هنوز شهر دلتنگ اوست…
زندگی > مهارتها – همشهری دو – امیر اسماعیلی:
مجید را تمام اهالی شهر میشناختند؛ حسن رفتارش را، تواضع و فروتنیاش را.
هنوز هم مهربانیهایش مثال انسان ها شهر است. در آمل به دنیا آمد و در همین شهر قد کشید. پسرم درسش خوب بود. بعد از تمام شدن درسش، بهخاطر فعالیت و تلاشاش، مسئول انجمن اسلامی شد. اصلا آرام و قرار نداشت. خیلی وقتها میشد که چندین روز نمیدیدمش، با اینکه در همین شهر بود. هر جمع خانوادگی و مهمانیای که میآمد مدام صحبتش از اسلام بود و امام. هنوز هم عکس امام به دیوار اتاقش است؛ عکسی که هر روز با چه عشق و علاقهای به آن نگاه میکرد!
۲بار رفت جبهه. رضایت ما را میگرفت و میرفت. انگاری رگ خواب ما دستش بود. نمیشد مقابل خواستهاش مقاومت کرد. آنقدر منطقی و زیبا حرف میزد که نمیتوانستیم برخلاف خواستهاش حرفی بزنیم. بعضی وقتها در فکر و خیالم با خودم میگویم انگاری مجید، پدر و مادر من و مادرش بود تا اینکه ما پدر و مادر او. هر بار از جبهه زنگ میزد میگفت خیلی برای امام دعا کنید. دائم تأکید میکرد که«امام زمان(عج) را واسطه کنید برای طلب سلامتی امام». آنقدر پرجنب و جوش و فعال بود که هر وقت میرفت منطقه و من تنها در شهر قدم میزدم، تمام شهر و اهالیاش انگاری دلتنگ مجید بودند و پیگیر احوال و سلامتیاش. صلوات میفرستادم و در دلم میگفتم خدایا! خودت حفظش کن. همه جوانهای این مملکت را حفظ کن .
روزی و شهادت مجید در جبهه نبود. در همین شهر بود؛ شهری که درآن به دنیا آمده بود. زمستان سال ۶۰که تحرکات کمونیستها شدت گرفته بود مجید بیتاب بود که شهر و اهالی آسیبی نبینند. بهخاطر وضعیت شهر اعزام جبههاش را عقب انداخت و ماند.
حتما بخوانید : زیباجو : بهبود دردهای استخوانی با دَمکرده آویشن
نماز صبح را خوانده بود و داشت روبهروی آینه محاسنش را شانه میکرد. نگاهش کردم و گفتم: «بابا! مجید! خیلی مواظب خودت باش. نکنه این مزدورهای کوردل بهت حمله کنند!» خندید. اورکتش را تنش کرد و آمد پیشانیام را بوسید و گفت:«پدرجان! آنها هیچ وقت از روبهرو به من حمله نمیکنند. مطمئن باش یا از پشت میزنند یا در تاریکی شب». همینطور هم شد. ساعت از نیمه شب ششم بهمن گذشته بود. مجید آن شب در دفتر انجمن اسلامی بود که صدای تیراندازی شنید. سریع سوار موتور شد و رفت به سمت ساختمان و مقر سپاه که خبر بگیرد. در مسیر از داخل کوچهای تاریک و در دل شب، موتورش را به رگبار بستند. از موتور که پیاده شده بود، از خدا بیخبرها دوباره به سمتش تیراندازی کردند. آنها که آنجا بودند میگفتند چند دقیقهای زنده بوده و دائما ذکر یا ابالفضل(ع) روی لبانش. ما که رسیدیم مجید رفته بود؛ آرام و با یقین. هنوز هم که در شهر قدم میزنم تمام شهر و اهالیاش انگاری دلتنگ مجید هستند.
زیباجو