داستان کوتاه | کلاه آسیابان
داستان کوتاه : کلاه آسیابان
شخصی در آسیابی منزل کرد و به آسیابان گفت سحر مرا بیدار کن چون خوابش برد آسیابان کلاه او را برداشت و کلاه خودش را بر سر او گذاشت و سحر او را بیدار کرد.
داستان کوتاه
داستان کوتاه
چون قدری راه آمد و روز روشن شد به لب جویی رسید نظر در آب کرد و دید که کلاه آسیابان بر سر اوست گفت: من به او گفتم که مرا بیدار کن او خودش را بیدار کرد مراجعت کرد و با آسیابان مخاصمه می کرد که چرا مرا بیدار نکردی.
روزنامه خراسان
اخبار مرتبط:
داستان کوتاه | شاهینی که پرواز نمی کرد
داستان کوتاه دختر دستفروش وعکاس
داستان کوتاه و آموزنده کاسه چوبی
داستان کوتاه سخن مرد گوژپشت
داستان کوتاه | اکسیژن خیالی!