باریکه نور امید
زندگی > مهارتها – همشهری دو – مریم کریمی:
خبر سرطان دوستم چند روزی مرا تعقیب میکرد، مثل یک سایه سیاه و بلند، با مرزهایی که خطهای تیز میساختند.
هر لحظه که فکرم آزاد میشد خودش را به من نشان میداد. یکسری سلول توی بدنش اشتباه تکثیر شده بودند، حالا تحت شیمیدرمانی بود و ما باید منتظر میماندیم ببینیم وضعیت این سلولها به کجا میرسد. هیچ نقشی در این بهبود نمیتوانستم ایفا کنم و ناتوانی مطلق یعنی همین؛ یعنی سیستمی دارد کار خودش را میکند و تو باید نگاه کنی ببینی نتیجه میدهد یا نه. این روزها سختترین روزهای بچهداریام میشوند، وقتی حال خودم خوب نیست و از اتفاقی در این دنیا پکر و آشفتهام. بچهداری آخرش یعنی امیدواری؛ یعنی باید وقت بگذاری برای کسی و بدانی هر ثانیهاش میشود روان سالم، آینده خوب. روزهایی که آدم ناامید است انگار همهچیز مختل میشود؛ بازی کردن و خندیدن و وقت گذراندن طاقتفرسا میشود. همه فکرها را هل میدهم به عقب و بهشان میگویم بچه دارم و باید بتوانم روحیهام را حفظ کنم اما شب، وقتی هر ۲ کودکم خوابند همه آن خیالها مثل هیولا میریزند روی سرم و تا میخورم کتک میزنند.
نشسته بودم توی یک کافه و به کارهایم مشغول بودم که به من زنگ زدند و خبر دادند دوستم رفته بخش مراقبتهای ویژه. میان جملههایی که پشت تلفن میشنیدم دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و بغضم ترکید. دیدم آنقدر در آن لحظهها اندوه جانم را پر کرده که باید خم شوم، باید راه بروم، بدنم باید یک کاری بکند وقتی دارم گریه میکنم. وسایلم را همانجا گذاشتم و از کافه رفتم بیرون. جایی ایستاده بودم که فکر میکردم کسی مرا نمیبیند و تلاش میکردم خودم را کنترل کنم. همان وقت خانمی از کافه آمد بیرون، یک مشت دستمال دستش بود. وحشتزده نگاهم کرد و گفت: «کمکی از دستم برمیاد؟ چهجوری میتونم کمکت کنم؟». بیآنکه اختیاری روی کلامام داشته باشم گفتم: «دوستم سرطان لعنتی گرفته». جوری گفت وای که انگار من خواهرش، انگار آشنای قدیمیاش. با تمام توانش دلداریام داد و از پیشرفت راههای درمانی سرطان گفت.
حتما بخوانید : زیباجو : تولید تجاری محصول جوان سازی پوست در ایران - خبرگزاری مهر | اخبار ایران و دنیا
از همه کسانی که توی نزدیکانش میشناخت؛ همه درمانها و موفقیتها. برایم توضیح داد تنها کاری که از دست من و اطرافیان فرد مریض برمیآید روحیه مثبت و لب خندان است. من انگار با مادرم، انگار با رفیقی قدیمی حرف زده باشم زبانههای آتش غم را کمی فرو نشاندم و دوباره رفتم توی کافه، پشت میز نشستم. بعد از چند دقیقه آمد روبهرویم ایستاد و گفت: «گلگاوزبان میخوری؟ خیلی آروم میکنه». او انگار باریکه نور امید این روزها، انگار پاسخ سؤالهای بیانتهای شبانهام. گفتم: «بله. خیلی خوبه». نجاتم داد و شد نقطه سفید میان صفحات سیاه دفتر این روزهایم؛ نقطهای ریز، اما درخشان؛ نقطهای که میتوانست وحشت سایه عظیم و ترسناکی که تعقیبم میکرد را کوچک کند و تیزیهایش را نرم. شاید همین لحظهها، شاید زندگی با همین آدمها، ارزشاش را داشته باشد.
زیباجو