تبلیغات ویژه

» خرید ممبر تلگرام »طراحی سایت و سئو »خرید فالوور و لایک »ادمین حرفه ای اینستاگرام »پکیج آموزش ارزهای دیجیتال »تبلیغات در اینستاگرام »خرید پیج اینستاگرام

مطالب مهم




گزارشی از یک اتفاق دردناک در زندان اراک!

٤٠ روز پیش فهمیدم که مادرم دارد برای دیدن من به ایران می‌آید. یک شب خواب مادرم را دیدم. چند روز بعد وقتی با خواهرم در زندان ملاقات داشتم، خوابم را برای او تعریف کردم، یکدفعه خواهرم به گریه افتاد، وقتی علت گریه‌اش را پرسیدم، به من گفت که مادرمان در همه این سال‌ها با او در ارتباط بوده است.

٤٠ روز پیش فهمیدم که مادرم دارد برای دیدن من به ایران می‌آید. یک شب خواب مادرم را دیدم. چند روز بعد وقتی با خواهرم در زندان ملاقات داشتم، خوابم را برای او تعریف کردم، یکدفعه خواهرم به گریه افتاد، وقتی علت گریه‌اش را  پرسیدم، به من گفت که مادرمان در همه این سال‌ها با او در ارتباط بوده است.

به گزارش شهروند، خواهرم گفت كه او برای نجات من از زندان به ایران می‌آید. من اولش باورم نمی‌شد اما هر روز که می‌گذشت، بیشتر دوست داشتم مادرم را ببینم. من هشت ساله بودم که مادر و پدرم از هم جدا شدند. یک تصاویر مبهمی از آن زمان‌ها در ذهنم بود. اما ٢٤‌سال از آن روزها می‌گذشت و تصور چهره مادرم خیلی سخت بود
 
هشت‌ سال انتظار برای اجرای حکم قصاص. قصاص برای جنایتی که خودش می‌گوید به خاطر ندانم‌کاری مرتکب آن شده است. هشت‌ سال شمردن روز، ماه و ‌سال بدون هیچ امیدی برای رهایی. زندگی در ناامیدی مطلق برای پسری که در هشت سالگی مادر ترکش کرد و در ٣٠ سالگی همسرش او را با یک دختر هشت ساله تنها گذاشت و رفت، تا او تک و تنها منتظر اجرای حکم قصاصش باشد....

اما یک خواب، یک رویای شیرین مثل یک معجزه همه چیز را تغییر داد. مادر بعد از ٢٤ ‌سال بی‌خبری از رویا پا گذاشت در زندان مرکزی اراک تا پسرش بعد از این همه‌ سال او را در آغوش بگیرد و به اندازه همه این سال‌ها گریه کند. حالا مادر مثل نوری در زندگی تاریکش تابیدن گرفته و او را به رهایی از زندان امیدوار کرده است. پسر جوان  از  زندان مرکزی اراک برای دقایقی با «شهروند» همکلام شد؛ او با انرژی‌اي که در صداي‌اش بود، از روزهای تلخ بی‌مادری گفت، از اشتباهات جوانی که او را به جرم قتل به زندان انداخت و از امیدی که با آمدن مادرش در زندگی تاریک این سال‌های‌اش جوانه زده.  

  در این چند روز که مادرت را دیدی، چه احساسی داری؟
یک حس عجیبی که تا پیش از این تجربه نکرده بودم. من اصلا  از مادرم خبر نداشتم. نه من و نه برادر کوچکترم. فقط خواهرمان با او در ارتباط بود و به ما هم چیزی نمی‌گفت.
 
یعنی شما از آمدن مادرت به ایران بی‌خبر بودی؟
 نه من حدود ٤٠ روز پیش فهمیدم که مادرم دارد برای دیدن من به ایران می‌آید. یک شب خواب مادرم را دیدم. چند روز بعد وقتی با خواهرم در زندان ملاقات داشتم، خوابم را برای او تعریف کردم، یکدفعه خواهرم به گریه افتاد، وقتی علت گریه‌اش را  پرسیدم، به من گفت که مادرمان در همه این سال‌ها با او در ارتباط بوده است. خواهرم گفت كه او برای نجات من از زندان به ایران می‌آید. من اولش باورم نمی‌شد اما هر روز که می‌گذشت، بیشتر دوست داشتم مادرم را ببینم. من هشت ساله بودم که مادر و پدرم از هم جدا شدند. یک تصاویر مبهمی از آن زمان‌ها در ذهنم بود. اما ٢٤‌سال از آن روزها می‌گذشت و تصور چهره مادرم خیلی سخت بود.
 
