تبلیغات ویژه

» خرید ممبر تلگرام »طراحی سایت و سئو »خرید فالوور و لایک »ادمین حرفه ای اینستاگرام »پکیج آموزش ارزهای دیجیتال »تبلیغات در اینستاگرام »خرید پیج اینستاگرام

مطالب مهم




طنز؛ قصه خانواده ما

کد خبر: ۵۰۶۶۵۳

۲۰۷  بازدید

بی قانون؛ ضمیمه طنز روزنامه قانون - حسن غلامعلی فرد: مادرم کُلفت خانه های مردم بود. صبح به صبح جارو و سطل و لباس های پاره پوره مرا بر می داشت و می رفت خانه مردم. از بالا تا پایین خانه هاشان را می روبید و می سابید و غروب بر می گشت خانه. وقتی به خانه می رسید از خستگی نای نفس کشیدن هم نداشت اما باید ظرفِ تخم ها را پر می کرد. پس چادرش را می بست دور کمرش و می نشست روی لگن و تخم می گذاشت.

مادرم هر شب یکی دوتا تخم می گذاشت، بعد دست می گذاشت روی زانوهای فرسوده اش و ناله کنان از روی لگن پا می شد. وقتی بر می خاست از زانوهایش صدای پولِ خرد می آمد. بعد لنگ لنگان می رفت روی تُشکش دراز می کشید و خُرخُرش بلند می شد.

مادرم جوان تر که بود، بیشتر لگن تخم ها را پر می کرد. آن روزها زانوهایش قوت داشتند و شب که روی لگن می نشست، هفت هشت تا تخم می گذاشت اما هر چه پیرتر شد، تخم ها هم کمتر شدند. تخم ها که کم شدند ما هم گرسنه تر شدیم، آن قدر فقیر بودیم که جز تخم ها چیزی برای خوردن نصیب مان نمی شد. پول هایی که مادرم از راه کلفتی در خانه های مردم در می آورد همه اش می رفت توی جیب صاحب خانه. برای همین بود که موقع تخم گذاشتن آن قدر زور می زد که رگ های شقیقه اش بیرون می زد و صورتش بنفش می شد. زور می زد که ما گرسنه نمانیم.

سال ها پیش پدرم یکی از تخم ها را از توی لگن برداشت و نشست رویش. آن قدر روی تخم نشست که یک روز پوسته تخم ترک خورد و من از توی تخم در آمدم. پدرم آنقدر گاز معده اش را روی تخم خالی کرده بود که وقتی تخم را شکستم بوی گندش تا یک هفته روی تنم بود. پدرم آدم بدی نبود. مهماندار قطار بود. کارش این بود که دمدمای صبح توی واگن ها راه برود، بکوبد به دیواره کوپه ها و فریاد بزند: «نمازه، نماز!» آن قدر توی کارش جدی بود که اگر کسی بیدار نمی شد بر فریادش می افزود. وقت شناسی اش مثل خروس بود، اما غرورش خروسی نبود. یعنی غرور نداشت، فقر همه غرورش را در خود شسته بود.

یک روز خبر آوردند که یکی از مسافران قطار از صدای فریادهای سحرگاهی پدرم عاصی شده و آن قدر کتکش زده که جان به جان آفرین تسلیم کرده اما جنازه اش را تحویل مان ندادند. گفتند به یاد پدرم تا سه روز به همه مسافرین قطار باقالی پلو با گوشت داده اند، آن هم با گوشت پدرم. نامردها یک بشقابش را هم به ما ندادند و تنها شانس مان برای چشیدن غذایی به نام باقالی پلو با گوشت از کف مان رفت.

وقتی پدرم روی بشقاب های غذا سِرو شد و گوشت تنش با باقالی ها و برنج های قد کشیده آمیخت، من توی خانه نشسته بودم و چشم به صورت کبود شده مادرم دوخته و گوش هایم را تیز کرده بودم تا اگر صدای افتاده تخم درون لگن بلند شد، جَلدی بپرم و تخم را از زیر مادر بقاپم و توی تابه بشکنمش. گرسنه بودم و آدم گرسنه کاری به این ندارد که چه می خورد. فقط می خواهد شکمش را پر کند تا از گرسنگی نمیر. حتی اگر شده با خوردن برادرها و خواهرهایش.

گرسنه بودیم اما احمق نبودیم. می دانستم هر کدام از تخم هایی که نیمرو می کردم شان می توانستند برادر یا خواهرم بشوند و مرا از این تنهایی در بیاورند اما مادرم راضی نمی شد. می گفت: «از پسِ سیر کردن تو بر نمیام. مگه مرض دارم برای خودم نون خور اضافه کنم؟» بعد هم با مشت می کوبید تخت سینه اش و می گفت: «الهی بابات گور به گور بشه که یواشکی یکی از تخم ها رو برداشت و نشست روش و چشم تو رو به این خراب شده وا کرد و ...» اما نمی توانست حرفش را تمام کند، گریه امانش نمی داد.

همان طور که فین فین می کرد می گفت: «الهی کوفت شون شده باشی مرد... الهی هر کی تو رو خورد روزگار خوش نبینه...» آخرش هم آه می کشید و درد دلش را اینطور تمام می کرد: «دیگه جونی برام نمونده... چقدر پله های مردمو بسابم؟»

یک روز جانِ مادرم ته کشید و روی پله های خانه مردم تمام کرد. بشور و بساب هایش را تمام کرده بود که مُرد. جنازه او را هم ندیدم و گفتند به یاد مادرم به همه محل زرشک پلو با مرغ داده اند. جای مرغ هم گوشت مادرم بود. بی معرفت ها یک بشقابش را هم به من ندادند و تنها شانسم برای چشیدن طعم غذایی به نام زرشک پلو با مرغ هم از کفم رفت.

وقتی مادرم تمام شد، یک کیسه پول خرد دادند دستم و گفتند: «این پول خردها توی زانوهای مادرت بود.» کیسه را گرفتم و نشستم کنار همان لگنی که مادرم رویش می نشست. پول خردها آنقدر بی ارزش بودند که یک قرص نان هم نمی شد با آنها خرید. تا چند روز همانجا کنار لگن نشستم و با پول خردها بیخ دیواری بازی کردم. آن قدر گرسنگی کشیدم و پول خردها را بیخ دیوار پرتاب کردم که سرانجام از گرسنگی جانم در رفت.

شبی که صاحب خانه لشم را پیدا کرد به یاد من به همه اهالی ساختمان جوجه کباب داد، آن هم زعفرانی، بوی زعفران که بهم خورد خنده ام گرفت. می دانستم از خودم هم چیزی نصیب خودم نمی شود، برای همین خنده ام گرفته بود. من خودم هم از خودم دریغ شده بودم...




پیشنهاد میشه بخونید : برای مشاهده جزئیات کامل این خبر «طنز؛ قصه خانواده ما»اینجا را کلیک کنید. شفاف سازی:خبر فوق در سایت منبع درج شده و صرفا در این سایت بازنشر شده است .چنانچه به خبر فوق اعتراض دارید جهت حذف آن «اینجا» را کلیک کنید.

گزارش تخلف

تمامی مطالب از سایت های مجاز فارسی و ایرانی تهیه و جمع آوری شده است، در صورت وجود هرگونه مشکل از طریق صفحه گزارش تخلف اطلاع دهید.

اخبار برگزیده

هم اکنون میخوانند ..