد پرچ شان می کردم. به هر حال از عهده کار برآمدم که این اتفاق در نتیجه آموزش هایی بود که پدرم داده بود، نه اینکه من بتوانم از نظر فنی چنین کاری را سرخود انجام بدهم بلکه پدرم به ما یاد داده بود آهن را چگونه می بُرند و چگونه می سابند. طرز کار ابزارآلات مختلف با شکل های گوناگون را به ما آموزش می داد و می گفت «لازم است اینها را در زندگی تان یاد بگیرید و بلد باشید.» گاهی اوقات می بینم که بعضی ها حتی نمی توانند چکش را درست به دست بگیرند و یک میخ را صحیح بکوبند. پدرم تمام این موارد را به ما یاد می داد و تاکید می کرد چکش را چگونه به دست بگیریم، میخ را چگونه نگه داریم و چگونه ضربه بزنیم تا کج نشود.

آن طور که توضیح داده شد، پدرتان آدم آینده نگری در تمام سطوح بودند...


بله، او خیلی مراقب سلامتی ما بود و نظارت می کرد که یک وقت خطایی از ما سر نزند. خیلی هوشیار و حواس جمع بود تا تفریحات سالم داشته باشیم. اگر هم احساس می کرد که یکی از ما دو ساعت دیر به خانه آمده، از او نمی گذشت و می پرسید «کجا رفته بودی و چرا دیر آمدی؟» از این جهات خیلی سختگیر بود و ما هم حقیقتا از او حساب می بردیم و احترام زیادی برایش قائل بودیم و برخلاف میلش عمل نمی کردیم.

برسیم به مسافرت خانواده شما به تهران. چه سالی به تهران آمدید؟


حدود سال های 1324، 1325 به تهران آمدیم. من متولد روزهای پایانی سال 1316 هستم و حدود 8، 9 سال سن داشتم که به تهران آمدیم.

در سال 1326 به تهران آمدید. علت خروج تان از تبریز و آمدن به سمت تهران چه بود؟


پدرم برای اینکه عضو مجلس شعرای آذربایجان شود، مغازه اش را فروخته و دیگر کارش شده بود شعر. همه اش با شعر و ادبیات سر و کار داشت. بعد که ماجرای رژیم پیشه وری به وجود آمد، دیگر پدرم در تبریز کاری نداشت. مهم ترین کارش، مغازه اش بود که دیگر وجود نداشت. بعد هم دوستان گفتند «دیگر در تبریز امکان فعالیت زیادی وجود ندارد، بهتر است که محل زندگی مان را تغییر بدهیم.»


پدرم معتقد بود تهران برای فعالیت بچه ها هم بهتر است.» این بود که تصمیم گرفتیم به تهران بیاییم. همچنین باید بگویم که خانه ما در تبریز غارت شد که این اتفاق کمی پدرم را دلزده می کرد، ظاهرا این صاحب خانه خودش خانه ما را خالی کرد و دارو و ندار ما را برد و در واقع زندگی را مجددا از صفر شروع کردیم. پدر هم از این اوضاع خیلی دلزده بود. طبیعی است که خوشش نمی  آمد در چنین محیط ناامنی زندگی کند. پدرم با تشویق فامیل که پیش از او به سمت تهران آمده بودند، گفت که حرکت کنیم و ما هم برویم در تهران زندگی کنیم.

در تایید و ردِ موسیقی

در مورد روزهای آغازین حضورتان در تهران، توضیح دهید. برای کودکی که از بدو تولد تا هشت، نه سالگی در منزل به زبان آذری صحبت می کرد، زندگی در شهر با زبان متفاوت سخت نبود؟


اوایل زندگی در تهران خیلی سخت می گذشت و تهران برای من دنیای عجیبی بود. می دیدم اکثرا به زبان دیگری صحبت کرده و میوه فروش ها میوه های خود را یک گونه دیگر معرفی می کنند که برای من خیلی جالب بود. حقیقتا ابتدا کمی جا خوردم، مخصوصا یک سال بعد زمانی که دیگر 10 سالم بود و کمی فارسی هم یاد گرفته بودم، آمدند اسمم را در مدرسه بنویسند ولی گفتند نمی توانیم او را ثبت نام کنیم. باید بیرون درس بخواند و بعد بیاید تا برای کلاس سوم، اسمش را بنویسیم. یکی از آشناهای پدرم، دختری داشت که آموزگار جوانی بود و ما را می شناخت. این مطلب را با او در میان گذاشتیم.

