با اینکه زیاد از عروسکهام خوشم نمیاومد، ولی درباره اون خرس جور دیگهای فکر میکردم و فوقالعاده دوستش داشتم و حتی چندین بار سر اون خرس عروسکی با برادر کوچکترم دعوام شده بود، چون به هیچعنوان دوست نداشتم کسی به جز خودم به اون عروسکم دست بزنه و باهاش بازی کنه.
برادرم یک سال از خودم کوچکتر بود و خیلی اوقات بیاجازه میرفت سر وسایل من و با اسباببازیهام بازی میکرد. من هم زیاد روی این موضوع از خودم حساسیت نشون نمیدادم، اما جریان اون خرس فرق داشت و به خاطر همین هم آروم آروم کارم با برادرم به جاهای باریک کشید، چون بعد از آخرین دعوایی که بینمون پیش اومد، برادر کوچکترم به کلی باهام قهر کرد و شروع کرد به انجام دادن کارهای وحشتناکی که حتی پدر و مادرم هم نگرانش شدن.
اولین بار که نگران حال برادرم شدم، زمانی بود که توی حیاط خونه، نگاهم افتاد به یکی از عروسکهام که کلهاش از بدنش جدا شده بود و به وسیله چند تا میخ بلند، به تنه یکی از درختهای باغچه دوخته شده بود. از اون به بعد هرازگاهی اتفاق وحشتناکی برای یکی از اسباببازیهام میافتاد و هیچکدوم از اون اتفاقها عادی به نظر نمیرسید تا جایی که دیگه واقعا از برادرم میترسیدم و پدر و مادرم هم به دلیل نگرانی بیش از حدشون مدام برادر کوچکترم رو میبردن پیش روانشناسهای مختلف و سعی میکردن کاری بکنن که برادرم دست از اون رفتارهای ترسناکش برداره و من هم از حساسیتم نسبت به اون خرس عروسکی کم کردم و اجازه دادم برادرم باهاش بازی کنه، اما این کار هم فایدهای نداشت، چون برادرم به شدت از اون خرس میترسید و بارها به پدر و مادرم گفته بود که اون خرس چندین بار تهدیدش کرده و ما هم با شنیدن این حرف دیگه مطمئن شدیم که مشکل برادرم جدیه و باید یک فکر اساسی به حالش بکنیم.
برادرم میگفت که اون خرس، اسباببازیهای من رو نابود میکنه و قسم میخورد که خودش بیتقصیره، اما ما هرقدر بیشتر از این حرفها میشنیدیم، بیشتر نگران حالش میشدیم و دوسال تمام کارمون شده بود به مطب این دکتر و اون دکتر رفتن و مراعات حال برادرم رو کردن تا اینکه بعد از دو سال بالاخره بهم ثابت شد که برادرم راست میگفت و به همین خاطر در این مورد با پدر و مادرم صحبت کردم، چون یک شب که روی تختخوابم دراز کشیده بودم، با صدای باز شدن پنجره اتاق، چشمهام رو باز کردم و نگاهم افتاد به اون خرس عروسکی که توی چارچوب پنجره ایستاده بود و تا اومدم به خودم بیام و اون چیزی که میدیدم رو باور کنم، با یک جهش خودش رو از پنجره بیرون انداخت و من هم که به صورت شدیدی شوکه شده بودم، دویدم سمت اتاق پدر و مادرم و جریان راست بودن حرفهای برادرم رو براشون تعریف کردم، اما نتیجه تعریف کردن اون واقعیت، نجات پیدا کردن برادرم از دوا و دکتر نبود، چون از فردای اون شب من رو هم همراه برادرم به مطب روانپزشکها میبردن و ازم میخواستن که جلوی تخیلاتم رو بگیرم و مثل یک آدم عادی فکر کنم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
کاوه . م. راد
اخبار زیر را از دست ندهید: