من روزهای زیادی رادوست دارم؛ مثلاً روز تولدم، روز عروسی خاله ام و.
اما شیرین ترین و بهترینش روزی است که به یاد نمی آورم! وقتی دو ساله بودم! روزهایی که بدون نگرانی به زندگی ام می رسیدم و آب نباتم را لیس می زدم! - دوست دارم به یکی از روزهای دوسالگی ام برگردم! فکرش را بکنید.
وقتی دوساله بودم ممکن است به تلویزیون نگاه کرده باشم و با وحشت با خودم گفته باشم: وای! خدای من! آن آدم ها در یک جعبه زندانی اند! و درها را راهی به دنیاهای دیگر تصور کرده باشم.
این سمت در خانه و آن سمت در بیرون، یا به قول خودمان دَ دَ .
شاید ماشین ها را دیده باشم و فکر کرده باشم، چه قدر عجیب! آدم ها را می بلعند و فرار می کنند.
البته مطمئنم آن زمان کلمه ی می بلعند را بلد نبودم و آخر شب، موقع خواب کلی جیغ و داد راه می انداختم تا نخوابم.
البته در دو سالگی احتمالاً وظایف سختی بر دوشم بوده؛ مثلاً تمام کردن آب نبات خوشمزه ای که مادر و پدرم را مجبور کرده بودم برایم بخرند! پرستو پاشا 13ساله از دزفول تصویرگری: فاطمه مشکواتی، 17 ساله از تهران