روزی که مادرتان را دیدی چه احساسی داشتید؟
من از وقتی که فهمیدم قرار است مادرم را بعد از این همه ‌سال ملاقات کنم، یک لحظه آرام و قرار نداشتم. هر لحظه چهره مادرم را تصور می‌کردم. سعی داشتم خاطرات بیشتری از دوران کودکی را به یاد بیاورم تا چهره مبهم مادرم مثل یک پازل تکمیل شود؛ کاری سخت اما شیرین. قرار بود دوشنبه هفته گذشته مادرم را ببینم، اما بارندگی و قطع‌شدن آب و برق زرندیه و بسته‌شدن جاده‌ها به خاطر بارش برف دیدار من و مادر را به تعویق انداخت. پنجشنبه صبح بود که مدیر زندان پیش من آمد، از من پرسید چند وقت است که مادرت را ندیدی، گفتم ٢٤ سال؛ به من گفت مطمئنی گفتم بله، گفت دوستداری الان او را ببینی و من هم دیگر طاقت نداشتم دستم را گرفت داخل یک سالن حرکت کردیم، ضربان قلبم تند شده بود،

استرس لذت‌بخش همه وجودم را در برگرفته بود؛ از دور یک ‌هاله سبزی دیدم دور یک سیاهی، قدم‌هایم را سریع‌تر برداشتم نزدیک که شدم، چهره مادرم را دیدم و به اندازه همه این سال‌ها او را در آغوش گرفتم و گریه کردم. بعد از حدود نیم‌ساعت گریه  اولین حرفی که به او زدم این بود كه «مادر حالت چطور است.» چهره مادرم خیلی شکسته شده بود؛ گرد‌و‌غبار سال‌ها به کلی صورتش را با آن چیزی که من به‌خاطر داشتم، تغییر داده بود. اما هنوز هم بوی همان روزها را می‌داد؛ روزهایی که ما از مدرسه می‌آمديم و مادر برای ما غذا آماده می‌کرد، بوی صبح‌هايی که من و خواهرم را با نوازش از خواب بیدار می‌کرد. سال‌هاي زیادی از آن روزها گذشته است اما مادر همیشه مادر است.
 
در همه این سال‌ها سراغی از مادرت نگرفتی؟    
هر وقت از بابا راجع به مادرم سوال می‌کردیم، به ما می‌گفت، فکر کنید که او مرده. ما هم کم‌کم به نبود او عادت کردیم.
 
شما یک برادر کوچکتر هم دارید. او از مادرتان سوال نمی‌کرد؟
وقتی مادر و پدرم از هم جدا شدند، برادرم ٣ یا ٤ سالش بود. فکر نمی‌کنم تصور خاصی از مادرمان در ذهن داشته باشد. اصلا پدرم به خاطر برادر کوچکترم تن به ازدواج مجدد داد. او به ما گفت هر کسی را که شما‌ها راضی باشید برای ازدواج مجدد انتخاب می‌کنم. واقعا هم به خاطر ما و حرف ما دوباره ازدواج کرد تا من و خواهر و برادرم درست تربیت شویم.
 
هیچ وقت علت اختلاف پدر و مادرت را نپرسیدی؟
چرا ولی بابا همیشه ما را دست به سر می‌کرد. آن موقع که بچه بودیم به ما می‌گفت وقتی دیپلم گرفتید به همه ماجرا را تعریف می‌کنم؛ اما هیچ وقت علتش را نگفت. پدرم ١٥‌سال از مادرم بزرگتر بود. مادر من ١٣ سالش بود که با پدر من ازدواج کرد؛ از طرف دیگر پدرم با  آنکه یک مرد فرهنگی است، اما اخلاق تندی دارد. اختلاف سنی زیاد و اخلاق تند پدرم دلیل اصلی جدایی آنها بود.
 
در این سال‌های زندان کسی سراغت را می‌گرفت؟
چند سالی زنم منتظر بود تا شاید مشکلم حل شود؛ اما نشد و او هم طلاق گرفت. دخترم همراه پدرم به ملاقات من می‌آید و خواهرم هم هر هفته سراغ من را می‌گیرد. برادر کوچکترم هم هر ٤٠ روز یک‌بار به  ملاقات من می‌آید.
 
 چه شد که به زندان افتادی؟
اگر بخواهم در یک کلمه جواب دهم به خاطر ندانم‌کاری، الان هشت سال است که در زندانم؛ اما ماجرای زندانی شدنم داستان مفصلی دارد. من به جرم قتل عمد به ١٨‌سال زندان و قصاص محکوم شدم و الان هم دوران محکومیتم را می‌گذرانم.
 