او هم خیلی کوشش کرد که بتواند اسمم را در مدرسه ای بنویسد. حتی همان جا که مدیر مدرسه توضیح داد و گفت او باید دو سال را یکی کند و در بیرون درس بخواند و از کلاس سوم برگردد، دختر دوست پدرم بدون اینکه با من مشورت کند، همان جا گفت «خودم به او درس می دهم.» مدیر مدرسه هم گفت «خیلی خب، برو با او کار کند تا سال بعد بیاید در کلاس سوم بنشیند.» این یک سال برای من خیلی سخت گذشت چون زبان را به درستی نمی دانستم. از طرف دیگر کار دشواری را انجام می دادم. هم کلاس اول و هم کلاس دوم را باید با هم کار می کردم. معلمم هم شاغل بود و محدودیت هایی داشت. البته هر روز با من کار می کرد. من ساعت پنج بعد از ظهر به منزل شان می رفتم و یک ساعت با من کار می کرد و بعد به خانه بر می گشتم.

یعنی به صورت فشرده با شما کار می کردند؟


بله، به صورت فشرده باید من را می رساند و الحق و الانصاف هم رساند. خانمی بود به نام پوری گنجه ای که خیلی خانم خوبی بود و حق بزرگی بر گردن من داشت. حیف که در جوانی تصادف کرد و از دنیا رفت. می توانم بگویم خیلی در زندگی مدیون شان بودم. امیدوارم خداوند او را رحمت کند. علاقه مند هستم در موردش بیشتر صحبت کنم اما فکر می کنم از موضوع اصلی کمی دور می شویم. به دوران مدرسه بر می گردم و پس از کار با او، رفتم در کلاس سوم نشستم ولی خیلی برایم سخت بود. اولا مدرسه ام جایی قرار داشت که فاصله اش با خانه ما خیلی زیاد بود. خیابان ها و پیاده روها آسفالت نبودند و رفت و آمد در زمستان خیلی سخت می شد. گاهی دیر به مدرسه می رسیدیم و ناظم بی انصاف تمام کسانی را که دیر می رسیدند، تنبیه می کرد. دست های یخ زده ما که از سوز سرما، رنگ شان قرمز کبود شده بود، مقابل ترکه ناظم قرار می گرفتند.


او با یک ترکه آلبالو که در آب می خواباند و خیلی هم دردناک بود، به دست های ما می زد. نمی توانید تصور کنید چه دردی دارد. آدم این همه در راه سختی کشیده و به مدرسه رفته اما وقتی هم رسیده چنین تنبیهی در انتظار اوست. آن یکی، دو سال از سیاه ترین دوران زندگی ام است، البته سال چهارم بهتر بود چون مدرسه ام را عوض کردم و به مدرسه بهتری رفتم.
خانم معلمی هم که داشتیم، آدم بهتری بود. البته خانم معلم کلاس سوم هم خانم بدی نبود و خاطره بدی از او ندارم ولی به هر حال خیلی سختی  کشیدم. از دوران دبیرستان به بعد دیگر اوضاع بهتر شد، مخصوصا که با موسیقی آشنایی پیدا کردم.

در کدام مدرسه تحصیل می کردید؟


اولین دبستانی که در تهران رفتم، دبستان «توفیق» بود، بعد به دبستان «علامه» رفتم که از دبستان های خوب محسوب می شد و آن زمان صاحب اسم بود. مدرسه ما نزدیک به محل کسب پدرم بود و او، ما را صبح با خودش می برد و از مدرسه هم که در می آمدیم، می رفتیم به عکاسخانه پدرم تا با هم برگردیم. پنجم و ششم را هم آنجا خواندم، بعد به دبیرستان علامه رفتم که محل دیگری بود. بعد از آن به «محمد قزوینی» رفتم...

یعنی هم نام دبستان و هم نام دبیرستان تان علامه بود؟


بله، دبستان و دبیرستان هر دو علامه نام داشتند.

