اتوبوس دیر کرده، من خستهام، چشمهایم سرخ شده از بیخوابی، حوصله ندارم. زن کنار دستی اما تمیز و مرتب است، هر روز میبینم اش، همیشه همین قدر مرتب است و لبخند میزند. امروز اما انگار توی فکر است. کمی بعد رو میکند به من که: «حقوق شما رو هم دیر می دن؟» با لحن دلداری دهندهای میگویم: «آره!» میگوید: «بچهها هر روز می گن مامان کی می ریم خرید عید! اینا هم که حقوق نمی دن، تازه هر شب هم مهمون دارند و تا دیر وقت منو نگه می دارند، بشور، بساب، بپز … سه روز درست پسرامو ندیدم …»