دوست نداری ماجرای زندانی‌شدنت را تعریف کنی؟
سال ٨٥ بود. من زندگی خوبی داشتم. دو جا کار می‌کردم. ٤ روز در هفته از صبح تا بعدازظهر در یک موسسه فنی برق قدرت و برق‌کشی ساختمان تدریس می‌کردم. من فوق‌دیپلم برق دارم. یک شرکت تأسیساتی هم داشتم که بعد از آموزشگاه به آنجا می‌رفتم. همه تجهیزات و اموال شرکت هم به نام خودم بود. ٧٠ تا ٨٠ کارگر زیر دست من کار می‌کردند. زندگی خوبی هم داشتم؛ اما در عرض دو‌ سال همه چیز تغییر کرد. من به زندان افتادم، شرکت تعطیل شد، زندگی‌ام به هم ریخت من الان ٣٣ سالم است. بهترین دوران زندگی‌ام را در زندان بودم. زنم طلاق گرفت و رفت. دختر هشت ساله‌ام پیش پدرم است. من همه چیزم را از دست دادم. ماجرا از آنجا شروع شد که من با دوتا از کارگران شرکت همراه شدم تا به خیال خودم در یک ماجرای ناموسی به آنها کمک کنم.‌ سال ٨٥ بود.

چند روز بود که این دو نفر مدام از گوشمالی دادن یک نفر با من صحبت می‌کردند، من هم هر چقدر سعی داشتم تا آنها را از این کار منصرف کنم، فایده‌ای نداشت. آنها به من گفتند که این قضیه ناموسی است. من هم بالاخره راضی شدم تا آنها را همراهی کنم. من با آن دو نفر سوار بر ماشین شرکت  به سمت جاده بوئین‌زهرا ساوه حرکت کردم. در جاده بودیم که فرد مورد نظر را سوار بر موتور‌سیکلتی مشاهده کردیم. چند بار برایش چراغ زدم اما او اعتنا نکرد و سعی کرد از دست ما فرار کند.

بیچاره متوجه شده بود که ما دنبالش هستیم. بالاخره پس از برخورد با ماشین به زمین افتاد و من تا به خودم آمدم دیدم که آن دو کارگر با چوب و چاقو به او حمله کردند و حسابی او را کتک زدند. من سعی کردم او را از زیر دست آنها نجات دهم اما فایده‌ای نداشت. بعدش هم همان جا رهایش کردیم و برگشتم به زرندیه. بعد از چند روز هم خبر رسید که او کشته شده است. بعد از چند روز هم موتور‌سیکلتش پیدا شد و چون آن موتور متعلق به شرکت ما بود، از طرف آگاهی سراغ من آمدند و پرس‌و‌جو کردند. من هم گفتم که این موتور مال شرکت است و مقتول هم از کارگران افغان شرکت بوده است. من در این جنایت هیچ نقشی نداشتم و همه سعی‌ام را هم کردم تا این اتفاق نیفتد اما نشد. البته من چوب اعتمادم را خوردم. من بیشتر از چشمم به آن دو کارگر اعتماد داشتم آنها هم از این اعتماد من سوءاستفاده کردند. بعدها فهمیدم که اصلا قضیه ناموسی نبوده و مشکل آنها با مقتول به اختلاف حساب داد‌و‌ستد مواد مخدر مربوط بوده نه قضیه ناموسی.
 
پس چرا دادگاه شما را به قصاص محکوم کرده؟
حکم من ربطی به آن ماجرا ندارد. حدود یک‌ سال از این ماجرا گذشت که دوباره همان دو کارگر با همان داستان تکراری مشکل ناموسی که البته بعدها متوجه دروغ بودن آن شدم، پیش من آمدند. این بار با راننده شرکت مشکل پیدا کرده بودند. من دیگر قبول نکردم آنها اولش اصرار کردند که راننده شرکت مشکل اخلاقی دارد و اگر جلوی او را نگیریم، آبروی همه می‌رود. مرا   تهدید کردند که اگر با ما همراهی نکنی، ماجرای قتل آن کارگر افغانی را هم لو می‌دهیم و پای تو هم گیر است. راضی شدم،‌ سال ٨٦ بود که من همراه آن دو و راننده به جاده کاشان رفتیم.

