داستان هاي آموزنده میتوانند درس هاي زیادی به ما دهند تا بتوانیم طرز فکر خودرا در زندگی به سوی خوب التیام دهیم.یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط میگوید: روزی مرحوم مرشد چلویی مشهور خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت: داداش! این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم؟
دیر زمانی وضع ما خیلی خوب بود روزی سه چهار دیگ چلو میفروختیم و مشتریها فراوان بودند، اما یکباره وضعیت زیر و رو شده مشتریها یکی یکی پس رفتند، کارها از سکه افتاده، و اکنون روزی یک دیگ هم مصرف نمیشود …؟
شیخ تأملی کرد و فرمود:قصور خودت است که مشتریها را رد می کنی
مرشد گفت: من کسی را رد نکردم، حتی از بچهها هم پذیرایی می کنم و نصف کباب به آن ها میدهم.
شیخ فرمود: آن سید چه کسی بود که سه روز غذای نسیه خورده بود؛ بار آخر وی را هل دادی و از در مغازه بیرون کردی؟!
مرشد سراسیمه از نزد شیخ بیرون آمد و شتابان در پی آن سید راه افتاد، وی را یافت و از او عذر خواست، و پس ازآن تابلویی بر در مغازهاش نصب کرد و روی آن نوشت:
نسیه داده می شود، حتی بشما. وجه دستی به اندازه وسعمان پرداخت می شود.