موهای سرش را با شماره صفر ، ماشین کرده بود و قیافه اش خواستنی تر به نظر می رسید.
- مادر چند دقیقه ای به چشمان پسر خیره شد.
او را در آغوش کشید.
دلتنگی امان نداد اشک هایش را پنهان کند.
مجید پوتین هایش را به پا کرد.
دل مادر می لرزید.
سه خواهرش هم با چشم های اشک بار بدرقه اش می کردند.
جوان رعنا دست پدرش را بوسید، پدری که با کارگری و زحمت زیاد او را بزرگ کرده بود.
چند قدم جلوتر مادر با قرآن منتظر ایستاده بود.
از زیر قرآن رد شد.
قطرات زلال اشک در چشمان مادر و خواهرانش می درخشیدند.
مجید مثل یک مرد راهی سفر شد.
از آن روز به بعد مادر، در کوچه و خیابان و حتی در تلویزیون هر جا سربازی می دید، می ایستاد و با زمزمه ای مادرانه برای همه سربازان وطن و پسر خودش دعای سلامتی می خواند.
مجید فخرایی پس از دوره آموزشی برای ادامه خدمت مقدس به
کلید واژه ها: مادر - چهارشنبه سوری - مجید - تلویزیون - چهارشنبه - قرآن - سربازان - فخرایی - سربازی - مرگبار - خیابان - ماشین - پوتین - بزرگ - جوان - امان - سوری - شهید - مقدس