شما در کلاس چهارم در دبستان علامه درس می خواندید که کلاس سرود و تئوری موسیقی هم به شما درس می دادند؟


بله، کلاس چهارم موسیقی بودیم که برای اولین بار دیدم معلم موسیقی آمد و شروع کرد به تدریس موسیقی. می گفت «به این می گویند «پنج خط حامل»، به این می گویند «نت» و اینها «دو، ر، می، فا، سل، لا، سی» هستند.»؛ با نت ها آشنا شدیم و بعد آرام آرام با سرودهایی که درس می داد، خودش هم ویولون می زد. آقای ارشدی معلم سرود موسیقی ما محسوب می شد و ضمنا عکاس هم بود و آشنایی هایی با پدرم داشت. خیلی خوب این سرودها را به ما یاد داد و باور کنید که اکثر سرودها را من در کلاس چهارم و پنجم ابتدایی یاد گرفتم. سرودهایی مثل سرود ای ایران، سرود فرهنگ، سرود معلم و خیلی از سرودهای دیگر که آقای روح الله خالقی و علی محمد خادم میثاق و دیگران ساخته بودند را در دوران دبستان فراگرفتم. یک مقدار با تئوری موسیقی هم آشنا شدم و فهمیدم به هرحال علمی به نام موسیقی وجود دارد که من خیلی خوشم آمده بود.

همه بچه ها با شور و شوق با همدیگر می خواندیم و به وجد می آمدیم. می دیدم که این کلاس نسبت به درس های کلاس های دیگر، چقدر زنده است و طبیعتا این هم عامل دیگری بود که من به سوی هنر موسیقی کشیده شوم. علاقه مندی من ادامه داشت تا این که وارد دبیرستان علامه شدم و از سال دوم دبیرستان نوازندگی ویولون هم شروع شد و دیگر شیفته این کار شدم. البته چند سالی بود که تمام کتاب های صبا را نزد آقای احمد مهاجر، یکی از نوازندگان و شاگردان صبا که در ارکسترش هم ساز می زد، یاد گرفتم. بعد پیش خود استاد صبا و سپس آقای تجویدی رفتم و در دوره عالی پذیرفته شدم. دیگر به قدری غرق این کار بودم که نمی فهمیدم چگونه پیشرفت می کنم. خودم اصلا متوجه نبودم ولی دیگر زندگی من عوض شد و سختی ها گذشت. دیگر زندگی برایم جذاب بود و با عشق و میل هر کاری را انجام می دادم.

در تایید و ردِ موسیقی 


به ماجرای آموزش موسیقی در آن سال ها اشاره کردید. از چه زمان به طور خیلی جدی راه موسیقی را انتخاب کردید و می توانیم بگوییم فرهاد فخرالدینی از آن زمان وارد جریان جدی موسیقی شد؟


همان طور که عرض کردم، از سال دوم، سوم دبیرستان وارد این دنیا شده بودم اما خودم متوجه نبودم. به قدری شیفته موسیقی بودم که وقتی به کلاس های بالاتر رسیدم، پیشرفت چشمگیرم محسوس بود. وقتی در دارالفنون تحصیل می کردم و شاگرد سال ششم بودم، در نوازندگی تبحر پیدا کرده و همچنین دوره های موسیقی را طی کرده بودم. مثلا دوره های صبا، تجویدی و... را طی کرده و زده بودم اما وقتی وارد کتابخانه ملی شده و با کتاب های آقای خالقی آشنا شدم، مسیرم تغییر کرد. تمام کتاب های آقای خالقی را در سال که کلاس ششم بودم، خواندم. اگر اشتباه نکنم سال 1337 بود که تمام کتاب های آقای خالقی را با عشق فراوان، مطالعه کردم. دو جلد کتاب سرگذشت موسیقی، تئوری موسیقی عمومی و ایرانی، هارمونی و هر آنچه که آقای خالقی تا آن زمان نوشته بود را با عشق فراوان یاد گرفتم.

وقتی فارغ التحصیل شدم و دیپلم خود را از دارالفنون گرفتم، دیگر پیش آقای تجویدی هم نمی رفتم و دوره نوازندگی را هم تمام کرده بودم. پس از آن دوستانم خیلی اصرار کردند که در کنکور موسیقی هنرستان عالی موسیقی ملی، شرکت کنم. من علاقه مند بودم که در خارج از کشور در رشته طب یا مهندسی کشاورزی ادامه تحصیل بدهم چون همیشه به طور موازی کار کرده بودم، یعنی هم تحصیل و هم هنرم را ادامه می دادم. فکر می کردم همین روند را در خارج از کشور هم ادامه می دهم ولی بچه ها گفتند «در کنکور هنر می توانی قبول شوی.» به نوعی دوستان من را به هنرستان هل دادند. آگهی ای را هم برایم آوردند که هنرستان برای دوره عالی هنرجو جذب می کند.

البته اصلا فکر نمی کردم که قبول شوم ولی جالب بود که بلافاصله قبولم کردند چون وضع تحصیلی ام خیلی خوب بود. دوران هنرستان همیشه با تشویق توأم بود و خیلی زود فهمیدم درس هایی که علاوه بر نوازندگی از کتاب های آقای خالقی آموخته بودم، چقدر به دردم می خورد. به عنوان شاگرد ممتاز آن دوره، درسم را ادامه دادم و در اواسط کارم در هنرستان استخدام شدم. سال دوم تحصیلم بود که آقای دهلوی گفت «شما از الان استخدام بشوید و اینجا کار کنید.» یعنی هم معلم و هم شاگرد بودم! برایم جالب بود که هم با استادان همکار و هم شاگردشان بودم.


این دوران خیلی تاثیرگذار بود و بدون این که خودم پیش بینی کرده باشم، خیلی درها به رویم باز شدند. اصلا تصور نمی کردم روزی منی که آرزو داشتم شاگرد هنرستان باشم، الان معلم هنرستان محسوب شوم. یک روز هم فکر می کردم که ای کاش من هم نوازنده رادیو باشم، بعد یک باره دیدم رهبر بزرگ ترین ارکستر رادیو هستم! باور کنید هیچ تلاشی نمی کردم به این جایگاه ها برسم. چیزی که من را به این نقاط می رساند، آن عشق و سرگشتگی بود که مرا با خود می کشید و می برد. این عشق و سرگشتگی ادامه داشت و هنوز هم تا حدودی ادامه دارد. هر چند در سن و سال کنونی، آتش عشق به آن شعله وری نیست ولی هنوز زیر خاکستر، چیزی وجود دارد.


اگر اجازه دهید به آشنایی شما با خانم آزرم که در کتاب «شرح بی نهایت» هم آمده است، بپردازیم. در بخشی از کتاب می خوانیم که «جالب است آزرم در این جمع برای فرار از نگاه های جوان، من و سازم را پناهگاهی برای خود می داند، در حالی که اولین باری است که مرا می بیند.» درخصوص این عشق کمی صحبت کنید...


آزرم دورادور مرا می شناخت چون من معلم یکی از فامیل های او بودم که الان نوازنده صاحب نامی است. یک روز هم از من خواست که به او درس بدهم. البته او را ندیده بودم اما به وسیله شخصی پیغام داده بود که من بپذیرم به او درس بدهم اما چون فکر می کردم عازم خارج هستم، جواب منفی دادم ولی بعدها معلم او شدم و این شاگردی و معلمی به عشق تبدیل شد که زندگی مان را بدین شکل آغاز کردیم. درواقع اگر بخواهی کامل تر توضیح دهم، جلساتی در شهرستانک بود که از من می خواستند ساز بزنم. این اتفاقات هم همان جا می افتاد. همان طور که آزرم نوشته، آنجا جوان هایی بودند که نگاه های شان، دختری که خیلی نجیب، زیبا و خوش اندام بود را کمی ناراحت می کرد. خودش اقرار می کرد و می گفت «در آن لحظه آرامش من فقط این بود که به تو نگاه کنم و نگاه های آن گونه آنها را نادیده بگیرم.»


می خواهیم به وجهی از زندگی شما برسیم که شاید کمی مهجور مانده است. آنچه که کمتر در مورد شما گفته شده، نوازندگی هایی است که با ساز ویولون داشته اید. آنچه که مخاطب امروز و جوان ترها از شما می شناسند، آهنگسازی های سریال ها و فیلم های سینمایی و همین طور رهبری ارکستر و به ویژه ارکستر ملی است. اگر موافق باشید، نقبی به حضور شما در قامت نوازنده بزنیم...


من اولین بار به عنوان نوازنده ویولون وارد ارکستر «گل ها» شدم. زمانی بود که دوره های نوازندگی ویولون را گذرانده بودم و به رادیو می رفتم و در ارکستر گل ها مشغول شده بودم. آقای خالقی هنوز زنده و رهبر ارکستر بودند. آقای معروفی هم بودند و درواقع ارکستر را آقایان خالقی و معروفی اداره می کردند. بعد از اینکه مدتی آنجا بودم، آرام آرام بیرون از رادیو هم فعالیت کردم و در ارکسترهای دیگر هم حضور داشتم؛ مثلا در ارکستری که آقای دهلوی، رهبرش بود، ساز می زدم؛ ضمن این که در رادیو نوازنده بودم و در هنرستان هم هارمونی، تئوری موسیقی ایرانی و دروسی که با موسیقی علمی را مرتبط بود بیشتر من تدریس می کردم. به هر حال بنا بر تایید بسیاری، معلم خیلی خوبی هم بودم و این موضوع بین اساتیدی که آن زمان همکار من در هنرستان بودند، منعکس می شد.

