عبایش را مرتب کرد و راه افتاد.
به اتفاقی که افتاده بود میاندیشید و مدام خدا را شکر میکرد. خوشحال بود که توانسته رضایت مادر مقتول را بگیرد و جوانی را از قصاص نجات بدهد. از بس غرق فکر بود، دردی را که میکشید یادش رفته بود.
به بیمارستان که رسید، اذان شده بود و موقع افطار. پرستار کاغذ را دستش داد و گفت: «حاج آقا! این رضایتنامه عمل جراحی است که قرار است فردا انجام بدهید. چون احتمال موفقیت عمل کم است آن را امضا کنید. راستی رضایت آن مادر را گرفتید؟»
بیآنکه به پرستار نگاه کند یک خرما از جعبهای که او تعارفش کرده بود برداشت. خودکار را از او گرفت. کنار امضایش نوشت: خدایا راضیام به قضای تو. پرستار منتظر جواب سوالش نماند.
5757