به راننده گفتیم که آنجا کار داریم. محل قتل را آن دو کارگر افغانی مشخص کردند و گفتند که در ٦٠ کیلومتری کاشان جای امن و خلوتی است و کسی هم متوجه قتل او نمی‌شود. وقتی به آنجا رسیدیم، دوباره آنها سر راننده ریختند و حسابی کتکش زدند، بعد از آن هم سرش را بریدند و من هم با بنزین جسد او را آتش زدم. بعد از چند هفته هم با پیداشدن بقایای جسد او دوباره اداره آگاهی سراغ من آمد. چند بار هم احضار شدم و به پرسش‌های پلیس پاسخ  دادم. با این حال زیاد به من مشکوک نشده بودند.
 
چه زمانی دستگیر شدی؟
سال ٨٧ بود. تقریبا دو ‌سال پس از به قتل‌رسیدن راننده بازداشت شدم.
 
کسی از این ماجرا خبر داشت؟
فقط به همسرم گفته بودم. چندبار هم گفتم اما او هیچ وقت باور نکرد. هر بار که ماجرای کشته‌شدن راننده را برایش تعریف می‌کردم، می‌خندید و می‌گفت: «تو این کارها عمرا....» ولی من خودم خیلی نگران بودم. چند ماه آخر قبل از دستگیری حتی از سایه خودم هم می‌ترسیدم. تصمیم گرفتم از کشور فرار کنم. حتی مخفیانه به مشهد رفتم، چند روزی آنجا بودم با یک قاچاق‌بر هماهنگ کردیم، ٧٠٠‌هزار تومان بگیرد و من را تا هرات ببرد. تصمیم را گرفتم روزی که می‌خواستم از مشهد به طرف مرز حرکت کنم با همسرم تماس گرفتم تا با او خداحافظی کنم، آنجا بود که باورش شد من مرتکب قتل شدم. ولی از پشت تلفن به من اصرار کرد که این کار را نکن، او به من گفت:  «می‌خواهی من را با این بچه تنها بگذاری تا بدبخت شویم، برگرد از خانواده او رضایت می‌گیریم.» من هم دلم سوخت و از رفتن منصرف شدم، برگشتم و بعد از چند روز هم دستگیر شدم.‌ سال ٨٧ بود که به زندان افتادم.
 
بعد از دستگیری چه شد؟
روال قضائی انجام شد. البته ماجرای کشته‌شدن کارگر افغانی در جاده بوئین‌زهرا هم رو شد ولي خانواده آن کارگر به من رضایت دادند.  من برای پرونده دوم محاکمه شدم و به ١٨‌سال حبس و قصاص محکوم شدم.
 
چرا در این سال‌ها حکم قصاص اجرا نشده است؟
من اطلاع دقیقی از روال اجرای احکام ندارم؛ ولی تا جایی که پرسیدم اجرای حکم قصاص بر سایر احکام ارجح است ولی با این همه حکم قصاص من اجرا نشده است.
 
از خانواده مقتول خبر دارید؟
همانطور که گفتم مقتول راننده شرکت بود. مادرش در شهرک غرب تهران زندگی می‌کند. دوبار هم ازدواج کرده و از زن اولش یک دختر ١٥ ساله و یک پسر ٢٢ ساله دارد. بعد از این ماجرا آنها هم پیش مادربزرگشان زندگی می‌کنند. من چند بار با مادر مقتول صحبت کردم ولی او راضی نشد. او به من گفت اگر تورا آزاد کنند، بچه‌هایت را هم می‌کشی؛ ولی به خدا من اينطور آدمی نیستم.
 
فکر می‌کنی رضایت می‌دهند؟
بچه‌های آن مرحوم خیلی منطقی‌تر هستند و خودشان به من گفتند با کشته‌شدن تو، پدر ما دیگر زنده نمی‌شود ولی مادربزرگ‌شان راضی نمی‌شود. امیدوارم مادرم بتواند رضایت خانواده مقتول را بگیرد.




پیشنهاد میشه بخونید : برای مشاهده جزئیات کامل این خبر «گزارشی از یک اتفاق دردناک در زندان اراک!»اینجا را کلیک کنید. شفاف سازی:خبر فوق در سایت منبع درج شده و صرفا در این سایت بازنشر شده است .چنانچه به خبر فوق اعتراض دارید جهت حذف آن «اینجا» را کلیک کنید.

گزارش تخلف

تمامی مطالب از سایت های مجاز فارسی و ایرانی تهیه و جمع آوری شده است، در صورت وجود هرگونه مشکل از طریق صفحه گزارش تخلف اطلاع دهید.

جستجو های اخبار روز

اخبار برگزیده

هم اکنون میخوانند ..