در تایید و ردِ موسیقی 


همکاران شما در هنرستان چه کسانی بودند؟


آقای معروفی هم در هنرستان معلم پیانو و هم در رادیو، رهبر ارکستر بود. آقای حسینعلی ملاح هم معلم هنرستان بود و تاریخ موسیقی درس می داد و بعد در رادیو هم سرپرست ارکستر نکیسا بود. آقای میرنقبی هم در هنرستان ناظم بود و در رادیو هم سمتی داشت و فعالیت می کرد. همه این اساتید در هنرستان حضور داشتند و من در هنرستان و رادیو با آنها همکار شده بودم. آنها کم کم پی بردند که من چه چیزهایی بلد هستیم. سپس هم زمان با فعالیتم در رادیو، فعالیت هایم در ارکسترهای فرهنگ و هنر به عنوان آهنگساز با ارکستر صبا و ارکستر رودکی و... شروع شد.

البته همان طور که اشاره کردم، در ارکستر گل ها و دو ارکستر دیگر هم مثل ارکستر باربد نوازنده بودم. بعضی وقت ها ارکستر دیگری هم بود که آقای گل سرخی در آن کار می کرد ولی بیشتر فعالیتم در ارکستر باربد و ارکستر گل ها بود. در فرهنگ و هنر هم به عنوان آهنگساز و نوازنده فعال بودم. به طور مثال قطعه ای ساخته بودم به نام «دل انگیزان» که خیلی سر و صدا کرد. خودم در تالار رودکی آن زمان که الان به نام تالار وحدت شناخته می شود، این قطعه را رهبری کردم که خیلی سر و صدا راه انداخت و نشان داد من علاوه بر نوازندگی، در کار رهبری هم می توانم فعال باشم.


این قطعه یک مقدار ضرب های پیچیده و لنگ داشت، به طوری که وقتی خواستیم قطعه را کار کنیم، این گونه مصلحت دیده شد که خودم با ارکستر کار کنم و سرانجام در تالار رودکی آن زمان (تالار وحدت الان) کنسرت دادیم. دل انگیزان در سرنوشت من خیلی موثر بود و انعکاس خیلی مثبتی در ارکسترهای دیگر رادیو هم داشت. به هر حال بنده را علاوه بر نوازنده، به عنوان تنظیم کننده، آهنگساز و رهبر ارکستر هم شناختند. ضمن اینکه تدریس دروس متعددی از موسیقی مثل هارمونی، تئوری موسیقی عمومی و موسیقی ایرانی و درس های دیگر را هم در هنرستان برعهده داشتم. دوستان عزیزم در رادیو شناخت خوبی از من داشتند و رفته رفته پیشنهاد کردند که من علاوه بر نوازندگی به عنوان آهنگساز هم با آنها همکاری کنم. نتیجه این شد که وقتی چند قطعه ای را برای ارکستر تنظیم کردم، گفتند «خودت کار کرده ای و حال و هوای قطعه را بهتر می دانی، پس خودت هم رهبری کن.»

حدودا چه سالی این اتفاق افتاد؟


اگر اشتباه نکنم حدودا سال 1384 بود. درواقع زمانی که من رهبری ارکستر را آرام آرام تجربه کردم. به هر حال این روند ادامه پیدا کرد، تا اینکه ارکسترهای رادیو را ادغام کردند. نوازنده ها اکثرا در همه ارکسترها بودند و به همین خاطر گفتند «به جای اینکه چند ارکستر کار کنند، یک ارکستر داشته باشیم. یک ارکستر بزرگ ایجاد کنیم که هم کار برنامه ارکستر گل ها و هم ارکسترهای دیگر را انجام دهد.» این اتفاق رخ داد و از اواسط سال 1352 به بعد مسئولیت این ارکستر برعهده من بود و تا پنج خرداد 1358 رهبر دائمی ارکستر بزرگ رادیو و تلویزیون ملی ایران بودم. البته در این میان با آقای حنانه هم ارتباط داشتم که جزو خاطرات خوب من محسوب می شود.

در این فاصله زمانی به خارج از کشور هم رفتید و با ارکسترهایی از کشورهای دیگر برنامه داشتید...


در آن زمان فقط در یک سفر سرپرستی گروهی را برعهده داشتم که به استانبول رفتیم و با چند خواننده، اجراهایی در ترکیه داشتیم. سفر خارجی دیگری که در ارتباط با شغلم باشد، نبود. من سفرهای متعددی به خارج از کشور داشته ام اما به سفرهای شخصی رفته ام ولی سفر موظف که برای اجرای برنامه باشد، تنها برای شهر استانبول در نظر گرفته شد که رفتیم و آنجا چند برنامه داشتیم.

وقتی به تاریخ موسیقی معاصر پیش از انقلاب نگاه می کنیم، نظم و انضباط خاصی در آن دیده می شود اما بعد از انقلاب تا سال ها این نظم و انضباط را دیگر مشاهده نکردیم. در مورد حال و هوا و نگاهی که در این فاصله یک دهه از اوایل دهه پنجاه تا سال 1358 وجود داشت، توضیح دهید...


به طور کلی در آن زمان به موسیقی هم در رادیو، هم در فرهنگ و هنر و هم در تلویزیون توجه بیشتری می شد. رادیو پیش قدم بود و جلوتر از همه به موسیقی توجه می کرد. هدف مسئولان رادیو این بود که رادیوهای مردم همیشه روشن باشد تا هر پیام و مطلبی را به موقع به مردم برسانند. به وسیله موسیقی و برنامه های متنوعی که برای رادیو در نظر گرفته شده بود، این کار انجام می گرفت. طبیعتا تشویق هایی هم برای موسیقی دانان وجود داشت. مثلا آهنگسازانی که قطعاتی را می ساختند، تشویق می شدند و مورد توجه قرار می گرفتند. ما هم از نظر معنوی و هم از لحاظ مادی، تشویق می شدیم و می توان گفت مسابقه خوبی بین آهنگسازان بود. البته دوستی ها تا ابد ادامه پیدا کرد ولی رقابت سالم خوبی هم در حرفه ما وجود داشت. وقتی قطعه ای مورد استقبال قرار می گرفت، بارها و بارها از رادیو پخش و درباره اش صحبت می شد.

به هر حال آهنگساز بیشتر از این که به مسائل مالی قضیه فکر کند، به مسائل معنوی می اندیشد. هر هنرمندی این گونه است و با توجه، دلگرم و تشویق می شود. این نکته مثبتی برای آهنگساز بود که به هر جا می رسید، از هنرش تعریف کنند و از طرفی مورد توجه مسئولان قرار بگیرد؛ در فرهنگ و هنر هم چنین بود. آنجا آهنگسازان مطرح آن زمان حضور داشتند که هم در ارکستر سمفونیک فعال بودند، هم در ارکستر اپرا و هم در ارکسترهای دیگری که تعدادشان هم کم نبود، فعالیت داشتند. هر دوی اینها به موازات هم پیش می رفتند اما رادیو از نظر تبلیغ کار، وسیع تر بود چون رسانه ای بود که قطعات را به گوش مردم می رساند اما این امکان در فرهنگ و هنر وجود نداشت.

در تایید و ردِ موسیقی


یعنی آهنگسازان رادیو را به فرهنگ و هنر ترجیح می دادند؟


به هر حال در فرهنگ و هنر هم به مسائل هنری توجه خوبی می شد. در آنجا هم ضمن این که هنرمندان کنار هم کار می کردند، رقابت سالمی وجود داشت. قطعات خوبی چه به وسیله آهنگسازانی که برای ارکستر سمفونیک کار می کردند و چه به وسیله آهنگسازانی که برای ارکسترهای دیگر مثل ارکستر موسیقی ملی کار می کردند، ساخته می شد. ببینید! چهار ارکستر ابتدا در اداره هنرهای زیبای کشور که بعدا ب




پیشنهاد میشه بخونید : برای مشاهده جزئیات کامل این خبر «گفت و گو با «فرهاد فخرالدینی»، معمار ارکستر ملی ایران»اینجا را کلیک کنید. شفاف سازی:خبر فوق در سایت منبع درج شده و صرفا در این سایت بازنشر شده است .چنانچه به خبر فوق اعتراض دارید جهت حذف آن «اینجا» را کلیک کنید.

گزارش تخلف

تمامی مطالب از سایت های مجاز فارسی و ایرانی تهیه و جمع آوری شده است، در صورت وجود هرگونه مشکل از طریق صفحه گزارش تخلف اطلاع دهید.

جستجو های اخبار روز

اخبار برگزیده

هم اکنون میخوانند ..